جدول جو
جدول جو

معنی سفنجه - جستجوی لغت در جدول جو

سفنجه
(تَ)
شتاب دادن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجه
تصویر سنجه
(پسرانه)
نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی، مرکب از سنج (ریشه سنجیدن) + ه (وسیله سنجش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
سنگی که با آن چیزی را وزن کنند، سنگ ترازو
فرهنگ فارسی عمید
(سَ جَ)
نام دیوی است از دیوان مازندران. (از برهان). نام یکی از دیوان مازندران است. (جهانگیری). برحسب روایت شاهنامه از دیوان سرزمین مازندران بوده است که بدست رستم کشته شده است:
نه ارژنگ ماندم نه دیو سفید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید.
فردوسی.
ز دیوان به پیش اندرش سنجه بود
که جان و دلش زآن سخن رنجه بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نام اولکایی و ملکی است و در آنجا رود خانه عظیمی است، گویند پلی بر آن رودخانه بسته اند از یک طاق. (برهان). شهرکی است بشام، خرم و به نزدیک وی پلی است که اندر همه جهان ازآن نیکوتر و از آن عجب تر پل نیست. (حدود العالم)
دهی است از دهستان چهریق بخش شاهپور شهرستان خوی. 124 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ / جِ)
مرکّب از: سنج، سنجیدن + ه، پسوند نسبت و آلت، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، سنجه. سنگی را گویند که چیزها بدان وزن کنند. (برهان)، سنگی که بر آن چیزها را در ترازو وزن کنند. (غیاث)، سنگ ترازو. (دهار)، سنگی که بدان وزن کنند چون درم و مثقال و بتازی صنجه گویند. (فرهنگ رشیدی) ، پله. کفه. کپه (درترازو)، (یادداشت مؤلف)، میزان. (المعرب جوالیقی ص 215) ، ماشینی است برای عدل بندی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ)
سیاهی سپیدی آمیخته. ج، سنج. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ / جِ)
خربزۀ خام بود وبعضی سبز و کاله خوانند. (صحاح الفرس) :
چون سیم سفجه شاخ درختان جویبار
چون زر خفجه برگ درختان بوستان.
معزی.
در پالیز تفحص کردم سفجه مژنگی یافتم زود بحضرت ایشان بمسکنت و نیاز بردم. (از انیس الطالبین ص 48)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ / سِ فَ)
اسفنج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَنْ نَ)
شترمرغ نر سبکرو. (منتهی الارب). شترمرغ زودرو. (مهذب الاسماء) ، مرغی است که بسیار جست کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ / جِ)
پنجک. پنجه. (یادداشت مؤلف) ، خمسۀ مسترقه. پنجۀ دزدیده. پنجۀ گزیده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُطِ اِ فَ جِ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان گلپایگان دارای 100 تن سکنه. آب ده از رودخانه تأمین میشود و فرآوردۀ عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ جِ)
دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. ساکنین از طایفۀ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ جَ / جِ)
تگرگ و برد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ جَ)
دادن مال خود را به شخصی در جایی و گرفتن آن مال را از آن شخص در شهر خود و این از باعث خوف طریق است. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ جَ)
اسم است از سفتجه. (منتهی الارب). معرب سفته که بهندی آن را هندوی گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ جَ)
اسفنج. (منتهی الارب). بمعنی اسفنج است که ابر مرده باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). چیزی است که سرتراشان با خود میدارند و به آن آب برمیگیرند. ابرکهن. ابر مرده. رغوهالحجامین. رجوع به اسفنج شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزءدهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات، 3000 گزی شمال خمین نزدیک راه شوسۀ خمین به اراک. در جلگه. معتدل. سکنه 150 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، تریاک، چغندر قند، پنبه، انگور. شغل اهالی زراعت. راه کنار شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 12)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفجه
تصویر سفجه
خربزه نارس، شراب مثلث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفنجه
تصویر اسفنجه
ابر مرده اسفنج مرده اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفتجه
تصویر سفتجه
پارسی تازی گشته سفته بازی داد و ستد با سفته، سفته
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سنجه (وزنه) سنگه سیاه و سپید سنگی که چیزها رابدان وزن کنند وزنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
((سَ جَ یا جِ))
سنگی برای وزن کردن اشیاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجه
تصویر سنجه
معیار، مقیاس
فرهنگ واژه فارسی سره
معیار، وزنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکنجه
فرهنگ گویش مازندرانی
سنجد
فرهنگ گویش مازندرانی