جدول جو
جدول جو

معنی سعراره - جستجوی لغت در جدول جو

سعراره
(سِ رَ)
صبح، شعاع آفتاب. داخل روشندان که به فارسی گرد آفتاب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سعراره
تبا شیر تازی آن طبا شیراست سپیده دمان را بدان مانند کنند
تصویری از سعراره
تصویر سعراره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنداره
تصویر سنداره
سند، بچه ای که از سر راه بردارند، آنکه پدر و مادرش معلوم نباشد، حرام زاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرخاره
تصویر سرخاره
سنجاقی که زنان به موی سر می زدند تا موها را نگهدارد، برای مثال جعدی سیاه دارد کز کشّی / پنهان شود بدو در سرخاره (رودکی - ۵۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
(صُ رَ)
گویک گوه گردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
سمباده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (منتهی الارب). رجوع به سیر شود، راندن. (المصادر زوزنی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(وَ/ وِ)
یک نوع طعامی است که از شیر و ماست ترتیب دهند. (ناظم الاطباء). رجوع به سیرآبه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / سُ رَ)
سبعار. سبعره. (منتهی الارب). رجوع به سبعار و سبعره شود
لغت نامه دهخدا
(سَنَ)
مؤنث سکران. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ مَ رَ)
غول. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهر کوچکی است در برزیل، در ایالت میناس گرائس و در محل تلاقی دو رود خانه ساباره و ریوداس ولاس. در رود خانه ساباره ذرات طلا هست که استخراج میشود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ رَ / رِ)
حرامزاده. (برهان) (آنندراج). بچۀ بی پدر چون سرراهی یا با چندین پدر. ولدالزناء. سند. سندره. رجوع به سند، سندره و سنده شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
بچۀ کفتار از گرگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گویند تذکیر و تأنیث آن برابر است. (از اقرب الموارد). حیوانی که از کفتار ماده و گرگ نر زاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). عسبار. رجوع به عسبار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
از: سر + خار (خاریدن) + ه (نشانۀ اسم آلت). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سوزن زرینی باشد که زنان بجهت زینت بر سر زنند و مقنعه را با آن بر لچک بند کنند تا از سر ایشان نیفتد. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). سوزن زرین که زنان در مقناع زنند از بهر محکمی. (صحاح الفرس) :
جعدی سیاه دارد کز کشی
پنهان شود بدو در سرخاره.
رودکی.
دختران خاطرم را در تجلی گاه عرض
جز ز پنج انگشت من بر فرق سر سرخاره نیست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
، پنجه مانندی که از استخوان سازند و بدان بدن را خارند. (برهان). شانه
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
پنجم سپل شتر. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سپل شتر. (از اقرب الموارد) ، گره بند نعل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بند و دوال نعلین. (مهذب الاسماء) ، حلقۀ دبر. (آنندراج) (منتهی الارب) ، سیاهی گردی که زیر پستان مرد است، پستان زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، گره رشتۀ ترازو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، سعدانات. (از اقرب الموارد) ، ناخنان زیر خوردگاه شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
مرادف سوفار. (آنندراج) :
تیر گرش گشت چو سوفار ساز
گشت ز دستش سر سوفاره باز.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
بادرنگ ریزه. ج، شعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
لغت نامه دهخدا
(شِ با رَ / رِ)
شعردوست. بسیار عاشق شعر. (یادداشت مؤلف) :
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب و شعرباره.
عطار
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معجر زنان که زیر مقنعه اندازند تا مقنعه چرکین نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سربند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
این نام در روضات الجنات در ضمن شرح حال معافی بدین سان آمده است:ابوالفرج معافی بن یحیی بن زکریا نهروانی جریری معروف به اطراره. ولی صاحب معجم المؤلفین (ج 12 ص 302) درذیل معافی بن طرار آرد: معافی بن زکریا بن یحیی بن حمید بن حمادبن داود نهروانی جریری معروف به ابن طرار (ابوالفرج). و در همین لغت نامه در ذیل ابوالفرج بنقل ازنامۀ دانشوران آمده است: ابوالفرج بن طرار معافی، و باز در ذیل ابن طراری قاضی ابوالفرج معافی بن زکریاآمده است و بنابرین صورت اطراره معلوم نیست که درست باشد. رجوع به ابوالفرج و ابن طراری و معافی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
زرشک. رجوع به اثرار و اترار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بعذره. حرکت دادن و لرزانیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بت. صنم: فی قوله تعالی: اتدعون بعلا، ای صنما. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
گوشت پارۀ خشک، شتابی و سبکی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
بچه که زود شیر را ترک کند، هر چیزی که به سوی چیزی بازگردد. (منتهی الارب) ، زنان که همواره پسر زایند، درختی است خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
خوبی چیزی، خلوص، بهتری و پاکیزگی، گزین نسب و بهترین آن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، سرارهالوادی، بهترین جای وادی. (منتهی الارب). رجوع به سرارالوادی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسباره
تصویر عسباره
کفتاردیس، بچه گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیکاره
تصویر سیکاره
پارسی تازی گشته سه گاه
فرهنگ لغت هوشیار
سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون
فرهنگ لغت هوشیار
پالی زبان بودا پرهون زیست آرش درست این واژه (سرگردانی همیشگی) است بندی گشتن در زنجیره ای از زندگی های پی در پی و رویا رویی با رنج
فرهنگ لغت هوشیار
سوزن زرینی که زنان جهت زینت بر سر زنند و مقنعه را با آن بر لچک کنند تا نیفتد، پنجه مانندی از استخوان که بدان تن را خارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعذاره
تصویر بعذاره
جنباندن، لرزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراره
تصویر عراره
بد خویی، سختی، مهتری، ملخ، پسر زای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراره
تصویر سراره
نابی، گزید گی، بهترینی بهی، پاکیزگی
فرهنگ لغت هوشیار
((سَ رَ یا رِ))
سوزن زرینی که زنان به جهت زینت بر سر زنند و مقنعه را با آن بر لچک بند کنند تا نیفتد، پنجه مانندی از استخوان که بدان تن را خارند
فرهنگ فارسی معین