جدول جو
جدول جو

معنی سسمر - جستجوی لغت در جدول جو

سسمر
سوسمار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامر
تصویر سامر
(پسرانه)
قصه گو، افسانه سرا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمر
تصویر سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
کسی که رنگ پوستش بین سیاهی و سفیدی باشد، گندمگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامر
تصویر سامر
افسانه گوینده، افسانه گو، قصه گو، مجلس افسانه گویان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمر
تصویر سمر
قصه و افسانه که در شب بگویند، افسانۀ شب، افسانه گویی در شب، دهر، روزگار، شب و سیاهی شب، تاریکی شب
دست افزاری شبیه جارو که با آن به پارچه آهار می زنند، سمه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ مِ)
فریدریش (فرانتس) آنتون. پزشک آلمانی (متولد به سال 1734 و متوفی به سال 1814 میلادی). وی تحصیلات پزشکی را در وین پایتخت اتریش انجام داد و پس از اتمام تحصیلات، مبتکر و مبدع روش منیتیسم در معالجات مرضی گردید و کلینیکی در پاریس بر طبق همین روش بازکرد که ابتدا خیلی مورد توجه واقع شد ولی جامعۀ اطبای پاریس روش وی را مردود شناخت و در محاکمه ای که در سال 1784 میلادی برای وی تشکیل شد محکوم گردید معذلک وی دارای چندین تألیف درباره روش منیتیسم در معالجۀ مرضی میباشد. (از دایره المعارف کیه و لاروس). و رجوع به مسمریسم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
افسانه. (برهان). حدیث لیل. (آنندراج) (منتهی الارب) :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
برنه بکفم که کار عالم سمر است
بشتاب که عمرت ای پسر درگذر است.
خیام.
نام وصیتت رونده همچو مثل
خصمت آواره درجهان چو سمر.
شرف الدین شفروه.
سایه خواب آرد ترا همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر.
مولوی.
در سمر میخواند و درزی نامه ای
گرد او جمع آمده هنگامه ای.
مولوی.
، داستان:
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کرده هات سمر.
مسعودسعد.
لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
سرانگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشائید.
خاقانی.
از عجایب روزگار سمرها شنیده بود. (سندبادنامه ص 148).
ز قند من سمرها در جهانست
در قصرم سمرقندی از آن است.
نظامی.
ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون
اگر این صفت بدانی و اگر آن سمر بخوانی.
سعدی.
، مشهور. معروف:
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون بنزدیک همه خلق بهر دو سمری.
فرخی.
گرچه بازوی هنر داری و دست و دل و کار
ورچه درجنگ بدین هر سه نشانی و سمر.
فرخی.
سمرم من شده و افتاده ام از خانه خویش
زین ستوران که بجهل و بسفاهت سمرند.
ناصرخسرو.
تو خداوند چو خورشید بعالم سمری
همچنین بندۀ زارت بخراسان سمر است.
ناصرخسرو.
ای عالم جود و گرد عالم
جود تو سمر سخای تو فاش.
سوزنی.
تو کین روی داری بحسن قمر
چرا در جهانی بزشتی سمر.
سعدی.
، بمجاز، به معنی سخن. (غیاث) ، مجلس افسانه گویان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ضوء قمر، روزگار و زمانه، تاریکی شب، شب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، درخت مغیلان. (تحفۀ حکیم مؤمن). طلح. ام غیلان. مغیلان. خار مغیلان
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ / سَمْ مَ)
دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تارۀ جامه مالند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ اسمر و سمراء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ)
نیستان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مأخوذ ازقرآن، در مقام تشکر میگویند یعنی شکر میکنم خدا را. (ناظم الاطباء). سپاس و ستایش خدای راست. المنهﷲ. شکراًﷲ. و گفتن الحمدﷲ را حمدله گویند:
خون صید اﷲاکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم.
نظامی.
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدﷲ که مقتول اوست.
سعدی (بوستان).
شکر نعمت حق تعالی گفتن که الحمدﷲ از آن عذاب الیم برهیدم. (گلستان سعدی). گفت الحمدﷲ که هنوز در توبه باز است. (گلستان سعدی).
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدﷲ.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ)
میخ های آهن و نقره و غیره کوفته شده. (آنندراج) (غیاث). میخ دوزشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). میخ دوز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باب مسمر و مسمور، در میخ دوزشده. (از اقرب الموارد) ، مضبوط. مسدود، استوارکرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- مسمر گردانیدن، کنایه از استوار و محکم و مضبوط کردن: بوسیلۀ این وصلت، اطناب اقبال و دولت خویش به اوتاد ثبات مسمر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
، دامن برزده، رهاشده، تیر زود رهاشده. (از منتهی الارب) ، شیر تنک رقیق کرده شده به آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چشم کورشده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شومر. کشوری باستانی در قسمت سفلای بین النهرین، مجاور خلیج فارس و درجنوب کشور راکد. شهرهای سومر عبارت بود از ’اور’، ’اوروک’، یا ’ارخ’، ’نیب پور’، ’لارسا’. در سفر پیدایش این ناحیه را سرزمین ’شنعار’ نامیده اند. سومریان از 5000 قبل از میلاد در سومر سکونت داشتند و آنان یکی از تمدنهای بسیار قدیم را در بین النهرین ایجاد کردند. حکومت آن در حدود 3000 قبل از میلاد تشکیل گردید و در هزارۀ دوم (2115 قبل از میلاد) منقرض شد و قلمرو آنان ضمیمۀ آشور و بابل گردید. دین سومریان پرستش ارباب انواع بود. رئیس شهر را پاتسی مینامیدند، و او امور دینی، کشوری و لشکری را اداره میکرد. پادشاهان سومر و اکد غالباً با یکدیگر در جنگ بودند و گاه غالب و گاه مغلوب میشدند وربقۀ اطاعت رقیب را بر گردن مینهادند. و ملوک سومرپیشوای دین هم بودند و خود را قائم مقام و کاهن اعظم خداوند شهر خویش میخواندند و بیشتر دارائی خود را صرف ساختن معابد وی میکردند و تا میتوانستند عبادتگاه را بزرگ و زیبا میساختند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شخصی که در زمان موسی علیه السلام گوسالۀ سخن گوی بعلم سحر ساخته بود. (برهان) (آنندراج). رجوع به سامری شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سامریه. شهر مشهور در فلسطین وسطی و آن همان سبطیه است که بمسافت سی میلی شمال اورشلیم و شش میلی شمال غربی شکیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس ص 459). و این جز سامره (سر من رأی) است که در بین النهرین است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام جایی است که در آنجا پارچۀ تنک بسیار لطیف بافند و جامه سامری منسوب بدانجا است. (برهان). ذوسامر، ملکی است از یمن در آنجا پارچه تنک است بسیار لطیف بافند و جامۀ سامری منسوب بدانجا است. (آنندراج)
حاکم نشین ایالت پادوکاله بخش بولونی دارای 2500 تن جمعیت است. و 2050 گز از سطح دریا ارتفاع دارد
لغت نامه دهخدا
(مِ)
افسانه گوینده. افسانه گویندگان. اسم جمع است. (منتهی الارب) (آنندراج). نقال. ج، سمّار
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124).
- مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ سمر و سمره. رجوع به سمر و سمره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَضْ ضُ)
افسانه گفتن. (برهان) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از آنندراج). افسانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، خواب نکردن بشب. (آنندراج) ، بیرون کردن چشم را یا شکستن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب). کور کردن یا از حدقه برآوردن چشم را با میخ آهنین در آتش سرخ شده. (از اقرب الموارد) ، تنگ گردانیدن شیر را با آب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رها کردن تیر را. (از آنندراج) ، چریدن چاروا گیاه را، خوردن شراب را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) ، میخ دوز کردن چیزی را و استوار نمودن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میخ آهنین بر جای زدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). میخ آهنین بر جای کوفتن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمر
تصویر سمر
افسانه، مشهور، معروف و بمعنای دهر و روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامر
تصویر سامر
افسانه گوینده، نقال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمر
تصویر سمر
((سَ مَ))
افسانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامر
تصویر سامر
((مِ))
قصه گو، افسانه گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
((اَ مَ))
گندم گون
فرهنگ فارسی معین
افسانه، حکایت، داستان، قصه، مشهور، معروف، گفتار، کلام، سخن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبزه، گندم گون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی خوش بو از خانواده ی نعنا که در داخل ماست و دوغ ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی