مملکتی است میان بلاد آلان و باب الابواب و او را پادشاهی است بر سر خود و دینی و ملتی جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مشرق و جنوب و حدود ارمنیه و مغرب وی حدود روم است و شمال وی ناحیت الانست و این ناحیتی با نعمت سخت بسیار است. کوهیست و دشتی و نشست پادشاه آنجا به قلعه موسوم به قلعۀ ملک است. و او را تختی عظیم است از زر سرخ و نشست سپهسالار آن به شهری است موسوم به خندان و شهر رنجس و سقط دیگر از این ناحیت است. و از این دو شهر بردۀ بسیار افتد بمسلمانی. (حدود العالم). کشور وسیعی است بین الان و باب الابواب و از دو راه بیش ندارد یک راه ببلاد خزر و راه دیگر ببلاد ارمنستان میرود. (از معجم البلدان). رجوع به نزهه القلوب ص 243، 244، 255، 258، 296، و التفهیم ص 200 شود
مملکتی است میان بلاد آلان و باب الابواب و او را پادشاهی است بر سر خود و دینی و ملتی جداگانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مشرق و جنوب و حدود ارمنیه و مغرب وی حدود روم است و شمال وی ناحیت الانست و این ناحیتی با نعمت سخت بسیار است. کوهیست و دشتی و نشست پادشاه آنجا به قلعه موسوم به قلعۀ ملک است. و او را تختی عظیم است از زر سرخ و نشست سپهسالار آن به شهری است موسوم به خندان و شهر رنجس و سقط دیگر از این ناحیت است. و از این دو شهر بردۀ بسیار افتد بمسلمانی. (حدود العالم). کشور وسیعی است بین الان و باب الابواب و از دو راه بیش ندارد یک راه ببلاد خزر و راه دیگر ببلاد ارمنستان میرود. (از معجم البلدان). رجوع به نزهه القلوب ص 243، 244، 255، 258، 296، و التفهیم ص 200 شود
اورنگ و تخت. (برهان). تخت پادشاه. (جهانگیری). تخت و اورنگ و سریر فعیل به معنی مفعول است مشتق از سر به معنی بریدن است پس به اعتبار بریدن و تراشیدن چوب تخت را سریر گویند. (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). ج، اسرّه، سرر. (منتهی الارب). تخت آراسته. (دهار) : کنون تا بجای قباد اردشیر بشاهی نشست از فراز سریر. فردوسی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. ای زده تکیه بر بلندسریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. ور چون تو جسم نیست چه باشد همیش تخت معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر. ناصرخسرو. سریر دولت و دیهیم شاهی علایی رنگ و مسعودی نگار است. مسعودسعد. دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قنات نشسته. (کلیله و دمنه). تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک خورشید را گذار همانا برافکند. خاقانی. سریر ملک عطا داد کردگار ترا بجای خویش دهد هرچه کردگار دهد. ظهیرالدین فاریابی. سرم را تاج و تاجم را سریری هم از پای افکنی هم دست گیری. نظامی. سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد. نظامی. همچو ابراهیم ادهم از سریر عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر. (مثنوی دفتر ششم ص 501). نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. کسی کو طریق تواضع رود کند بر سریر شرف سلطنت. ابن یمین. - سریر فلک، بنات النعش. (ناظم الاطباء). - سریر مرده، تابوت. (ناظم الاطباء). - سریرمعدلت مصیر، اورنگ عدالت. (ناظم الاطباء). ، قرارگاه سر از گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که به گردن پیوندد از سر. (مهذب الاسماء) ، ملک، نعمت، فراخی زندگانی، اصل و قوام هرچیزی، جنازه بی مرده. (منتهی الارب) (آنندراج). تابوت: جسد متعفن آن مدبر را در سریری نهاده از شهر بیرون بردند. (دستورالوزراء) ، آنچه بر پشته باشد از ریگ و خوابگاه و پیه گیاه بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج)
اورنگ و تخت. (برهان). تخت پادشاه. (جهانگیری). تخت و اورنگ و سریر فعیل به معنی مفعول است مشتق از سَر به معنی بریدن است پس به اعتبار بریدن و تراشیدن چوب تخت را سریر گویند. (غیاث اللغات) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). ج، اَسِرَّه، سُرُر. (منتهی الارب). تخت آراسته. (دهار) : کنون تا بجای قباد اردشیر بشاهی نشست از فراز سریر. فردوسی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. ای زده تکیه بر بلندسریر بر سرت خز و زیر پای حریر. ناصرخسرو. ور چون تو جسم نیست چه باشد همیش تخت معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر. ناصرخسرو. سریر دولت و دیهیم شاهی علایی رنگ و مسعودی نگار است. مسعودسعد. دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قنات نشسته. (کلیله و دمنه). تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک خورشید را گذار همانا برافکند. خاقانی. سریر ملک عطا داد کردگار ترا بجای خویش دهد هرچه کردگار دهد. ظهیرالدین فاریابی. سرم را تاج و تاجم را سریری هم از پای افکنی هم دست گیری. نظامی. سریر جهانداری آنجا نهاد بر او روزکی چند بنشست شاد. نظامی. همچو ابراهیم ادهم از سریر عشقشان بی پا و سر کرد و فقیر. (مثنوی دفتر ششم ص 501). نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السلام. سعدی. کسی کو طریق تواضع رود کند بر سریر شرف سلطنت. ابن یمین. - سریر فلک، بنات النعش. (ناظم الاطباء). - سریر مرده، تابوت. (ناظم الاطباء). - سریرمعدلت مصیر، اورنگ عدالت. (ناظم الاطباء). ، قرارگاه سر از گردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنجا که به گردن پیوندد از سر. (مهذب الاسماء) ، ملک، نعمت، فراخی زندگانی، اصل و قوام هرچیزی، جنازه بی مرده. (منتهی الارب) (آنندراج). تابوت: جسد متعفن آن مدبر را در سریری نهاده از شهر بیرون بردند. (دستورالوزراء) ، آنچه بر پشته باشد از ریگ و خوابگاه و پیه گیاه بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج)
تا به ناف رسیدن آب کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، شادمان کردن کسی را. $ (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بزنی دادن سریه را به کسی. (از المنجد)
تا به ناف رسیدن آب کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، شادمان کردن کسی را. $ (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بزنی دادن سریه را به کسی. (از المنجد)
راز و آنچه نهان کرده شود ودر مجاز به معنی خصلت و طبیعت. (غیاث اللغات). سریره: سلطان بر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). خلوص اعتقاد او در موالات دوست و نصوح سریت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سریره شود
راز و آنچه نهان کرده شود ودر مجاز به معنی خصلت و طبیعت. (غیاث اللغات). سریره: سلطان بر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت. (ترجمه تاریخ یمینی). خلوص اعتقاد او در موالات دوست و نصوح سریت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض داد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به سریره شود
سر کننده رونده، جاری روان، همه جمیع، باقی چیزی باقی مردم دیگر: شاگردان حروفچین پنج نفر عمله طبع ده نفر سایر هفت نفر، جمع سایرین. توضیح بعضی پندارند که سایر (سائر) در عربی به معنی همه و جمیع است و بمعنی بقیه نیامده. این قول اشتباه است: (السائر الباقی)
سر کننده رونده، جاری روان، همه جمیع، باقی چیزی باقی مردم دیگر: شاگردان حروفچین پنج نفر عمله طبع ده نفر سایر هفت نفر، جمع سایرین. توضیح بعضی پندارند که سایر (سائر) در عربی به معنی همه و جمیع است و بمعنی بقیه نیامده. این قول اشتباه است: (السائر الباقی)