تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده: کارگاهی به زیب و زرکاری رنگ ناری و نقش سمناری. نظامی. حجله و بزمه ای به زرکاری حجله عودی و بزمه گلناری. نظامی. رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده: کارگاهی به زیب و زرکاری رنگ ناری و نقش سمناری. نظامی. حجله و بزمه ای به زرکاری حجله عودی و بزمه گلناری. نظامی. رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار: جهان پناها معلوم رأی روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباری. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباری غم دلبر نتابد. نظامی. ، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری). - امثال: سرباری ته باری را میبرد
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
عمل سحرکار. جادو و افسون کاری: که این سحرکاری که من میکنم نکردی بسحر بیان عنصری. خاقانی. مطرب بسحرکاری هاروت در سماع خجلت بروی زهرۀ زهرا برافکند. خاقانی. خواب غمزش بسحرکاری خویش بسته خواب هزار عاشق پیش. نظامی. چنان در سحرکاری دست دارد که سحر سامری بازی شمارد. نظامی. چون مرا دولت تو یاری کرد طبع بین تا چه سحرکاری کرد. نظامی
عمل سحرکار. جادو و افسون کاری: که این سحرکاری که من میکنم نکردی بسحر بیان عنصری. خاقانی. مطرب بسحرکاری هاروت در سماع خجلت بروی زهرۀ زهرا برافکند. خاقانی. خواب غمزش بسحرکاری خویش بسته خواب هزار عاشق پیش. نظامی. چنان در سحرکاری دست دارد که سحر سامری بازی شمارد. نظامی. چون مرا دولت تو یاری کرد طبع بین تا چه سحرکاری کرد. نظامی