جدول جو
جدول جو

معنی سرکاریز - جستجوی لغت در جدول جو

سرکاریز
(سَ)
دهی از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 577 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، میوه جات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سپهسالاری، فرماندهی سپاه، کنایه از ریاست ایل و طایفه
نوعی یقه، نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چین دار بود و روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای سفید و متبلور شیرین تر از شکر که مبتلایان به دیابت و کسانی که رژیم لاغری می گیرند به جای قند به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
اسم عمومی اجسام مرکبی که از اثر اسیدهای آلی بر اقسام قند فراهم شود، دارویی که قند اساس آن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساکارز
تصویر ساکارز
ماده ای جامد، سفید، بی بو، بامزۀ شیرین که برای شیرین کردن مواد غذایی به کار می رود، قند
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده:
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری.
نظامی.
حجله و بزمه ای به زرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
داروغگی، سربراهی کار، ممتازی، اهتمام، سرانجام امری. (غیاث) (آنندراج).
- سرکاری کردن، کارفرمایی و رسیدگی به کاری کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صفت و حالت خرکار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بزبان مردم هند باغبانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار:
جهان پناها معلوم رأی روشن تست
که هست در هنر بنده شعر سرباری.
نجیب جرفادقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
به سرباری غم دلبر نتابد.
نظامی.
، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری).
- امثال:
سرباری ته باری را میبرد
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 7 هزارگزی مشرق مشهد بر کنارۀ کشف رود، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 135 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شیراز، به معنی شیر خفتۀ آب برآورده. و نیز رجوع به شواریز و شئاریز شود. (از منتهی الارب). و رجوع به شیراز شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی آنکه پرکار است. مقابل کم کاری
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل سحرکار. جادو و افسون کاری:
که این سحرکاری که من میکنم
نکردی بسحر بیان عنصری.
خاقانی.
مطرب بسحرکاری هاروت در سماع
خجلت بروی زهرۀ زهرا برافکند.
خاقانی.
خواب غمزش بسحرکاری خویش
بسته خواب هزار عاشق پیش.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
ساخارین، گرد سفید شیرینی که آن را از قطران زغال سنگ میگیرند و در آب بزحمت حل میشود ولی در الکل حل میشود و در طب بکار میرود، جوهر قند، جوهر شکر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسلط. مهارت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرریز
تصویر سرریز
ریختن آب و مانند آن از سر حوض و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراری
تصویر سراری
جمع سریه، کنیزکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
کارفرما در کاری، کارفرما و صاحب اهتمام کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاری
تصویر سکاری
جمع سکران، مستان
فرهنگ لغت هوشیار
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکاری
تصویر پرکاری
حالت و چگونگی آنکه پرکار است مقابل کم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکارز
تصویر ساکارز
فرانسوی پانیذ (قند) قند معمولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکاروز
تصویر ساکاروز
قند نیشکر
فرهنگ لغت هوشیار
گرد سفید شیرینی که آن را از قطران ذغال سنگ میگیرند و در آب بزحمت حل میشود ولی در الکل حل میشود و در طب بکار میرود، جوهر قند و شکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سالاری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساکارز
تصویر ساکارز
((رُ))
ماده ای که از نیشکر تهیه شود و از نظر شیمایی شبیه چغندر است، قند نیشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرماریزه
تصویر سرماریزه
((سَ زَ یا زِ))
دانه های تگرگ ریز
فرهنگ فارسی معین
نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
آن جناب، جناب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
قنات
فرهنگ واژه فارسی سره
سرعمله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند
متضاد: سربازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج بومی
فرهنگ گویش مازندرانی
رؤسایی، ریاست
دیکشنری اردو به فارسی