جدول جو
جدول جو

معنی سرکاری - جستجوی لغت در جدول جو

سرکاری
(سَ)
داروغگی، سربراهی کار، ممتازی، اهتمام، سرانجام امری. (غیاث) (آنندراج).
- سرکاری کردن، کارفرمایی و رسیدگی به کاری کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سراری
تصویر سراری
سریت ها، کنیزهای مخصوص هم بستر شدن، جمع واژۀ سریت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
کارفرما، کارگزار، مباشر، ناظر، پیشکار، کلمۀ احترام که در خطاب به کسی می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکاری
تصویر سکاری
سکران، مست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سپهسالاری، فرماندهی سپاه، کنایه از ریاست ایل و طایفه
نوعی یقه، نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چین دار بود و روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 577 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، میوه جات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سرّیّه، بمعنی کنیز: جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمه تاریخ یمینی). کنیزکی از جملۀ سراری با خویشتن برده. (ترجمه تاریخ یمینی). چنگیزخان را از خواتین و سراری فرزندان ذکوراً و اناثاً بسیار بودند. (جهانگشای جوینی). رجوع به سرّیّه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ را)
جمع واژۀ سکران. (مهذب الاسماء) (دهار). مستان. (غیاث) :
در حلقۀ گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکاری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده:
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری.
نظامی.
حجله و بزمه ای به زرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل سحرکار. جادو و افسون کاری:
که این سحرکاری که من میکنم
نکردی بسحر بیان عنصری.
خاقانی.
مطرب بسحرکاری هاروت در سماع
خجلت بروی زهرۀ زهرا برافکند.
خاقانی.
خواب غمزش بسحرکاری خویش
بسته خواب هزار عاشق پیش.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
چون مرا دولت تو یاری کرد
طبع بین تا چه سحرکاری کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بار و بستۀ کوچکی را گویند که بر بالای بار و بستۀ بزرگ بندند. (برهان). بار اندک که بر بالای بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیری). علاوه. (ربنجنی). سربار:
جهان پناها معلوم رأی روشن تست
که هست در هنر بنده شعر سرباری.
نجیب جرفادقانی.
تنی کو بار این دل برنتابد
به سرباری غم دلبر نتابد.
نظامی.
، کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث) ، باری که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیری).
- امثال:
سرباری ته باری را میبرد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بزبان مردم هند باغبانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسلط. مهارت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کارفرما در کاری. (یادداشت مؤلف). کارفرما و صاحب اهتمام کاری. (آنندراج). کارفرما. (ناظم الاطباء) : و امور متعلق به قورچیان را ریش سفید سرکار مزبور که عالیجاه قورچی باشی است. (تذکرهالملوک چ 2 ص 7). بعد از تصدیق ریش سفید و سرکار و تجویز مشارالیه مناط اعتبار و اعتماد داشت. (تذکرهالملوک چ 2 ص 17) ، عنوانی است مانند جناب و حضرت. (یادداشت مؤلف). یکی از القابی که در تعظیم و تکریم شخص استعمال میکنند، خواه آن شخص حاضر باشد و یا غایب. (ناظم الاطباء) ، عنوان رسمی نظامیان از ستوان تا سرهنگ. (فرهنگ فارسی معین) ، به اصطلاح اهالی دفتر هندوستان معموره ای که دارای چندین ناحیه و پرگنه باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ناظر و ناظم و مباشر وکارگزار. (ناظم الاطباء). و بصورتهای زیر بکار برده شده است: سرکار آذربایجان. سرکار آقایان. سرکار ارباب التحاویل. سرکار انتقالی. سرکار اوارجه. سرکار اوارجۀ عراق. سرکار اوارجۀ فارس. سرکار جمع. سرکار خاصه. سرکار خاصۀ شریفه. سرکار خالص. سرکار خراسان. سرکار خرج. سرکار دیوان. سرکار دیوانی. سرکار سرخط. سرکار صاحب جمع اصطبل. سرکار غلامان. سرکار قورچی. سرکارمعادن. سرکار ممالک. سرکار موقوفات. برای تمام شواهد رجوع به تذکرهالملوک شود، رئیس، حاکم، دربار پادشاهی، پیشکار، مفتش، گماشته. (ناظم الاطباء) ، کسی که اهتمام کار راجع بدو بود. (مهذب الاسماء) ، کارخانه و جائی که در آن جامه بافند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منسج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
حالت و چگونگی آنکه پرکار است. مقابل کم کاری
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صفت و حالت خرکار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکاری
تصویر بشکاری
زراعت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاری
تصویر بیکاری
حالت و کیفیت بیکار بیشغلی
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل آبکار و آبکش سقایی، شرابخواری باده نوشی، شراب فروشی باده پیمایی، حکاکی نگین سازی، آبیاری کشت و زرع، آبدادن فلزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستکاری
تصویر دستکاری
با دست کار کردن، صنعت یدی، دست بردن در چیزی تصرف کردن، مرمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاری
تصویر سکاری
جمع سکران، مستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
کارفرما در کاری، کارفرما و صاحب اهتمام کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراری
تصویر سراری
جمع سریه، کنیزکان
فرهنگ لغت هوشیار
بسته یا عدلی کوچک که بر فراز بار چارپای بار کش نهند، باری که بر شتر حمل کنند، کسی که مخارج خود را به گردن دیگران اندازند طفیلی، مزاحم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکاری
تصویر پرکاری
حالت و چگونگی آنکه پرکار است مقابل کم کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
کلمه ای که به عنوان احترام به اشخاص گویند، سرکار آقا، سرکار خانم، سرکار عنوان رسمی درجه داران و افسران تا رده سرهنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سالاری، مهتری
فرهنگ فارسی معین
نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکناری
تصویر برکناری
عزل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درباری
تصویر درباری
حکومتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرکار
تصویر سرکار
آن جناب، جناب
فرهنگ واژه فارسی سره
امیرالجیشی، سالاری، سپهسالاری، فرماندهی، لباس مردانه بلند
متضاد: سربازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی برنج بومی
فرهنگ گویش مازندرانی
رؤسایی، ریاست
دیکشنری اردو به فارسی