جدول جو
جدول جو

معنی سرهجه - جستجوی لغت در جدول جو

سرهجه
(تَ نَجْ جُ)
سرکشی و تمرد، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
بیماری ویروسی که باعث ایجاد تب، تورم غدد و بروز دانه ها و لکه های سرخ رنگ روی پوست صورت و دیگر قسمت های بدن می شود و عوارض آن بیش تر از سه روز طول نمی کشد
فرهنگ فارسی عمید
(سُ خِ جَ / جِ)
سرخزه. سرخژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخژه و سرخو. دزفولی ’سریزه’، گیلکی ’سورخجه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از دمیدگی و حصبه باشد که بیشتر کودکان را بهم میرسد و آن جوششی بود سرخ رنگ و علامت آن تب دایمی و بدبویی نفس و اضطراب و بی خوابگی و تشنگی باشد. (برهان) (جهانگیری). حصبه. (محمود بن عمر) :
در سرخجه بعد روز ثالث ترشی
زنهار مده وگرنه بیمارکشی
در تنقیه سعی کن بروز اول
رگ زن چه دویم بود اگر تیزهشی.
یوسفی طبیب (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نام عده ای از قراء که در سوریه واقع است، از آن جمله است سرجه در بخش های المعره، ادلب و جبل سمعان و سرجه کبیره و سرجه صغیره. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ جَ / جِ)
پنگان و اندازۀ تعیین آب. (ناظم الاطباء). کاسۀ مسین گردی که در ته آن سوراخی است، و این کاسه را در کاسۀ بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و بعنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است از دهات قزوین که به اردشیر بابکان منسوب است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 57)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ جِ)
دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. ساکنین از طایفۀ ابوالوفائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ بَ)
زن تندار درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
بریدن کوهان را، نیکو پرورش دادن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
نیکو پرورش کردن و بناز و نعمت پروردن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ/ جِ)
مرغ سقا بود. (انجمن آرا) :
به موضعی که رسیده است ذکر انصافت
سریجه باز شکار است و گور شیرافکن.
(انجمن آرای ناصری).
رجوع به سریچه و سریخه شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
بر خود گذاشتن کسی را. (آنندراج). فروگذاشتن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رها کردن، شتابی نمودن، سخت تافتن، شدت و تغلیظ نمودن در سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، روایی دادن در هم را، دروغ کردن سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
قصبۀ مرکز دهستان قنوات بخش مرکزی شهرستان قم. دارای 2962 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، پنبه، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. از آثار قدیمی خرابه هائی در 2000 گزی ده دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ)
نام موضعی است از مضافات قم که آنجا خربزه خوب میشود. (برهان) (آنندراج). دهی است از دیه های قم. (رشیدی). سراجه 30 دیه است. (تاریخ قم ص 58). پنجم درب (از هفت درب قم) تلقجار که آن راه سراجه است. (تاریخ قم ص 27). راوی گوید که بدین موضع قطعاً و اصلاً عمارت نبوده است. و اول عمارتی که در او بنا نهادند سرایکی بود، گفتند سرایچه، بعد از آن معرب کردند و گفتند سراجه. (تاریخ قم ص 65)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ)
زین سازی. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ / جِ)
نام مرضی است که بر اسب و استر عارض شود. (آنندراج) (برهان). مرضی است مخصوص اسب که بدنام نیز گویند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
واحد رهج. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به رهج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
جوششی باشد سرخرنگ که بیشتر بر اندام اطفال پدید آید، سرخژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهبه
تصویر سرهبه
تنومند زن دراز و تنومند
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و این کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آبست قرار میدهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهده
تصویر سرهده
بریدن کوهان، نیکو پروری کودک را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهفه
تصویر سرهفه
نیکو پروری کودک را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراجه
تصویر سراجه
از ریشه پارسی چراغک چراغ کوچک زینگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
((سُ خِ جِ))
بیماری ای حاد و ساری که با دانه های سرخ رنگی روی پوست همراه است، سرخک
فرهنگ فارسی معین
((سَ جَ یا جِ))
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
قسمتی از کوه که دو طرف آن دره باشد، نوعی بیماری در سم اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
سرفه ی گوسفند که در باور چوپانان ریزش باران را در پی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی