کماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، شنگرک، بادریسه، سنگرک، چناب، سنگور، کلیچۀ خیمه برای مثال ای سپندوز خیمۀ گردون / ای سپندار خانۀ اسرار (ابوالمعالی رازی - لغتنامه - سپندوز)
کُماج، تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، شَنگُرک، بادریسِه، سَنگرَک، چَناب، سَنگور، کَلیچِۀ خِیمِه برای مِثال ای سپندوز خیمۀ گردون / ای سپندار خانۀ اسرار (ابوالمعالی رازی - لغتنامه - سپندوز)
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد، جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سامندر
سَمَندَر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد، جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمَندَر، سامَندر
نگون سر. واژگون. (آنندراج). واژون افتاده. سرازیر: سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون. فردوسی. این ز اسب اندرفتاده سرنگون وآن بزیر پای اسب اندر ستان. فرخی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25). وگر آیی از راه پیمان برون ز دار اندرآویزمت سرنگون. اسدی. ایشان همه چون سرنگون و خوارند ایدون و تو چون سرو جویباری. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38). حاسدت سرنگون چون کلک شود چون ترا کلک در کتاب آید. سوزنی. بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان درآویزد. خاقانی. آسمان گر نه سرنگون خیزد درع بالای نام او زیبد. خاقانی. گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچودو طاس خون. نظامی. تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمی آید که رایت سرنگون است. سعدی. تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161). - سرنگون شدن، با سر به زیر افتادن. - ، مدهوش شدن. از خود بیخودشدن: چو بوی مشک از دکان برون شد همی کناس آنجا سرنگون شد. عطار. - سرنگون گشتن. رجوع به سرنگون شدن شود: هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید سرنگون گشت ز منظر به چه سیصدباز. فرخی. - امثال: فواره چون بلند شود سرنگون شود. ، دمر. برو: رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون. سوزنی. عاقبت هرکه سر فروخت به زر سرنگون همچو سکه زخم خور است. خاقانی. - طشت سرنگون، کنایه از آسمان: چند خونهای هرزه خواهی ریخت زیر این طشت سرنگون بلند. خاقانی. - کاسۀ سرنگون، کنایه از آسمان: زهر است مرا غذای هرروزه زین کاسۀ سرنگون فیروزه. خاقانی. - گل سرنگون، گل شش پر
نگون سر. واژگون. (آنندراج). واژون افتاده. سرازیر: سراسر همه دشت شد رود خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بهر سو سری بود در خاک و خون تن بدسگالان همه سرنگون. فردوسی. این ز اسب اندرفتاده سرنگون وآن بزیر پای اسب اندر ستان. فرخی. گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. خداوندم نکال عالمین کرد سیاه و سرنگونم کرد و مندور. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25). وگر آیی از راه پیمان برون ز دار اندرآویزمت سرنگون. اسدی. ایشان همه چون سرنگون و خوارند ایدون و تو چون سرو جویباری. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38). حاسدت سرنگون چون کلک شود چون ترا کلک در کتاب آید. سوزنی. بکشد شخص بخل را کرمش سرنگون ز آستان درآویزد. خاقانی. آسمان گر نه سرنگون خیزد درع بالای نام او زیبد. خاقانی. گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچودو طاس خون. نظامی. تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. مگر شاهنشه اندر قلب لشکر نمی آید که رایت سرنگون است. سعدی. تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161). - سرنگون شدن، با سر به زیر افتادن. - ، مدهوش شدن. از خود بیخودشدن: چو بوی مشک از دکان برون شد همی کناس آنجا سرنگون شد. عطار. - سرنگون گشتن. رجوع به سرنگون شدن شود: هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز. فرخی. - امثال: فواره چون بلند شود سرنگون شود. ، دمر. برو: رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون. سوزنی. عاقبت هرکه سر فروخت به زر سرنگون همچو سکه زخم خور است. خاقانی. - طشت سرنگون، کنایه از آسمان: چند خونهای هرزه خواهی ریخت زیر این طشت سرنگون بلند. خاقانی. - کاسۀ سرنگون، کنایه از آسمان: زهر است مرا غذای هرروزه زین کاسۀ سرنگون فیروزه. خاقانی. - گل سرنگون، گل شش پر
یونانی تازی گشته کوپوره آفریکایی از گیاهان، کرسب بیابانی گیاهی است از تیره چتریان که در جنوب اروپا و شمال افریقا بسیار فراوان میروید و جزو علفهای خوب مراتع میباشد و ظاهر آن بسیار شبیه جعفری میباشد، کرفس بیابانی
یونانی تازی گشته کوپوره آفریکایی از گیاهان، کرسب بیابانی گیاهی است از تیره چتریان که در جنوب اروپا و شمال افریقا بسیار فراوان میروید و جزو علفهای خوب مراتع میباشد و ظاهر آن بسیار شبیه جعفری میباشد، کرفس بیابانی
سمندر آذرشین جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
سمندر آذرشین جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است