جدول جو
جدول جو

معنی سرفجگان - جستجوی لغت در جدول جو

سرفجگان
دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم. دارای 632 تن سکنه است. آب آن از دو رشته قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروجهان
تصویر سروجهان
(دخترانه)
نام دختر فتحعلی شاه قاجار
فرهنگ نامهای ایرانی
(بِ رِ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش ارد شهرستان شهرکرد. سکنۀ آن 126 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، گردو و انار است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ،
{{اسم مرکّب}} هرچه بر آن نشینند چون هودج و کجاوه و پالکی و تخت روان. (یادداشت دهخدا). زین اسب و جهاز شتر. (ناظم الاطباء) :قرّ، برنشستی است مردان را، و هودج. (منتهی الارب)، مرکب: اگر برتر از اسپ چهارپایی بودی اسپ را برنشست ما نکردی (یزدان) . (نوروزنامه).
هست از پی برنشست خاصت
امّید خصی شدن نران را.
خاقانی.
، اسب:
بیامد سوی آخر برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست.
فردوسی.
به دل گفت کاین برنشست من است
کنون کار کردن بدست من است.
فردوسی.
، نشستنی. لایق نشستن، مرکوب. رکبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ جُ وا)
دهی است از دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. کوهستانی و سردسیر است و 2200 تن سنکه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ فِ)
دهی است از دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، متصل به سیاهکل. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه شمرود و محصول آن برنج، ابریشم، چای، لبنیات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2) ، مستی. (ناظم الاطباء). رجوع به برخفج و برخفچ و برفخج و برفخچ و فرنجک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
قلعه ای بود بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگ سلطانیه بجانب شرقی است و کمابیش پنجاه پاره دیه از توابع آن بود و تمامت در فترت مغول خراب شده بود. (نزهه القلوب چ لیدن ص 64). نام قلعه ای بود بر قلۀ کوهی از کوه های دیلم مشرف بر اراضی صحرای قزوین و ابهر و زنگان در کمال متانت و حصانت و رفعت مشتمل بر دو طبقه چنانکه اگر طبقۀسفلی مسخر شود طبقۀ علیا که قلۀ آن قلعه است خود به منزلۀ حصن حصین خواهد بود که استخلاص آن مشکل دست دهد، از آن به این اسم موسوم شده است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم که 665 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ)
سرخجه. سرخچه. رجوع به سرخجه و سرخچه و آنندراج و برهان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
جمع واژۀ رفته:
از آن رفتگان ماند آنجا بجای
به نزد جهاندار پور همای.
فردوسی.
، جمع واژۀ رفته، به معنی مرده. (ناظم الاطباء) : آثار و اخبار رفتگان و سنن و سیر ایشان شنودی. (سندبادنامه ص 31).
از جملۀ رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو؟ که بماگوید راز.
خیام.
تبسم کنان گفت شان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.
نظامی.
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت بر قرار.
سعدی.
رجوع به رفته شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
جمع واژۀ راجه: لقب راجگان بزرگ، مهاراجه است که گرشاسب نامه مهراج ضبط کرده. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 5). رجوع به راجه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریه ای است یک فرسنگی بیشتر مغرب قلعه سوخته. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رفتگان
تصویر رفتگان
بمعنی مرده، جمع رفته
فرهنگ لغت هوشیار