جدول جو
جدول جو

معنی سردسیری - جستجوی لغت در جدول جو

سردسیری
(سَ)
محل و جائی که سردسیر باشد
لغت نامه دهخدا
سردسیری
منسوب به سرد سیر نواحی سرد سیری
تصویری از سردسیری
تصویر سردسیری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردستی
تصویر سردستی
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرداری
تصویر سرداری
سپهسالاری، فرماندهی سپاه، کنایه از ریاست ایل و طایفه
نوعی یقه، نوعی لباس مردانۀ بلند که پشت آن چین دار بود و روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
مقابل گرمسیر، سرزمینی که هوای آن سرد باشد، ییلاق، جای سرد، بسیار سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرازیری
تصویر سرازیری
سراشیبی، شیب داری، راهی که رو به نشیب برود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ / دِ)
منسوب به اردشیر، ناحیتی به جنوب سنندج. رجوع بسفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 12 و مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 130، 142، 143، 144 و 153 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بردسیر که شهرکی است از بلاد کرمان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ولایتی که آب و هوای آن بسیار سرد بود. مقابل گرم سیر. (آنندراج). دیولاخ. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). منزل تابستانی در زمین مرتفع. ضد گرمسیر. (ناظم الاطباء). ییلاق. (یادداشت مؤلف) : قاین جایی سردسیر است. (حدود العالم). و از وی [از ناحیت پارس] هرچه به دریا نزدیک است گرمسیر است و هرچه به بیابان نزدیک است سردسیر است. (حدود العالم) .و بعضی از وی [از ناحیت تبت] گرمسیر است و بعضی سردسیر. (حدود العالم). و هوای آن [اورد] سردسیر است بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). و بر آن نواحی ساخته بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر و غله بوم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128).
سنقری را گرخزر با سردسیر آموخته ست
درحبش بردن به گرما برنتابد بیش از این.
خاقانی.
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک سال آفت اینک گلستان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ستردن غبار از روی اسباب و آلات. گرفتن گردهای خانه و اثاث آن. عمل گرفتن گرد
لغت نامه دهخدا
(گَ)
منسوب به گرمسیر:
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد باسرما دلیری.
نظامی.
گرمسیری ز خشکساری بوم
کرده باد شمال را بسموم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
بی محبتی. بی رحمی:
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سردمهری مکن به آبی سرد.
نظامی.
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سردمهری.
نظامی.
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
صفت زودسیر، حالت و کیفیت زودسیر، دلگیری از مصاحبت دوستان در اندک زمانی:
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی،
فرخی،
به مهر اندر نمودی زودسیری
مرا دادی به خودکامی دلیری،
(ویس و رامین)،
عجب ناید ز خوبان زودسیری
چنانک از سگ سگی وز شیر شیری،
نظامی،
فلک زان داد بر رفتن دلیریش
که بود آگه ز شاه و زودسیریش،
نظامی،
کز کنیزان آفتاب جمال
زودسیری چرا کند همه سال،
نظامی،
رجوع به زودسیر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نشیب، مقابل فراز.
- امثال:
هر سرازیری یک سربالایی دارد
لغت نامه دهخدا
گرفتن سر چیزی (مانند شمع)، خاموش کردن شمع و چراغ، عمل از سر گرفتن آغاز کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردبیر
تصویر سردبیر
کسی که اخبار روزنامه ها زیر نظر او تهیه میشود
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بر سر دست یا در دست باشد، چوبی که قلندران بر سر دست گیرند، طعام و شرابی که حاضر باشد یا زود حاضر کنند ماحضر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گرمسیر: اگر چه جای باشد گرمسیری نشاید کرد با سرما دلیری. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن گرد و غبار چیزی: پیشخدمت آنجا پیشبند چرک آبی رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. یا پارچه (کهنهء) گردگیری. پارچه ای مستعمل که برای گردگیری و تمیز کردن اثاثه بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
سرازیر شدن سراشیبی دارای شیب بودن، یا سرازیری قبر. سرازیر شدن مرده به هنگام دفن، سراشیب شیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربزیری
تصویر سربزیری
حالت و عمل سربزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردبیری
تصویر سردبیری
عمل و شغل سر دبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
جایی که سرد باشد ییلاق مقابل گرمسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زودسیری
تصویر زودسیری
دلگیری از مصاحبت دوستان در اندک زمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگیری
تصویر گردگیری
خاکروبی، نزاع، زد و خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردسیر
تصویر سردسیر
((سَ))
ییلاق، جای سرد
فرهنگ فارسی معین
((سَ. دَ))
شخصی که مقالات و اخبار روزنامه یا مجله زیر نظر او تهیه و تنظیم شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردستی
تصویر سردستی
((~. دَ))
سرسری، ناقص
فرهنگ فارسی معین
نوعی لباس بلند مردانه که پشتش چین داشته روی لباس های دیگر می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرازیری
تصویر سرازیری
سراشیبی، سراشیب، سراشیبی
فرهنگ فارسی معین
سرحد، ییلاق
متضاد: قشلاق، گرمسیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمهری، نامهربانی، بی عاطفگی، بی محبتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درکه، سراشیبی، شیب، نشیب
متضاد: فراز، سربالایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زبانی خاص در برخی روستاهای فیروزکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی