- سردرو (نَ مَ پَرْ وَ)
سردروکننده. سربرنده. خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد:
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو
