حد فاصل در زمین مشترک. (آنندراج) (از بهار عجم). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ. (حدود العالم). چو آمد به سرحد نزدیک روم شد آراسته یکسر آن مرز و بوم. فردوسی. این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان. (تاریخ بیهقی). وزیران او نامه ها که از لشکرها آمده بود از سرحدهاء ممالک او بر وی عرض کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). سرحد میان پارس واصفهان یزد خواست و یزد و ابرقویه و سمیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). چون به سرحد ولایت فارس رسید طایفه ای از لشکر عضدالدوله به خدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). سر بندگی بر زمینش نهاده همه نامداران دریا و سرحد. سعدی
حد فاصل در زمین مشترک. (آنندراج) (از بهار عجم). از: سر + حد. مرز. ثغر: تونل و تالخزه دو ده است اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ. (حدود العالم). چو آمد به سرحد نزدیک روم شد آراسته یکسر آن مرز و بوم. فردوسی. این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان. (تاریخ بیهقی). وزیران او نامه ها که از لشکرها آمده بود از سرحدهاء ممالک او بر وی عرض کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 66). سرحد میان پارس واصفهان یزد خواست و یزد و ابرقویه و سمیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131). چون به سرحد ولایت فارس رسید طایفه ای از لشکر عضدالدوله به خدمت او رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). سر بندگی بر زمینش نهاده همه نامداران دریا و سرحد. سعدی
نغمه، آواز، در موسیقی آواز طرب انگیز یا هیجان آمیز که چند تن با هم به یک آهنگ بخوانند، در موسیقی سازی زهی و آرشه ای با دستۀ کوتاه و کاسۀ دوتایی بزرگ و کوچک که اغلب در سیستان و بلوچستان و پاکستان نواخته می شود، قیچک سرود ملی: در موسیقی سرود رسمی یک کشور که حاکی از وطن دوستی و غرور و افتخارات مردم آن کشور است
نغمه، آواز، در موسیقی آواز طرب انگیز یا هیجان آمیز که چند تن با هم به یک آهنگ بخوانند، در موسیقی سازی زهی و آرشه ای با دستۀ کوتاه و کاسۀ دوتایی بزرگ و کوچک که اغلب در سیستان و بلوچستان و پاکستان نواخته می شود، قیچک سرود ملی: در موسیقی سرود رسمی یک کشور که حاکی از وطن دوستی و غرور و افتخارات مردم آن کشور است
همیشه و دایم. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). پیوسته. (دهار). همیشه. (مهذب الاسماء) (السامی) : چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد. منجیک. بس کس کو گیرد و نبخشد هرگز بس کس کو گیرد و ببخشد سرمد. منوچهری. بقای سرمد در نیکنامی است بحق به نیک نامی بادا بقای تو سرمد. سوزنی. مادرم کرد وقت نزع، دعا که ترا بانگ و نام سرمد باد. خاقانی. ، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
همیشه و دایم. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). پیوسته. (دهار). همیشه. (مهذب الاسماء) (السامی) : چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود فراق او متواتر هوای او سرمد. منجیک. بس کس کو گیرد و نبخشد هرگز بس کس کو گیرد و ببخشد سرمد. منوچهری. بقای سرمد در نیکنامی است بحق به نیک نامی بادا بقای تو سرمد. سوزنی. مادرم کرد وقت نزع، دعا که ترا بانگ و نام سرمد باد. خاقانی. ، شب دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
درخت بزرگ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). و در قول عنتره ’بطل کأن ثیابه فی سرحه’، یعنی از درازی بالا و بزرگی اندام چنان است که گویی جامۀ او بر درختی بزرگ افکنده است، یکی سرح، و آن درختی است که میوۀ آن مانند انگوراست. (از اقرب الموارد) ، مرد درازبالا. (منتهی الارب) ، خرمادۀ نوجوان که هنوزباردار نگردیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
درخت بزرگ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). و در قول عنتره ’بطل کأن ثیابه فی سرحه’، یعنی از درازی بالا و بزرگی اندام چنان است که گویی جامۀ او بر درختی بزرگ افکنده است، یکی سرح، و آن درختی است که میوۀ آن مانند انگوراست. (از اقرب الموارد) ، مرد درازبالا. (منتهی الارب) ، خرمادۀ نوجوان که هنوزباردار نگردیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پهلوی ’سرت’، ’سروت’ (رجوع کنید به سرودن) ، بلوچی ’سروده’ (موسیقی) ، افغانی ’سرود’ (تصنیف، آهنگ) ، اوستا ’سراوته’ (استماع) (رجوع کنید به هوبشمان ص 735). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سخن. (برهان). سخن سرودن و سرائیدن. (آنندراج) : مردمان را خرد و رای بدان داد خدای تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن. فرخی. چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن که میگویند ملاحان سرودی. سعدی. ، خوانندگی و گویندگی مرغان و آدمیان. (برهان). نغمه. (غیاث) (جهانگیری). غناء. (السامی) (دهار) (از نصاب الصبیان). گویندگی و خوانندگی. (رشیدی). نغمه و آواز. (انجمن آرا) (آنندراج) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست. رودکی. سرکس بر پشت رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسایی. همی خورد هر کس به آواز رود همی گفت هر کس بشادی سرود. فردوسی. سرودی به آواز خوش برکشید که اکنونش خوانی تو دادآفرید. فردوسی. من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود به سرکوی سرود است مرا گم شده فر. فرخی. چنین گویند که آن هوش گرشاسب است حجت آرند به سرود کرکوی بدین سخن. (تاریخ سیستان). از سخن چیز نیاید بجز آواز ستور مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 196). گشتند ستوروار تا کی با رود و می و سرود و ساغر. ناصرخسرو. گر سرودی بر مراد خویش گوید کودکی جز که خواری چیز ناید ز اوستادش جز جفا. ناصرخسرو. طنبوری هشت رود ساخته اندهمی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. (مجمل التواریخ). حنجره در سرود نیک آید جامۀ غم کبود نیک آید. سنایی. خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است که از سرودگروهی است شورش و غوغا. خاقانی. سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز آتش در دل سنگ. نظامی. نوای نظم او خوشتر ز رود است سراسر قولهای او سرود است. نظامی. ز دوستان آواز رود و بانگ سرود بر آسمان شده وز دشمنان نفیر انین. سعدی. ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب میزدم. حافظ. در آسمان نه عجب گر بگفتۀ حافظ سرود زهره برقص آورد مسیحا را. حافظ. ، رقص و سماع. (برهان). سماع. (صحاح الفرس) (غیاث) (السامی). - امثال: سرود به مستان یاد دادن، مثلی است مشهور، در مقامی گویند که شخصی کاری را که بدان اشتغال میداشت از چندروز فراموش کرده باشد و به تقریبی کسی به او یاد دهد و این دادن سبب ترغیب و تحریک او گردد بر آن امر. (آنندراج) : بذوق ناله ای امروز میتوان جان داد که عندلیب سرودی به یاد مستان داد. میرزا مفاخرحسین ثاقب (از آنندراج)
پهلوی ’سرت’، ’سروت’ (رجوع کنید به سرودن) ، بلوچی ’سروده’ (موسیقی) ، افغانی ’سرود’ (تصنیف، آهنگ) ، اوستا ’سراوته’ (استماع) (رجوع کنید به هوبشمان ص 735). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سخن. (برهان). سخن سرودن و سرائیدن. (آنندراج) : مردمان را خرد و رای بدان داد خدای تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن. فرخی. چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن که میگویند ملاحان سرودی. سعدی. ، خوانندگی و گویندگی مرغان و آدمیان. (برهان). نغمه. (غیاث) (جهانگیری). غناء. (السامی) (دهار) (از نصاب الصبیان). گویندگی و خوانندگی. (رشیدی). نغمه و آواز. (انجمن آرا) (آنندراج) : رودکی چنگ برگرفت و نواخت باده انداز کو سرود انداخت. رودکی. هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست. رودکی. سرکس بر پشت رود باربدی زد سرود وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. کسایی. همی خورد هر کس به آواز رود همی گفت هر کس بشادی سرود. فردوسی. سرودی به آواز خوش برکشید که اکنونش خوانی تو دادآفرید. فردوسی. من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود به سرکوی سرود است مرا گم شده فر. فرخی. چنین گویند که آن هوش گرشاسب است حجت آرند به سرود کرکوی بدین سخن. (تاریخ سیستان). از سخن چیز نیاید بجز آواز ستور مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 196). گشتند ستوروار تا کی با رود و می و سرود و ساغر. ناصرخسرو. گر سرودی بر مراد خویش گوید کودکی جز که خواری چیز ناید ز اوستادش جز جفا. ناصرخسرو. طنبوری هشت رود ساخته اندهمی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. (مجمل التواریخ). حنجره در سرود نیک آید جامۀ غم کبود نیک آید. سنایی. خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است که از سرودگروهی است شورش و غوغا. خاقانی. سرود پهلوی در نالۀ چنگ فکنده سوز آتش در دل سنگ. نظامی. نوای نظم او خوشتر ز رود است سراسر قولهای او سرود است. نظامی. ز دوستان آواز رود و بانگ سرود بر آسمان شده وز دشمنان نفیر انین. سعدی. ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب میزدم. حافظ. در آسمان نه عجب گر بگفتۀ حافظ سرود زهره برقص آورد مسیحا را. حافظ. ، رقص و سماع. (برهان). سماع. (صحاح الفرس) (غیاث) (السامی). - امثال: سرود به مستان یاد دادن، مثلی است مشهور، در مقامی گویند که شخصی کاری را که بدان اشتغال میداشت از چندروز فراموش کرده باشد و به تقریبی کسی به او یاد دهد و این دادن سبب ترغیب و تحریک او گردد بر آن امر. (آنندراج) : بذوق ناله ای امروز میتوان جان داد که عندلیب سرودی به یاد مستان داد. میرزا مفاخرحسین ثاقب (از آنندراج)
خلال، فارسی آن غورۀ خرما. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). خلال است که غورۀ خرما باشد. (برهان). غورۀ خرمای سخت شده، خرمابن که از تشنگی خشک و پژمرده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب)
خلال، فارسی آن غورۀ خرما. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). خلال است که غورۀ خرما باشد. (برهان). غورۀ خرمای سخت شده، خرمابن که از تشنگی خشک و پژمرده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب)
جامۀ غوک را گویند و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده بهم رسد. (برهان). جامۀ غوک. (آنندراج) ، ریسمانی که اطفال از جایی آویزند و برآن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف سرند است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
جامۀ غوک را گویند و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده بهم رسد. (برهان). جامۀ غوک. (آنندراج) ، ریسمانی که اطفال از جایی آویزند و برآن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان) (آنندراج). ظاهراً مصحف سرند است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. (آنندراج) (جهانگیری). در مؤید رسنی که در بازیها از پا آویزند. (رشیدی) ، فنی باشد از جملۀ فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را بعربی شغزبیه خوانند. (برهان). آن است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و به تازی شغزبیه خوانند. (رشیدی) ، لبلاب و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانندو به این معنی با ثانی مفتوح نیز به نظر آمده است. (برهان). عشقه که بر درخت پیچد و خشک کند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، جل وزغ. و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان). جامۀ غوک. (رشیدی) (جهانگیری). سبزه روی آب که آن را جامۀ غوک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ریسمانی باشد که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین بنشیند تا آدمی یا جانوری که پای در آن میان نهد آن شخص بسوی خود کشد و او را بگیرد. (برهان). ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و زیر خاک پنهان سازند و سر دیگرشخصی بگیرد و در کمین نشیند تا جانوری در آن پای نهد بعد از آن بسوی خود کشد و او را بگیرد. (رشیدی)
ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. (آنندراج) (جهانگیری). در مؤید رسنی که در بازیها از پا آویزند. (رشیدی) ، فنی باشد از جملۀ فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را بعربی شغزبیه خوانند. (برهان). آن است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و به تازی شغزبیه خوانند. (رشیدی) ، لبلاب و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانندو به این معنی با ثانی مفتوح نیز به نظر آمده است. (برهان). عشقه که بر درخت پیچد و خشک کند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، جل وزغ. و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان). جامۀ غوک. (رشیدی) (جهانگیری). سبزه روی آب که آن را جامۀ غوک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ریسمانی باشد که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین بنشیند تا آدمی یا جانوری که پای در آن میان نهد آن شخص بسوی خود کشد و او را بگیرد. (برهان). ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و زیر خاک پنهان سازند و سر دیگرشخصی بگیرد و در کمین نشیند تا جانوری در آن پای نهد بعد از آن بسوی خود کشد و او را بگیرد. (رشیدی)
نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. (آنندراج) (انجمن آرا) : که ناگه جهان بگذرد بر سرند کشد نیز هرچ از بزرگان سرند. اسدی. بد او را یکی پور نامش سرند که زخمش به پولاد بد چون پرند. اسدی (از آنندراج)
نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. (آنندراج) (انجمن آرا) : که ناگه جهان بگذرد بر سرند کشد نیز هرچ از بزرگان سرند. اسدی. بد او را یکی پور نامش سرند که زخمش به پولاد بد چون پرند. اسدی (از آنندراج)
غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله. (یادداشت مؤلف). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. (ناظم الاطباء)
غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله. (یادداشت مؤلف). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. (ناظم الاطباء)
آواز نشاط انگیز یا مهیج (انسان پرنده) نغمه، شعر آهنگدار دارای جنبه حماسی ملی وطنی. یا سرود پارسی. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود شاهنشاهی. سرود حاکی از ستایش شاه. یا سرود ماورا النهری. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود ملی. سرود رسمی یک کشور و آن حاکی از روحیه تاریخ و سنن آن کشور است
آواز نشاط انگیز یا مهیج (انسان پرنده) نغمه، شعر آهنگدار دارای جنبه حماسی ملی وطنی. یا سرود پارسی. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود شاهنشاهی. سرود حاکی از ستایش شاه. یا سرود ماورا النهری. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود ملی. سرود رسمی یک کشور و آن حاکی از روحیه تاریخ و سنن آن کشور است
غربالی سیمی دارای سوراخهای نسبته بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را میبیزند. طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه، ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند، فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند
غربالی سیمی دارای سوراخهای نسبته بزرگ که با آن غلات را پاک کنند، نوعی غربال که بدان خاک و شن را میبیزند. طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه، ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند، فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند
تاب، ارجوحه، ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند، به سوی خود کشد و او را بگیرد، فنی است از جمله فنون کشتی گیری و آن چن
تاب، ارجوحه، ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند، به سوی خود کشد و او را بگیرد، فنی است از جمله فنون کشتی گیری و آن چن