جدول جو
جدول جو

معنی سرج - جستجوی لغت در جدول جو

سرج
زین بر پشت اسب
تصویری از سرج
تصویر سرج
فرهنگ فارسی عمید
سرج
سراج ها، چراغها، جمع واژۀ سراج
تصویری از سرج
تصویر سرج
فرهنگ فارسی عمید
سرج
(سَ)
نام پسر ابراهیم خلیل از قنطورا بنت یقطن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرج
(تَ)
نیکوروی و روشن شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دروغ گفتن. (اقرب الموارد)
دروغ گفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سرج
(سَ)
زین که بر پشت اسب نهند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب). گفته اند فارسی معرب و اصل آن سرک است. (المعرب جوالیقی ص 200)
لغت نامه دهخدا
سرج
(سُ رُ)
جمع واژۀ سراج. (ترجمان القرآن) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرج
(سِ رِ)
دهی از دهستان بناب جو بخش بناب شهرستان مراغه. سکنه 747 تن. آب آن از رود خانه صوفی چای. محصول آن غلات، کشمش، بادام، کرچک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سرج
چراغها زین اسب
تصویری از سرج
تصویر سرج
فرهنگ لغت هوشیار
سرج
((سَ))
زین، زین اسب
تصویری از سرج
تصویر سرج
فرهنگ فارسی معین
سرج
بخشی از زمین کشاورزی که با شن و سنگ توأم است، کشک، قره قروت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرجوخه
تصویر سرجوخه
سرباز درجه دار که فرمانده ده جوخه است، سردسته
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 97)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است از دهات قزوین که به اردشیر بابکان منسوب است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 57)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
درازبالا. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
نام عده ای از قراء که در سوریه واقع است، از آن جمله است سرجه در بخش های المعره، ادلب و جبل سمعان و سرجه کبیره و سرجه صغیره. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ جَ / جِ)
پنگان و اندازۀ تعیین آب. (ناظم الاطباء). کاسۀ مسین گردی که در ته آن سوراخی است، و این کاسه را در کاسۀ بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و بعنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ جِ)
ابن هلیا الرومی. از مترجمان است و ترجمه کتاب الفلاحه الرومیه بدو نسبت داده شده است. (از تاریخ علوم عقلی ص 365)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرجنباندن
تصویر سرجنباندن
سرتکان دادن ستایش و تحسین
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سرگین فضله چارپایان مانند اسب استر خر گاو و جز آن ها پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجوجه
تصویر سرجوجه
سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
نظامیی که یک جوخه رااداره کند و آن پایین ترین درجه نظامی است. یا سرجوخه دریایی. سر ناوی
فرهنگ لغت هوشیار
بخشی از آش و غذاهای دیگر که در اول جوش بردارند و چسبند، غلیان جوش، اول هر چیز، خلاصه زبده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجوج
تصویر سرجوج
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجل
تصویر سرجل
شاله به شغاله به به جنگلی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجن
تصویر سرجن
پارسی تازی گشته سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و این کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آبست قرار میدهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
((سَ جَ یا جِ))
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرجوخه
تصویر سرجوخه
((~. خَ یا خِ))
نظامی ای که یک جوخه را اداره کند، و آن پایین ترین درجه نظامی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرجنبان
تصویر سرجنبان
((~. جُ))
بزرگتر صنف یا طایفه، سردسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرجمله
تصویر سرجمله
به طور کلی، جملگی، برگزیده، بهترین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرجمع
تصویر سرجمع
((سَ جَ))
جمعاً، روی هم رفته، جزو، برگزیده، نخبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرجغرات
تصویر سرجغرات
((سَ جَ))
سرشیر
فرهنگ فارسی معین
همه، کلیه
فرهنگ گویش مازندرانی
سرازیر، سرازیری
فرهنگ گویش مازندرانی
آب قره قروت
فرهنگ گویش مازندرانی