حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیری). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند. (آنندراج) ، کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج) ، هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند، قسمتی از تیر که از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین)
سرائر. جمع واژۀ سریره: در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242). غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی. سعدی. همینکه به سری از سرایر بیچون وقوف یابند. (سعدی). رجوع به سریره شود
سَرائر. جَمعِ واژۀ سَریره: در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242). غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی. سعدی. همینکه به سری از سرایر بیچون وقوف یابند. (سعدی). رجوع به سَریره شود
چربی که بر روی شیر جوشانیده و جغرات ببندد و آن را به ترکی قیماق و به هندی ملایی گویند. (آنندراج). پرده ای که بر روی شیر بندد چون آن را بجوشانند. (یادداشت مؤلف). شیراز. (دهار). طثره. (بحر الجواهر) : چون به حضرت خواجه رسم اول مرا سرشیر دهند. (انیس الطالبین ص 82). نی خط غبار است که سر زد ز بناگوش سرشیر حلاوت شده از شیر تو پیدا. رائج (از آنندراج)
چربی که بر روی شیر جوشانیده و جغرات ببندد و آن را به ترکی قیماق و به هندی ملایی گویند. (آنندراج). پرده ای که بر روی شیر بندد چون آن را بجوشانند. (یادداشت مؤلف). شیراز. (دهار). طثره. (بحر الجواهر) : چون به حضرت خواجه رسم اول مرا سرشیر دهند. (انیس الطالبین ص 82). نی خط غبار است که سر زد ز بناگوش سرشیر حلاوت شده از شیر تو پیدا. رائج (از آنندراج)
سرازیر. سرنگون. (آنندراج) : که منه این سر مر این سرزیر را هین مکن سجده مر این ادبیر را. مولوی. مکر او معکوس و او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی
سرازیر. سرنگون. (آنندراج) : که منه این سر مر این سرزیر را هین مکن سجده مر این ادبیر را. مولوی. مکر او معکوس و او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز: چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز که دیده خار بدین صورت و بدین کردار. فرخی. ای خم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز. سوزنی. خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) : از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار. خاقانی. ، سرکش و جنگجو. (غیاث) : به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز. ؟ (از جهانگشای جوینی). سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم. سعدی
تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب، خیره رأی، سرتیز، سبک پای. (گلستان سعدی) ، خار، نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ٔ نوکدار. (غیاث) ، تند و تیز. (برهان) (آنندراج). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز: چو کاسموی و چو سوزن خلندۀ سرتیز که دیده خار بدین صورت و بدین کردار. فرخی. ای خم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز. سوزنی. خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322) ، مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) : از بس خونها که ریخت غمزۀ سرتیز او عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار. خاقانی. ، سرکش و جنگجو. (غیاث) : به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز. ؟ (از جهانگشای جوینی). سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم. سعدی
در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان: نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم. لامعی
در اصطلاح فعلی نظامی، درجه ای است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکری. دارندۀ این درجه در شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان: نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم نه سالارم نه معلولم (؟) نه سرتیپم نه سرهنگم. لامعی