جدول جو
جدول جو

معنی سدو - جستجوی لغت در جدول جو

سدو
(تَ هَُ)
دراز کردن دست را بسوی کسی. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بازی کردن بچهارمغز. (منتهی الارب) (آنندراج). بازی کردن کودک به گردو. (اقرب الموارد) ، گام فراخ نهادن ناقه. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بسیارنم گردیدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سدا
تصویر سدا
(دخترانه)
نام قهرمان یکی از داستانهای ارمنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرو
تصویر سرو
(دخترانه و پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه یمن و پدر سه عروس فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
(سُ)
جمع واژۀ سدل و سدیل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
راست شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سدّ، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سدّ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابن ذهل بن تغلبه. جد جاهلی است. فرزندانش بطنی از طایفۀ شیبان از عدنانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359). در منتهی الارب بطنی از ربیعه آمده است. (منتهی الارب)
ابن اصمع. جدی جاهلی است. فرزندانش بطنی از قبیلۀ طی طایفۀ قحطانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359)
ابن عمر غسانی، برادر شرحبیل والی شام که با پنجاه نفر بکمک برادر خود رفت ولی به دست لشکر اسلام کشته شد. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 382). و رجوع به امتاع الاسماع ص 347 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نیله است که عصارۀ نیل باشد، و آن چیزی است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). نیلج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). نیل و نیله، چادر سبز. (آنندراج) (منتهی الارب) ، طیلسان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شعبه ای از قبیلۀ حنیکه منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) :
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
؟ (از سندبادنامه).
بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو
همی بپوشد عدل عمر بظلم سدوم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام قاضی شهر لوط است و فتوای به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوطو او فتوای به لواطت داده بود. (غیاث) :
گناه هم تو نمایی و هم تو گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر.
عنصری.
با خود اندیشه کرد حاکم شوم
که کنم حکم زن چو حکم سدوم.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهری است از شهرهای قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندی و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهری گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید:
کذلک قوم لوط حین أضحوا
کعصف فی سدومهم رمیم.
و این دلالت میکندبر آنکه وی اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم ’سرمین’ و شهری است از اعمال حلب. (معجم البلدان).
بود داوریمان چو حکم سذوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری.
فردوسی (از تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
و نام قریه ای است از قرای لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهای سیاه، و گویند آن سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه ای از قریه های قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از برای محل سکنای خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191). و بدیگری پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و سدوم. (نزهه القلوب چ لیدن ص 271)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام دارالسیاسۀ بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزی اعرابیی را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست ؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارک است. اعرابی در خنده شد و گفت: الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارک باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ وی ی)
رمان سدوی، انار منسوب به سدیا بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدو
تصویر خدو
آب دهن، بزاق، تف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدک
تصویر سدک
آزمند، سبکدست، نیزه زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدق
تصویر سدق
ترکی ترکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدل
تصویر سدل
پرده گردن بند پرده سینه ریز
فرهنگ لغت هوشیار
پشیمانی، اندوه، آزورزی گشن تیزورن ورن (شهوه) گشن به دام نری گفته می شود که در تخم کشی از آن سود جویند بستن در را، بند کردن چاه انباشته، جمع سدیم، آبریزان، ستارگان ابری، مه های نازک گشن تیزورن، نام جایی در تو را
فرهنگ لغت هوشیار
پرده داری دربانی در خدایخانه یابتخانه، فرو هشتن جامه را پرده پرده بارگیر پرده کجاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سده
تصویر سده
پیشتگاه، درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدی
تصویر سدی
تار جامه، نم آغاز شب 3 نیکویی، انگلبین، غوره سبز خرما نمناک زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجو
تصویر سجو
آرامیدن، پاییدن پایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تاریکی، روشنایی از واژگان دو پهلو لاروس تنها تاریکی و شب را آورده فرو آویختن، پایین کشیدن پرده روبند تیره گشتن چشم از پیری یا آسیب دیگر سدف هاوند (شبح)، جمع سدفه، تاریکی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حد، کوستک ها خچور، آیین ها، اندازه ها زجر کردن و راندن شتران بسرود و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبو
تصویر سبو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدو
تصویر بدو
تند رو، کسی که بسیار دود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدول
تصویر سدول
جمع سدل سدل، پرده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدود
تصویر سدود
جمع سد، ابرهای سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدوس
تصویر سدوس
سبزکپا پوششی سبز که دینکاران پوشند، چادر سبز، نیل نیله از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبو
تصویر سبو
قدح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سدا
تصویر سدا
صدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سدم
تصویر سدم
سانتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سده
تصویر سده
قرن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدو
تصویر بدو
آغاز
فرهنگ واژه فارسی سره