جدول جو
جدول جو

معنی سخریه - جستجوی لغت در جدول جو

سخریه
ریشخند، استهزا
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
فرهنگ فارسی عمید
سخریه
(سُ ری یَ)
فسوس (اسم است مصدر را). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سخریه
ریشخند
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
فرهنگ لغت هوشیار
سخریه
((سُ یِّ))
ریشخند، استهزاء
تصویری از سخریه
تصویر سخریه
فرهنگ فارسی معین
سخریه
استهزا، ریشخند، مسخره، هجو
متضاد: جد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سخره
تصویر سخره
ذلیل و مقهور و زیردست، کسی که مردم او را ریشخند کنند، آنکه به کار بی مزد گمارده شود، کسی که دیگری او را به کار بی مزد وا دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخیه
تصویر سخیه
مؤنث واژۀ سخی، کریم، بخشنده، جوانمرد، رادمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساریه
تصویر ساریه
مونث ساری، سرایت کننده، نفوذ کننده، در پزشکی مرضی که از کسی به کس دیگر برسد، واگیردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سریه
تصویر سریه
مقابل غزوه، جنگی که حضرت رسول شخصاً در آن شرکت نداشته و یکی از اصحاب را به سرکردگی سپاهیان تعیین نموده، جمع سرایا، دسته ای از لشکر، گروهی از سپاهیان
فرهنگ فارسی عمید
(ری یَ)
شام کشوری است جمهوری از جملۀ کشورهای آسیای غربی که در کنار شرقی بحرالروم قرار دارد و کشورهای لبنان، عراق، ترکیه از جنوب و مشرق و شمال آنرا محدود میسازند. قریب 194364 کیلومتر مربع مساحت دارد و 3/970/000 تن جمعیت دارد. پایتخت آن دمشق است و شهرهای عمده آن حلب، حمص، انطاکیه و طرابلس (شام) میباشد. اکثر مردم مسلمان سنی مذهبند. سوریه سرزمینی زراعتی است. شغل اهالی کشت زمین و تربیت مواشی است. محصول عمده گندم، جو، ذرت، زیتون، پنبه و کنجد است. تربیت کرم ابریشم نیز بی اهمیت نیست. (فرهنگ فارسی معین)
سوریۀ بزرگ که در انجیل ’آرام’ نامیده شده ناحیه ای است در آسیای غربی. در مشرق بحرالروم (از مدیترانه) که در شمال بواسطۀ کوههای ’تروس’ محدود میشود و در مشرق آن نهر فرات قرار دارد، و از جنوب و جنوب شرقی بعربستان محدود میگردد. سوریۀ بزرگ شامل جمهوری لبنان، کشورهای اردن و جمهوری اسرائیل میباشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زُ یَ)
گیاهی کمال یافته و بحد کمال رسیده. (از تاج العروس) (از صاغانی) (از البستان)
لغت نامه دهخدا
(سُ ری ی)
مطیع و فرمانبردار. (منتهی الارب) (آنندراج). و از این معنی است قوله تعالی: لیتخذ بعضهم بعضاً سخریاً. (قرآن 32/43) ، آنکه مردم بر وی بسیار فسوس کنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
نادان شمردن و سبک داشتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
مطیع و فرمانبردار، آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد، آنکه بر وی بسیار مردم فسوس کنند. (منتهی الارب). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره. (غیاث). مسخره:
سخرۀ دیو شوی گر پس ایشان بروی
زآنکه ایشان همه دیو جسدی را سخرند.
ناصرخسرو.
شعرهای تو نخوانیم و بر او سخره کنیم
ور کند سخره ما سخرۀ او را نخریم.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
او خواندم بسخره سلیمان ملک شعر
من جان بصدق مورچۀ خوان شناسمش.
خاقانی.
مرد باش و سخرۀ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو.
(مثنوی).
سخرۀ عقلم چو صوفی در کنشت
شهرۀ شهرم چوغازی در رسن.
سعدی.
، بیگاری که کار بی مزد باشد. (برهان). کار بی مزد. (غیاث). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. (آنندراج) (جهانگیری) :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی.
کسایی.
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب
روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار.
ناصرخسرو.
چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش.
خاقانی.
، زبون و زیردست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
عقل عالم نه سغبۀ جهل است
خیل موسی نه سخرۀ سخره ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ خی یَ)
مؤنث سخی. رجوع به سخی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مُ ری یَ)
شترانی که درخت طلح راچرا کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور که در سه هزارگزی جنوب نیشابور واقع است. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 304 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
زاج احمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ ری یَ)
سحری. (منتهی الارب). پیشک صبح. رجوع به سحری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ ذَ یَ)
یا قاعده قبول. یکی از رسومی است که در جامعۀ زردشتیان فوق العاده متداول بوده است، بدین معنی که چون مردی میمرد و فرزندی بالغ نمیگذاشت که جانشین او شود و ریاست خانواده را بعهده گیرد، صغار میت را بقیم میسپردند و اگر میت توانگر بود بایستی شخصی بعنوان ’پسرخوانده’ قائم مقام او شده ترکۀ او را اداره کند. و اگر آن مرد ’زنی ممتاز’ داشت آن زن بعنوان ’پسرخواندۀ’ پدر تا مرگ او میشد ولی زوجه که ’چاکر زن’ بود نمیتوانست به این منصب شود، و بایستی او را مثل صغار دیگر بقیم بسپارند، در این صورت پدر آن زن ’چاکر زن’ قیم محسوب میگردید. و اگر قیم وفات مییافت برادر ’چاکر زن’ یا برادری که در میان چندفرزند مقام ارشدیت داشت یا یکی از خویشان نزدیکش قیم او میشد. اگر در خانه مرد میت زنی ’ممتاز’ یا دختری یگانه نبود سمت فرزندخواندگی ببرادر و پس از او بخواهر و سپس بدختر برادر و بعد به پسر برادر تعلق میگرفت و پس از این طبقات به سایر خویشاوندان نزدیک میرسید. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 355)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن زنیم بن عبداﷲ دئلی در زمان صحابه میزیست، ابتدا از راهزنان اهل جاهلیت بود، و اسلام آورد و ببرکت مسلمانی رتبه ای ارجمند یافت. در کتاب الاصابه (ج 3 ص 52 و 53) از واقدی و بعض دیگر از مورخان و محدثان نقل میکند که عمر در سال آخر خلافتش یعنی سنۀ 23 هجری قمری ساریه را با لشکری بفارس فرستاد روز جمعه ای در اثناء خطبه ناگهان گفت: ’یا ساریه الجبل، الجبل !’ مستمعان متحیر شدند که مقصود چه بود. بعدها معلوم شد که به کرامت و خرق عادت ساریه در فارس آواز عمر از مدینه شنیده و لشکر بکوه برده و باین عمل از حیلۀ دشمن نجات و بروی ظفر یافته است. (مقدمۀ مصباح الهدایه چ جلال همائی ص 178). در مجمل التواریخ و القصص آمده: چون بیست و سه در آمد، عمر، مجاشعبن مسعود الثقفی را و عثمان بن العاص را، و حکم بن العاص و ساریه بن زنیم الدئلی را سوی پارس فرستاد بشهرهای بزرگتر و همه ظفر یافتند و آنجا بوده است که ساریه را با کافران حرب بود، و عمر روز آدینه بر منبر بود و خطبه همی کرد و گفت من دوش درخواب دیدم که ساریه با کافران حرب کردی و شک نیست که اکنون اندر حرب اند، پس زمانی فروماند و گفتا مرا بدل چنان فراز همی آید که ساریه را کافران ستوه همی کنند و اگر پشت بکوه باز دهد بهتر باشد، و پس بانگ بکرد و گفت: یاساریه، الجبل ! الجبل ! و فرمان خدای تعالی بشنیدند و همه سپاه گفتند آواز عمراست و همچنان کوه پناه گرفتند، و بعد از آن چون آمدند همان روز درست آمد که عمر خطاب گفته بود بر منبر، و این سخنی معروف است، و بعضی گویند بحرب نهاوند بوده است، و اندر تاریخ احمد بن یعقوب هم بنهاوند گویند. و شکافی در سنگ پیداست که آن را زیارت کنند، و گویند آواز عمرخطاب از آنجا بیرون آمد. در تاریخ جریر چنین است و در بودن این سخن شکی نیست. (مجمل التواریخ و القصص ص 278). الساریه را مشهد آن جایگاه است با سپیدهان (بنهاوند) و ظاهر برتل، آنجا که گورهاء شهیدان است، و آن شکاف که آواز امیرالمؤمنین عمر رضی اﷲ عنه از آنجا برآمد که از مدینه گفت: یا ساریه، الجبل، الجبل ! و آن را زیارت کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 461). بعضی گویند این معنی و حرب نهاوند بوده است. و در کوه نهاوند غاری است، این آواز از غار بگوش ساریه رسیده است.اکنون آن غار را جهت تبرک معطر میگردانند و من (حمداﷲ مستوفی) آن را زیارت کردم. (تاریخ گزیده چ براون ص 181 و 182). و نیز رجوع به فردوس المرشدیه چ تهران ص 73 و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 208 و 209 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 488 و الاعلام زرکلی ج 1 ص 353 شود
بنت موسی بن جعفر، یکی از هجده دختر امام موسی علیه السلام است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 81)
ابن عمرو حنفی صاحب خالد بن ولید است. (تاج العروس) (شرح قاموس)
ابن مسیلمه بن عبید، حنفی است. (تاج العروس) (شرح قاموس)
اسم مردی است در نهاوند که سخت ترین مردمان بود در دویدن. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
شهری است به مازندران. (سمعانی) (نخبه الدهر دمشقی). شهری است به طبرستان در اقلیم چهارم، طول آن 77 درجه و 50 دقیقه و عرض آن 38 درجه است. بلادزی گوید طبرستان هشت کوره است که ساریه یکی از آنهاست که در ایام طاهریان مقر عامل طبرستان گردید و قبل از آن مقر عامل در آمل بود و نیز حسن بن زید و محمدزید از علویان (زیدیه) طبرستان آن را قرارگاه خود ساختند. فاصله آن تا دریا 30 فرسخ و فاصله میان ساری و آمل 18 فرسنگ است. منسوب بدان ساری ّ و سروی ّ آید. (معجم البلدان یاقوت) : چون ابوعلی آن رخته برگرفت و از عواذی شرو عوایل ضرنصر فارغ شد روی به ساریه نهاد برعزم جانب جرجان. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ساری شود
لغت نامه دهخدا
(صَ ری یَ)
سنگستان. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِرْیَ)
تخم ملخ. لغه فی سروه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُرْ ری یَ)
مرکّب از: ’س رو’، کنیزی که برای جمع و تمتع باشد و این معرب است به لفظ سر که به معنی جماع باشد. (غیاث)، گفته اند مشتق از سر است و گفته اند مشتق است از سرور. (از اقرب الموارد)، آن کنیزک که از زن پنهان دارند. جمع واژۀ سراری. (مهذب الاسماء)، کنیزک فراش. (صراح اللغه) (از منتهی الارب) : مر او را هزار زن بوده سیصد آزاد وهفتصد سریه. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)، در شب خالی کردند و همه سریه ها و حرات بزرگان به دیدار او آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256)، و از جمله اسباب تجمل دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند و از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103)
لغت نامه دهخدا
(سَ ری یَ)
مرکّب از: ’س ری’، لشکری که زیاده از پنج کس باشد تا چهارصد کس مقدار چهارصدتن. ج، سرایا. (مهذب الاسماء)، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سه صد یا چهارصد. (منتهی الارب) ، مقابل غزوه:
یک سریه میفرستادی رسول
بهر جنگ کافر و دفع فضول.
(مثنوی)،
و به اصطلاح اهل حدیث لشکری که حضرت رسالت پناه خود به ذات مقدس در آن نباشد و بسرکردگی یکی از اصحاب فرستاده باشند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ)
نام یکی از دههای ناتل کنار از دههای نور مازندران است. (از مازندران و طبرستان رابینو ص 110)
لغت نامه دهخدا
سپاه کوچک از پنج تا سسد کنیزک کنیزک یغلخواب گروهی از لشکر (از 5 تا 300 و 400 تن)، لشکری که پیغامبر (ص) بذات خویش در آن نباشد و به سر کردگی یکی از صحابه فرستاده شده باشد مقابل غزوه
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار، بیگار کسی که او را به بیگاری (کار بی مزد) گرفته باشند، خریش خنده خریش کسی که او را دست انداخته و ریشخند کنند مجرگ بیگارگیر، ریشخندگر افسوسگر مطیع فرمانبردار، مقهور زیردست، کسی که مورد ریشخند واقع شود مسخره، کسی که بکار بیمزد و مواجب گمارده شود، ستور یا کشتی که بار و بنه شاه را مفت و بدون پرداخت کرایه حمل کند، زیر دست، کار بیمزد و اجرت، تمسخر لاغ فسوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخری
تصویر سخری
مطیع و فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صخریه
تصویر صخریه
سنگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساریه
تصویر ساریه
ابری که به شب آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخره
تصویر سخره
((سُ رَ یا رِ))
زیر دست، مسخره، کسی که به کار بی مزد گمارده شود، کار بی مزد و اجرت
فرهنگ فارسی معین
بیگاری، کار بی مزد، تمسخر، ریشخند، لاغ، افسوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد