جدول جو
جدول جو

معنی سخت - جستجوی لغت در جدول جو

سخت
مقابل آسان، دشوار، مشکل، مقابل نرم و سست، سفت، محکم و استوار، کنایه از بخیل، خسیس، بسیار، برای مثال بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است (حافظ - ۹۰)
سخت گرفتن: کار را بر کسی دشوار ساختن و او را در فشار قرار دادن
تصویری از سخت
تصویر سخت
فرهنگ فارسی عمید
سخت
(سُ / سَ)
سنجیدگی، ترازو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سخت
(سَ)
هندی باستان ریشه ’سک، سکنوتی’ (توانستن، قدرت داشتن) ، سانسکریت ’سکتا’ (توانا) ، پهلوی ’سخت’، بلوچی ’سک’ (سخت، محکم، استوار) ، یودغا ’سوکت’ گیلکی نیز ’سخت’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)،
{{قید}} فراوان و بسیار و غایت و نهایت. (برهان). بسیار. (جهانگیری) :
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
برده دل من به دست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است.
جلاب.
پس چون پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بخانه اندر دلتنگ شدی بکوه حرا رفتی و... از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). هشام بن عبدالملک آگاه شد از کشتن عمرو و تافته شد سخت و بر خالد انکار کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
بقرص شمس و به ورتاج سخت میماند.
آغاجی.
شکر و پانید و انگبین و جوز هندی... سخت بسیار است. (حدود العالم).
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید بر سان شاخ درخت.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
زآن خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد.
منوچهری.
نصر احمدرا این اشاره سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). امیر گفت رضی اﷲ عنه سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). و آن قصۀ برمکیان سخت معروف است. (تاریخ بیهقی).
حصن هزار میخه عجب دارم
سست است سخت پایۀ ستوارش.
ناصرخسرو.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
سوی حکما قدر شما سخت بزرگست
زیرا که بحکمت سبب بودش مائید.
ناصرخسرو.
و او را ’انوشیروان’ خود تصنیفات و وصایاست که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). منذر از این سخن از وی (بهرام گور) سخت پسندیده آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75).
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل بتو گر تنم ز تو دور است.
مسعودسعد.
خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم.
مسعودسعد.
آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگ زیر زبان بزنند سخت صواب باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود. (نوروزنامه). فضیلت نوشتن فضیلتی است سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد. (نوروزنامه).
او را بر هیچ کس رحم نباشد و عذاب او سخت است. (قصص الانبیاء ص 180).
پای طلبم سست شد از سخت دویدن
هر سو که شدم راه بسوی تو ندیدم.
خاقانی.
سخت نومیدم ز امید بهی
درد نومیدی ّ من بین ای دریغ.
خاقانی.
رابعه گفت تو سخت دنیا دوست میداری. (تذکره الاولیاء عطار). سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد. (تذکره الاولیاء عطار).
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی.
سعدی (بدایع).
،
{{صفت}} محکم که نقیض نرم و سست است. (برهان). مقابل سست. (آنندراج) :
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان هست بازی نیرنج
نیک او رافسانه دار شده
بد او را کمرت سخت به تنج.
رودکی.
چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و شدش مویگان زرد.
بوشکور.
پردل (کذا) چون تاولست و تاول هرگز
نرم نگردد مگر بسخت گوازه.
منجیک.
نپاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکبار برگشت بخت.
فردوسی.
گر چه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم بچاره گری.
لبیبی.
، محکم. استوار:
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیک بخت.
عنصری.
و آدمی چون کرم پیله است، هر چند بیش تند بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه).
گره عهد آسمان سست است
گره کیسۀ عناصر سخت.
انوری.
، استوار. بلندبارو:
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت.
سعدی (بوستان).
، پیچیده. مشکل. دشوار. (برهان). مشکل و دشوار و با عسرت. (ناظم الاطباء). در مقابل آسان:
فریدون نژادند و خویش تواند
چو کارت شود سخت، پیش تواند.
فردوسی.
کند بر تو آسان همه کار سخت
ازویی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی).
چو از سختکاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد
که چرخ زود کندسخت کار آسان را.
ناصرخسرو.
، صعب العبور. دشوار راه: بلغار جائیست سخت و بسیارنعمت. (حدود العالم).
بیابانی چنان سخت و چنان سرد
کز او خارج نباشد هیچ داخل.
منوچهری.
اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین.
فرخی.
، زشت. (ناظم الاطباء). ناملائم طبع. نامطبوع. طاقت فرسا:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسایی.
و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم و جفا برگشادند بر پیغامبر علیه السلام. (مجمل التواریخ).
درد باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد.
سنایی.
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی (بدایع).
، تنگ و دشوار. (برهان) :
همه سوخت آبادبوم و درخت
بر ایرانیان بر شد این کار سخت.
فردوسی.
، قوی و شدید. (ناظم الاطباء) :
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندر فتادی زو بگردن.
منوچهری.
، قوی. نیرومند. به نیرو:
جوان سخت می باید که از شهوت بپرهیزد
که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد.
سعدی.
، مغلظ. شدید:
زواره یکی سخت سوگند خورد
فرو ریخت از دیدگان آب زرد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
، هنگفت و غلیظ و گنده. (ناظم الاطباء). بلندو خشن. درشت:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
، صلب. مقابل سست:
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه آوردند، شاه بگاز کرد و دانه ای سخت دید. (نوروزنامه).
، تند و تیز. (ناظم الاطباء). شدید:
مرا این درستست کز باد سخت
بدرّدزمین و ببرّد درخت.
فردوسی.
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت
که چون باد خیزد بدرّد درخت.
فردوسی.
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
، بخیل ورذل و مردم گرفته و خسیس. (برهان). بخیل و رذل و بی همت و لئیم. (جهانگیری) (آنندراج). ممسک و بخیل و لئیم و طمعکار. (ناظم الاطباء). ناکس و رذل و فرومایه و دون. (ناظم الاطباء) :
بادۀ ناسخته ده بسخته که باده
سست کند سخت را کلید خزانه.
اوحدی (از آنندراج).
، چسبنده. (برهان)، بی شفقت و بی رحم و ترشرو، ظالم و ستمکار، ستمکش و رنجور، آشفته، مستمند و پریشان و بدبخت و بیطالع، سنجیده و وزن شده، زیاده از اندازه. (ناظم الاطباء).
- دل سخت، سنگین دل. بی وفا. جفاکار:
آن سست وفاکه یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش بخت منست.
سعدی.
- سخت استخوان، کسی که نسل وی بسختی کشی و توانایی معروف بود. (آنندراج).
- ، سطبر. درشت. قوی بنیه:
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان.
نظامی.
چهل پیل با تخت و برگستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان.
نظامی.
- سخت بوم، مراد زمین مهلک. (از آنندراج) :
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سخت
(سُ)
آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزی خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سخت
دشوار، سفت، خسیس
تصویری از سخت
تصویر سخت
فرهنگ لغت هوشیار
سخت
((سَ))
محکم، استوار، دشوار، درشت، خسیس، سنگدل، فراوان، به طور جدی، علاج ناپذیر، صعب العلاج، غیرمؤدبانه، توهین آمیز
تصویری از سخت
تصویر سخت
فرهنگ فارسی معین
سخت
پیچیده، دشخوار، دشوار، شاق، صعب، عسیر، غامض، مشکل، معضل، معقد، مغلق
متضاد: آسان، جامد، درشت، سفت، صلب، اکید، بسیار، زیاد، شدید، هرفت، توان فرسا، طاقت سوز، ناملایم، حاد، خطرناک، خطیر، مخاطره آمیز، وخیم، استوار، قایم، قرص، محک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخت
صعبٌ
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به عربی
سخت
Ardent, Arduous, Difficult, Rigid, Rigidly, Stern, Stiff, Tough, Trying, Hard, Harsh
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سخت
ardent, ardu, difficile, dur, sévère, rigide, de manière rigide, éprouvant
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سخت
ardente, árduo, difícil, duro, severo, rígido, de forma rígida, extenuante
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به پرتغالی
سخت
شدید، سخت، دقیق، تند، پرزحمت، سختگیر
دیکشنری اردو به فارسی
سخت
пылкий , трудный , жесткий , жестокий , жестко , строгий , жесткий , утомительный
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به روسی
سخت
leidenschaftlich, beschwerlich, schwierig, hart, starr, streng, steif, anstrengend
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به آلمانی
سخت
запальний , важкий , складний , жорсткий , суворий , жорстко , виснажливий
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به اوکراینی
سخت
gorliwy, trudny, twardy, surowy, sztywny, sztywno, wyczerpujący
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به لهستانی
سخت
热情的 , 艰难的 , 困难的 , 硬的 , 严酷的 , 僵硬的 , 刚性地 , 严厉的 , 坚硬的 , 费力的
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به چینی
سخت
আগ্রহী , কঠিন , কঠিন , কঠোরভাবে , কঠোর , ক্লান্তিকর
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به بنگالی
سخت
پرجوش , مشکل , سخت , سختی سے , تھکا دینے والا
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به اردو
سخت
ardente, arduo, difficile, duro, severo, rigido, rigidamente, faticoso
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
سخت
กระตือรือร้น , ลำบาก , ยาก , แข็ง , หยาบ , แข็ง , อย่างแข็ง , เข้มงวด , แข็ง , แข็ง , เหนื่อย
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به تایلندی
سخت
shauku, ngumu, mkali, kwa ugumu, kali, kuchosha
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به سواحیلی
سخت
ateşli, zorlu, zor, sert, sert bir şekilde, zorlayıcı
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
سخت
熱心な , 難しい , 硬い , 厳しい , 固く , 固い , 大変な
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به ژاپنی
سخت
열정적인 , 어려운 , 단단한 , 거친 , 딱딱하게 , 엄격한 , 힘든
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به کره ای
سخت
bersemangat, sulit, keras, kaku, secara kaku, melelahkan
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
سخت
उत्साही , कठिन , कठोर , कठोर , कठोर रूप से
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به هندی
سخت
hartstochtelijk, zwaar, moeilijk, hard, streng, rigide, stijf, uitputtend
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به هلندی
سخت
ardiente, arduo, difícil, duro, severo, rígido, de manera rígida, agotador
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
سخت
נלהב , קשה , אכזרי , נוקשה , בצורה נוקשה , קשה , מתיש
تصویری از سخت
تصویر سخت
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سختن
تصویر سختن
مقابل سستی، مصیبت، بلا
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی خوراک. طرز تهیه آن چنینست که روده گوسفند را با گوشت و برنج و مصالح دیگر انباشته بروغن بریان کنند، آلت تناسل مرد قضیب
فرهنگ لغت هوشیار
محکمی استواری سفتی مقابل سستی نرمی، دشواری اشکال مقابل آسانی سهولت، درشتی صلابت، بخل خست، سنگدلی بیرحمی، زحمت شفقت، محنت رنج، فقر تهیدستی، آسیب بلا آفت. یا سختی دیوار دهر. حوادث روزگار، آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سختر
تصویر سختر
سخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سختی
تصویر سختی
شدت، زحمت
فرهنگ واژه فارسی سره