سحائب. جمع واژۀ سحابه: و ایشان انامل ساعد صاحب شریعت و وابل سحایب صدر نبوت و انجم افلاک دیانت و سهام کنانۀ فتوت و مروت بودند. (تاریخ بیهق ص 11). رجوع به سحائب شود
سحائب. جَمعِ واژۀ سحابه: و ایشان انامل ساعد صاحب شریعت و وابل سحایب صدر نبوت و انجم افلاک دیانت و سهام کنانۀ فتوت و مروت بودند. (تاریخ بیهق ص 11). رجوع به سحائب شود
نام ستاره هایی است خرد. ابوریحان آرد: اندر آسمان پنج کوکب است ازگونۀ کاهکشان چون پارۀ ابر و ایشان را سحابی خوانند. (التفهیم). و کواکب سحابی لنگ ابری بر کمر بسته. (درۀ نادره چ شهیدی ص 265). رجوع به سحابیه شود
نام ستاره هایی است خرد. ابوریحان آرد: اندر آسمان پنج کوکب است ازگونۀ کاهکشان چون پارۀ ابر و ایشان را سحابی خوانند. (التفهیم). و کواکب سحابی لنگ ابری بر کمر بسته. (درۀ نادره چ شهیدی ص 265). رجوع به سحابیه شود
نجفی. مؤلف مرآت الخیال آرد: مولانا سحابی نجفی، محقق و صاحب حال بود و در مطاوی چهار مصراع رباعی هزاران معانی بلند و مطلب ارجمند ودیعت نهاده و از نعمت خانه معنی بهرۀ تمام به گرسنه چشمان روشن پیرای بینش (؟) رسانیده به وقت موعود سر در پردۀ اختفا کشیده و رباعی عناصر اربعه اش از صدمۀ پنجۀ اجل مصرع مصرع بل حرف حرف از هم ریخت. اصلش از خاک پاک نجف است و تا آخر عمر از آن خطۀ متبرکه عزم خروج نکرد و معاصر شیخ ظهوری و شیخ فیضی فیاضی بود. از جمله رباعیات او است: هر کس بدرون خویشتن ره دارد در چشم شه و گدا گذرگه دارد دریا خود و غواض خود و گوهر خود هان غوری کن که این سخن ته دارد. (از مرآت الخیال ص 83 و 84)
نجفی. مؤلف مرآت الخیال آرد: مولانا سحابی نجفی، محقق و صاحب حال بود و در مطاوی چهار مصراع رباعی هزاران معانی بلند و مطلب ارجمند ودیعت نهاده و از نعمت خانه معنی بهرۀ تمام به گرسنه چشمان روشن پیرای بینش (؟) رسانیده به وقت موعود سر در پردۀ اختفا کشیده و رباعی عناصر اربعه اش از صدمۀ پنجۀ اجل مصرع مصرع بل حرف حرف از هم ریخت. اصلش از خاک پاک نجف است و تا آخر عمر از آن خطۀ متبرکه عزم خروج نکرد و معاصر شیخ ظهوری و شیخ فیضی فیاضی بود. از جمله رباعیات او است: هر کس بدرون خویشتن ره دارد در چشم شه و گدا گذرگه دارد دریا خود و غواض خود و گوهر خود هان غوری کن که این سخن ته دارد. (از مرآت الخیال ص 83 و 84)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). واندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دُم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). وَاندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)