جدول جو
جدول جو

معنی سحا - جستجوی لغت در جدول جو

سحا
مهر نامه
تصویری از سحا
تصویر سحا
فرهنگ فارسی عمید
سحا
(سِ)
عنوان نامه. (شرفنامه). بند نامه. (دهار). سحاءه:
مر تن نعمت راطاعت سر است
نامۀ نیکی را طاعت سحاست.
ناصرخسرو.
ترا که رشتۀ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء خط امان از چه میکنی فردا.
خاقانی.
ماه نو در سایۀ ابر کبوتر فام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.
خاقانی.
مثال شاه را بر سر نهادم
سحا پوشیدم و سر برگشادم.
(خسرو و شیرین، از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
سحا
مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
تصویری از سحا
تصویر سحا
فرهنگ لغت هوشیار
سحا
((س))
مهرنامه، عنوان نامه
تصویری از سحا
تصویر سحا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحاب
تصویر سحاب
(پسرانه)
ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحار
تصویر سحار
سحر کننده، جادوگر، افسونگر، کنایه از دارای زیبایی شگفت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، غین، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ فارسی عمید
(سَحْ حا)
از س ح ح، ریزان، و منه یمین اﷲ سحاء، ای دائمه الصب بالمطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، (از س ح ی) آنکه خاک و گل را از زمین رندد، باغبان که از بیل خیابان و غیره را آرایش دهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُحْ حا)
ج ساحه. نادر است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
بانگ کردن استر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
آواز که بر سینۀ خر گردد وقت بانگ کردن. (منتهی الارب). آواز که در سینۀ خر گردد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لگام. (اقرب الموارد). لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
ساحر. (اقرب الموارد). سحر کننده. (آنندراج). جادو. ج، سحارون. (مهذب الاسماء). افسونگر. جادوگر. شعبده باز. (ناظم الاطباء) : یأتوک بکل سحار علیم. (قرآن 37/26).
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمۀ خوبی و نیکویی سحار.
فرخی.
چشم سعدی بخواب بیند خواب
که ببیند بچشم سحارت.
سعدی.
، مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته سازد: کلک سحار، قلم سحار. بیان سحار، گفتار شگفت انگیز
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ ساحه، بمعنی گوسپند بسیار فربه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
هوا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
ریزان. ساحه مؤنث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تره ای است که شتر را فربهی آرد. (منتهی الارب). تره ای است که مواشی را فربه کند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَحْ حا)
بعیر سحاج، شتر که بخراشد زمین را به سپل خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) :
یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی.
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
واندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی.
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمۀ شب آفتابی.
نظامی.
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی.
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی.
سعدی.
، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی در نوزده فرسخی میانۀ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شمشیر ضرار بن الخطاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پرچمی است مربوط بدورۀ ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سحاءه، مهر نامه. رجوع به سحاءه و سحای شود، سازندۀ بیل. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سحفه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سحفه شود
بیماری سل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کاهش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
مهر نامه، سرنامه (عنوان نامه)، کاغذ تراش، پوستک پوست نازکی که در پوشنیدن (جلد کردن) به کار رود مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابری بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاح
تصویر سحاح
ریزان، هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحار
تصویر سحار
سحر کننده، جادوگر و شعبده باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاف
تصویر سحاف
بیماری باریک (سل سد در)، جمع سحفه، پیه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاق
تصویر سحاق
ساینده، کوبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحام
تصویر سحام
سیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
شب پره، خاردار از درختان، دیوار بست خانه (ساحت خانه) گرسنگی گاوی (جوع البقر) از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
بند نامه در گذشته ریسمانی بر نامه می پیچیدند تا بیگانه آن را نگشاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحار
تصویر سحار
((سَ حّ))
افسونگر، جادوگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
((سَ))
ابر، واحد سحابه، جمع سحایب
فرهنگ فارسی معین