معنی سحار - فرهنگ فارسی عمید
معنی سحار
- سحار
- سحر کننده، جادوگر، افسونگر، کنایه از دارای زیبایی شگفت انگیز
تصویر سحار
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با سحار
سحار
- سحار
- تره ای است که شتر را فربهی آرد. (منتهی الارب). تره ای است که مواشی را فربه کند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحار
- سحار
- ساحر. (اقرب الموارد). سحر کننده. (آنندراج). جادو. ج، سحارون. (مهذب الاسماء). افسونگر. جادوگر. شعبده باز. (ناظم الاطباء) : یأتوک بکل سحار علیم. (قرآن 37/26).
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمۀ خوبی و نیکویی سحار.
فرخی.
چشم سعدی بخواب بیند خواب
که ببیند بچشم سحارت.
سعدی.
، مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته سازد: کلک سحار، قلم سحار. بیان سحار، گفتار شگفت انگیز
لغت نامه دهخدا
ستار
- ستار
- پوشاننده، از نامهای خداوند، نام یکی از رهبران دوره انقلاب مشروطیت که به سردار ملی ملقب گردید
فرهنگ نامهای ایرانی