دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 3هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری بنجار و 3هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) : کسی کو گراید به گرز گران شبیخون نجویند گندآوران. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. شبیخون نه کار دلیران بود نه آیین مردان و شیران بود. فردوسی. شبیخون بود پیشۀ بددلان از این ننگ دارند جنگی یلان. اسدی. ز بدخواه در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدی. روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون جز سخن جنگ بر زبان نگذاری. فرخی. از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین. فرخی. شبیخون خدایست این بر ایشان چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون. ناصرخسرو. با تو فلک به جنگ و شبیخون است پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی. ناصرخسرو. دل حاسدانت شود خون ز حسرت چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون. سوزنی. صبحگاهی کز شبیخون ران کشان تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. سر زلف تو خون باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید. عطار. پنجۀ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت. طالب آملی. - به شبیخون رفتن، به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب: پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود. منوچهری. - شبیخون آوردن، تاختن آوردن به شب بر سر کسی: چون دردتو بر دلم شبیخون آورد دندانت موافق دلم گشت به درد. خاقانی. دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست. طالب آملی. - شبیخون بردن، تاختن بردن به شب: هم از کنده و چاه پوشیده سر بپرهیز و آسان شبیخون مبر. اسدی. بر سرش ناگهان شبیخون برد گرد بالای هفت گردون برد. نظامی. ینال تگین بر طلیعۀ او شبیخون برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 405). اگر خفیه ده دل به دست آوری از آن به که صد ره شبیخون بری. سعدی. اگر کفر زلفش شبیخون برد ورع کی سر خویش بیرون برد. ظهوری. - شبیخون جستن، جویای تاختن به شب بودن: شبیخون نجویند گندآوران کسی کو گراید به گرز گران. فردوسی. - شبیخون زدن، شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن: گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه). خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد. سعدی. زند بر حسن لیلی گر شبیخون بگیرد چاشنی از شور مجنون. تأثیر. - شبیخون ساختن، ساز شبیخون کردن: صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته. خاقانی. - شبیخون ساز، که تدارک تاخت شبانه کند. - شبیخون سازی، عمل شبیخون ساز: جهان ناگه شبیخون سازیی کرد پس آن پرده لعبت بازیی کرد. نظامی. - شبیخون کردن، شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) : بر ایشان به ناگه شبیخون کنم خبر زی شه آید که من چون کنم. فردوسی. چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی ز خاک سیه رود جیحون کنی. فردوسی. چو شب تیره گردد شبیخون کنم ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم. فردوسی. وآن خط سیه چون سپه مورچگان است بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون. معزی. ای جان جهان من از تو کی برگردم دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم. سوزنی. تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند ترکان غمزۀ تو شبیخون به دوستی. خاقانی. بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی که با آن سرخ گلها داشت خویشی. نظامی. ترسم از آن شب که شبیخون کنند خوارت از این بادیه بیرون کنند. نظامی. بر او شاه گر یک شبیخون کند ز ملکش همانا که بیرون کند. نظامی. - شبیخون گرفتن، شبیخون کردن: سراسر همه رزمگه خون گرفت تو گفتی به روز او شبیخون گرفت. فردوسی. - شبیخون گزیدن،انتخاب تاخت شبانه کردن: در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم. خاقانی
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید: چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دست خون. فردوسی. دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین ندب ستان برخاست. خاقانی. در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریف است بس دغا. خاقانی. در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است. خاقانی. دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید. خاقانی. دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان بگسست. خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است. خاقانی. در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. خاقانی. دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر مائیم. خاقانی. کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او. خاقانی (دیوان ص 655). این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری. خاقانی. باحتیاط رو ای دل که دست خون است این که روح درگرو است و حریف بس طرار. ابن یمین (از جهانگیری). - دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن: بدانست هرمز که او دست خون ببازد همی زنده با رهنمون. فردوسی. - دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد: بردی دل فگار به یک دستبرد عشق جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری. مکی طولانی
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید: چه بینید یکسر به کار اندرون چه بازی نهید اندرین دست خون. فردوسی. دل خاکی به دست خون افتاد اشک خونین ندب ستان برخاست. خاقانی. در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون وامال کعبتین که حریف است بس دغا. خاقانی. در تخته نرد عشق فتادم به دست خون مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است. خاقانی. دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید. خاقانی. دست خون با تو مانده خاقانی طمع هستی از جهان بگسست. خاقانی. چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است. خاقانی. در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. خاقانی. دست خون است و هفده خصل حریف وه که در ششدر خطر مائیم. خاقانی. کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او. خاقانی (دیوان ص 655). این فلک کعبتین بی نقش است همه بر دست خون قمار کند. خاقانی. ای در قمار چرخ مسخر به دست خون از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری. خاقانی. باحتیاط رو ای دل که دست خون است این که روح درگرو است و حریف بس طرار. ابن یمین (از جهانگیری). - دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن: بدانست هرمز که او دست خون ببازد همی زنده با رهنمون. فردوسی. - دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد: بردی دل فگار به یک دستبرد عشق جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری. مکی طولانی
دهی از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. دارای 399تن سکنه است. آب از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. دارای 399تن سکنه است. آب از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغتی است سریانی و به معنی شنجرف سوخته است. یعنی شنجرف عملی که آن را از سیماب سازند نه آنکه از کان برآورند. (برهان) (آنندراج). اسریقون است و آن زنجفر سوخته است. (اختیارات بدیعی)
لغتی است سریانی و به معنی شنجرف سوخته است. یعنی شنجرف عملی که آن را از سیماب سازند نه آنکه از کان برآورند. (برهان) (آنندراج). اسریقون است و آن زنجفر سوخته است. (اختیارات بدیعی)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 269 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 269 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
بلغت رومی سرنج را گویند و آن رنگی است که نقاشان بکار برند. (برهان) (آنندراج). سریقون. (ناظم الاطباء). اسرنج، سرنج، زرگون، زرقون، سندوقس، اسرب محروق. (یادداشت بخط مؤلف)
بلغت رومی سرنج را گویند و آن رنگی است که نقاشان بکار برند. (برهان) (آنندراج). سریقون. (ناظم الاطباء). اسرنج، سرنج، زرگون، زرقون، سندوقس، اسرب محروق. (یادداشت بخط مؤلف)
بلغت یونانی رستنی باشد که بیشتر در آبهای ایستاده روید و آنرا به عربی جرجیرالماء و کرفس الماء و قرهالعین گویند. برگ آن ببرگ نعناع ماند، لیکن بزرگتر از آن است. (برهان). قرهالعین. (تحفۀ حکیم مؤمن)
بلغت یونانی رستنی باشد که بیشتر در آبهای ایستاده روید و آنرا به عربی جرجیرالماء و کرفس الماء و قرهالعین گویند. برگ آن ببرگ نعناع ماند، لیکن بزرگتر از آن است. (برهان). قرهالعین. (تحفۀ حکیم مؤمن)
سگون. شهری است از هندوچین پایتخت کوشین شین در جنوب ویتنام. دارای 446000 تن سکنه است. بندری است پرازدحام که در کنار رود خانه سایگون واقع شده است. برنج و کائوچوی آنجا معروف است. مرکز تجارتی و محل قورخانه است
سگون. شهری است از هندوچین پایتخت کوشین شین در جنوب ویتنام. دارای 446000 تن سکنه است. بندری است پرازدحام که در کنار رود خانه سایگون واقع شده است. برنج و کائوچوی آنجا معروف است. مرکز تجارتی و محل قورخانه است
رود ستریمون، در تراکیه این رود موسوم به میرسین بود ولی اکنون آن را ستروما نامند. رجوع به ایران باستان ص 638، 645، 715، 736، 747، 749، 823، 943، 1245 شود
رود ستریمون، در تراکیه این رود موسوم به میرسین بود ولی اکنون آن را ستروما نامند. رجوع به ایران باستان ص 638، 645، 715، 736، 747، 749، 823، 943، 1245 شود
مخفف استخوان است و بتازی عظم گویند. (برهان) : اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8). دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان جایی فکند دور و نگردد نگرانشان. منوچهری. زستخوان ماهی همی بر کنار بد افکنده هر یک فزون از چنار. اسدی. درختانشان تاک و دیوار و بام ز ستخوان ماهی بد و عود خام. اسدی. رجوع به استخوان شود
مخفف استخوان است و بتازی عظم گویند. (برهان) : اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوان است. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8). دو سر اندر شکم هر یک نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی. منوچهری. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانْشان جایی فکند دور و نگردد نگرانْشان. منوچهری. زستخوان ماهی همی بر کنار بد افکنده هر یک فزون از چنار. اسدی. درختانشان تاک و دیوار و بام ز ستخوان ماهی بد و عود خام. اسدی. رجوع به استخوان شود
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
یونانی تازی گشته سرنج اسرنج اکسید ملحی سرب یعنی مخلوطی است از پر اکسید سرب و اکسید دو ظرفیتی سرب که دارای رنگ قرمزخوشرنگی است و در نقاشی مورد استفاده قرارگیرد سالیقون ساریقون آذرگون
یونانی تازی گشته سرنج اسرنج اکسید ملحی سرب یعنی مخلوطی است از پر اکسید سرب و اکسید دو ظرفیتی سرب که دارای رنگ قرمزخوشرنگی است و در نقاشی مورد استفاده قرارگیرد سالیقون ساریقون آذرگون