جدول جو
جدول جو

معنی ستماءه - جستجوی لغت در جدول جو

ستماءه
(سِتْ تَ مِ اَ)
ششصد. (مهذب الاسماء). ستمایه. ستمائه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتماره
تصویر کتماره
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی در سپاه رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستمکاره
تصویر ستمکاره
ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر برای مثال گنه بود مرد ستمکاره را / چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟ (سعدی۱ - ۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمایه
تصویر سرمایه
پول یا کالایی که اساس کسب و تجارت قرار بدهند، پولی که در اصل به بهای چیزی داده شده که هرگاه بیشتر از آن فروخته شود، مبلغ اضافی سود خواهد بود، دارایی و ثروت و آنچه کسی از نقد و جنس دارد، کنایه از اصل و مایۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستمانه
تصویر رستمانه
به روش رستم، دلیرانه، همچون رستم مانند رستم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ / دِ پَ)
بهر راه و بهر طور جستن چیزی.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ دَ هََ دَ / دِ)
گول شمردن کسی را. (منتهی الارب) ، ملیح شمردن کسی را. (منتهی الارب) : ویس کلمه ایست که در محل رأفت و استملاح کودکان مستعمل شود. (منتهی الارب). کلمه تستعمل فی موضع رأفه و استملاح للصبی. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ خوا / خا)
جدا شدن. (منتهی الارب) (زوزنی). جدا بازشدن. (تاج المصادر بیهقی). جدا واشدن. جدا واشدن خواستن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ پَ رَ دَ / دِ)
استماحت. عطا جستن. عطا خواستن. (تاج المصادر بیهقی). عطا طلبیدن. دهش جستن. دهش. (منتهی الارب) : از او در رفوء حال و سدّ حاجت خویش معونتی خواست و بمددی از ساز و سلاح استماحتی کرد، قادر گردیدن بر چیزی. (منتهی الارب). دست یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(گُ پَ رَ)
مأوی گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : استبأه، جای باش ساخت آنرا. (منتهی الارب) ، بکار بردن جامه. به استعمال آوردن جامه را
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ بَ رَ دَ / دِ)
ارادۀ دیدن کسی کردن.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرورفتن ستاره ای بمغرب و برآمدن رقیب آن بمشرق. استنآء.
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذِ)
نوعی از سنگ باشد که بجهت صیقل کاریها بکار آید و سنباذه نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). مصحف سمباده، سنباده. و رجوع به سیمیاذه شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(سَتْ تا می یَ)
دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 2 هزارگزی باختر راه آهن اهواز به خرمشهر. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. هوای آن گرم و دارای 150 تن سکنه است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آنجا در تابستان اتومبیل رو است و ساکنان از طایفۀ بنی تمیم هستند. این آبادی از دو محل بنام 1 و 2 بفاصله هزار گز دور از هم قرار دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ / رِ)
ظالم. ستمکاره. ستمکار:
چو شاهان بکینه کشی خیر خیر
از این دو ستمگاره اندازه گیر.
فردوسی.
که ایدون ببالین شیر آمدی
ستمگاره مرد دلیر آمدی.
فردوسی.
دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست
بریده دل از شرم و بیچاره کیست.
فردوسی.
چو کژّی کند مرد بیچاره خوان
چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2558).
کام روا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمگاره و زمانۀوارون.
فرخی.
هرگز چنین گروه نزاید نیز
این گنده پیر دهر ستمگاره.
ناصرخسرو.
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش.
نظامی.
غم آلود یوسف بکنجی نشست
بسر بر ز نفس ستمگاره دست.
سعدی (بوستان).
رجوع به ستمکاره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ / رِ)
ظالم. جابر: یارب تو همی دانی که بر من ستم همی کند، مرا فریاد رس از این ستمکاره. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). ملکی بود نام وی عملوق و او از طسم بود و مردی ستمکاره بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
ز گیتی ستمکاره را دور دار
ز بیمش همه ساله رنجور دار.
فردوسی.
پسر کو ز راه خدا بگذرد
ستمکاره خوانیمش و کم خرد.
فردوسی.
مرا گفت ای ستمکاره بجانم
بکام حاسدم کردی و عاذل.
منوچهری.
همه گیتی از دیو پر لشکرند
ستمکاره تر هر یک از دیگرند.
اسدی.
هوا چون ضمیر ستمکاره تیره
ستاره چو رخسار مؤمن بمحشر.
ناصرخسرو.
گر روی بتابم ز شما شاید از ایراک
بی روی و ستمکاره و با روی وریایید.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه تهران ص 125).
به یقین دارم کآن ترک ستمکارۀ من
از پی رغم مرا آن کند و این نکند.
سوزنی.
به عهد او چو ستمکاره مر ستم کش را
ستم کشنده، ستمکاره را کند پر و بال.
سوزنی.
سپاهی دگر زآن ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
گشادم در هر ستمکاره ای
ندانم در مرگ را چاره ای.
نظامی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی (بوستان).
گله از دست ستمکاره بسلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که برم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(ءَ)
زمین نرم کوفته. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
نام پهلوانی ایرانی. پسر قارن:
سوی راست جای فریبرز بود
به کتمارۀ قارنان داد زود.
فردوسی (شاهنامۀچ بروخیم ج 5 ص 1228)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ فَ)
استمالت. مائل شدن، غمگین شدن. تنگدل شدن
لغت نامه دهخدا
(مِنَ اَ)
بی خرد و سرگشته گردانیدن، دیدن ماه نو خواستن. هلال دیدن خواستن، چنانکه مسلمانان در شب آخر شعبان و رمضان، برآمدن ماه نو. (منتهی الارب). هویدا شدن ماه. (تاج المصادر بیهقی)، گریستن کودک خرد. (زوزنی). بانگ کردن کودک. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن کودک بوقت تولد. (غیاث). ببانگ گریستن کودک وقت ولادت و یا عام است. (منتهی الارب). الاستهلال، ان یکون من الولد مایدل (علی) حیاته من بکاء او تحریک عضو او عین. (تعریفات جرجانی)، بلند کردن متکلم آواز را. بلند کردن حاج آواز را در وقت گفتن لبیک. رفعالصوت، پست کردن متکلم آواز را. (منتهی الارب)، آشکارا شدن. (غیاث)، سخت ریزان گردیدن ابر. (منتهی الارب). ریختن باران. (زوزنی). باران در وقت بزمین آمدن. (تاج المصادر بیهقی). باریدن آسمان، شمشیربرکشیدن از نیام، درخشیدن روی از شادی. (منتهی الارب)، درخشیدن ابر و برق، براعت استهلال، این صنعت متفرع بر حسن ابتداء است و آن چنان باشد که ابتدای سخن مناسب با مقصود باشد، چنانکه ابومحمد خازن در تهنیت مولود گفته:
بشری فقد انجز الاّمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا.
و چنانکه ابوالفرج ساوی در مرثیۀ فخرالدوله گفته:
هی الدنیا تقول بمل ء فیها
حذار حذار من بطشی و فتکی.
و چنانکه متنبی در تهنیت بزوال مرض گفته:
المجد عوفی اذ عوفیت و الکرم
و ذاک عنک الی اعدائک السقم .
و چنانکه جامی در آغاز لیلی و مجنون گفته:
ای خاک تو تاج سربلندان
مجنون تو عقل هوشمندان
محبوب ترا نهار لیلی
مکشوف ترا سها سهیلی.
و ایضاً جامی در اول داستان جدا کردن برادران یوسف را از پدر گفته:
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
بچاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چریده
نهد در پنجۀ گرگی دریده.
و چنانکه مسعودسعد گفته:
هزار خرمی اندر زمانه گشت پدید
هزار مژده ز سعد فلک بملک رسید
که شاه شرق ملک ارسلان بن مسعود
عزیز خود را اندر هزار ناز بدید.
و چنانچه من در هدم مجلس شوری و حادثۀ طامۀ کبری گفته ام:
مرا باز گیتی به آزار دارد
گرفتار دامم دگر بار دارد
رهائی کجا یابد از غم کسی کو
فلک دائمش قصد آزار دارد
دو صد بار جستم ز دام فسونش
دگر ره بدامم گرفتار دارد
به پیرار و پارم بکین بود و اکنون
بترزارم از پار و پیرار دارد
نویدم دهد باز از زرق و دانم
همان مکر پیرار یا پار دارد.
(هنجار گفتار صص 214- 215)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ رَ / رُو)
قی ٔ کردن بتکلف. برانداختن از گلو. (منتهی الارب) ، بخش کردن خواستن. (زوزنی). بخش کردن خواستن از تیرهای قمار. (منتهی الارب). قسمت کردن خواستن از تیرها. (تاج المصادر بیهقی) ، بهره و نصیب خود خواستن. (منتهی الارب) ، تفأل و تطیر به تیرهای بی پر در جاهلیت
لغت نامه دهخدا
(مِحَ سَ)
رجوع کردن، فحل نیکو و توانا جستن تا بچگان خوب و توانا زایند، بزرگ شدن کار. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، نر گردید خرمابن
لغت نامه دهخدا
(سِتْ تَ مِ اَتِ اَ)
ششصدهزار
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ / سَرْ یَ / یِ)
معروف است ولی در مایه و سرمایه فرق است و مایه رأس المال و آن سود که حاصل آید اگر خرج نکنند بر مایه سرمایه شود و آن را سوزیان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری.
رودکی.
اگر تو نبندی بدین در میان
همه سود و سرمایه باشد زیان.
فردوسی.
و میگفت ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایۀ وی میگدازد. (کیمیای سعادت).
نه از او میوه خوب نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
دشنام که خود به خود دهد مرد
سرمایۀ آفرین شمارش.
خاقانی.
ز هر نقد کآن بود پیرایه شان
یکی بیست میکرد سرمایه شان.
نظامی.
قبلۀ چشم جمال او بود، و سود و سرمایۀ عمر وصال او. (سعدی).
با آنکه بضاعتی ندارم
سرمایۀ طاعتی ندارم.
سعدی.
مروت زمین است و سرمایه زرع
بده کاصل خالی نماند ز فرع.
سعدی.
، عمق. عاقبت. نتیجه:
چو بی آزمایش نباشد خرد
سرمایۀ کارها بنگرد.
فردوسی.
، توانائی. قدرت:
نیارم نام او بردن نیارم
من این سرمایه در خاطر ندارم.
ناصرخسرو.
، اساس. پایه:
سرمایه کرد آهن آبگون
کز آن سنگ خارا کشیدش برون.
فردوسی.
سرمایه بد اختر شاه را
وزو بند بد جان بدخواه را.
فردوسی.
سرمایۀ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود.
فردوسی.
، مایه. رأس مال:
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
، مبداء. اصل:
شیرین بکن این تلخ دل سوختۀ من
زآن قید که سرمایۀ شهد و شکر آمد.
سوزنی.
پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایۀ اقبال و سرمایۀ جلال. (سندبادنامه ص 76) ، قدرو قیمت. بها. ارج:
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرمایه و ارزتان.
فردوسی.
، زیور: و به سرمایۀ شهامت و پیرایۀ حذاقت متحلی بود. (سندبادنامه ص 38) ، مال. تمول. ثروت:
وصال تو یک دم بدستم کی آید
که سرمایه و دستگاهی ندارم.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرمایه
تصویر سرمایه
پولی که با آن کسب و تجارت و خرید و فروش کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکاره
تصویر ستمکاره
جابر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستمانه
تصویر رستمانه
مانند رستم همچون رستم شجاعانه: (رستمانه جنگ میکرد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
سرمایه، مایه دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماء
تصویر استماء
به کنیزی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماحه
تصویر استماحه
ورفانی (شفاعت)، دهش خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمازه
تصویر استمازه
یکسو گردیدن، جدایی خواهی، جداگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استماله
تصویر استماله
دلجویی، گوشمالی، نوازش، دل بردن، پیمایش پیمودن به دست یا به گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمایه
تصویر سرمایه
((سَ یَ یا یِ))
مال، دارایی، دارایی خواه مادی یا معنوی، مالی که عواید پولی به دست دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامانه
تصویر سامانه
سیستم، نظام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستمایه
تصویر دستمایه
امکانات
فرهنگ واژه فارسی سره