جدول جو
جدول جو

معنی ستر - جستجوی لغت در جدول جو

ستر
پوشاندن، پنهان کردن، پوشاندن چیزی
تصویری از ستر
تصویر ستر
فرهنگ فارسی عمید
ستر
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، چمنا، بغل
تصویری از ستر
تصویر ستر
فرهنگ فارسی عمید
ستر
(سَ تَ)
مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم. (آنندراج) :
آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز.
لامعی.
بر پشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد
بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان.
لامعی.
جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچۀ اسب و ستر بگشائید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 160).
نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر
زبون همچو اشترحرون چون ستر.
پوربهای جامی (از آنندراج).
رجوع به استر شود
لغت نامه دهخدا
ستر
(سُ تُ)
کارد و چاقو و استره و موسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ستر
(سِ)
پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء) :
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده ام.
خاقانی.
گهی برج کواکب می پریدم
گهی ستر ملایک میدریدم.
نظامی.
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
آنکه درین ظلم نظر داشته
سترمن و عدل تو برداشته.
نظامی.
، کار، بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء) ، شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). شرم و حیا، عقل. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترک عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون الوقوف مع العاده و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات) :
هر چه آن محجوب گرداند ترا
ستر خوانندش ولی یاران ما
بگذر از عادات و خودبینی تمام
گر خدا را می پرستی گوخدا.
شاه نعمت اﷲ ولی.
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر.
مولوی.
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح.
مولوی.
، صفت ستاری خدا:
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
ستر
(سَ تَ)
سپر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). سپر و ترس و جنه. (ناظم الاطباء). مقلوب ترس
لغت نامه دهخدا
ستر
پرده و حجاب و نقاب پوشیدن
تصویری از ستر
تصویر ستر
فرهنگ لغت هوشیار
ستر
((سَ تَ))
استر، بغل
تصویری از ستر
تصویر ستر
فرهنگ فارسی معین
ستر
((س تْ))
پوشش، حجاب، پرده
تصویری از ستر
تصویر ستر
فرهنگ فارسی معین
ستر
پرده، پوشش، جلباب، حجاب
متضاد: کشف، پوشاندن، نهفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استر
تصویر استر
(دخترانه)
ستاره، همسر یهودی خشایارشا پادشاه هخامنشی و برادرزاده مردخای
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب گسترده شده، تشک، توشک
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترب
تصویر سترب
والی، حاکم، استاندار، ساتراپ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترب
تصویر سترب
ستبر، بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، غلیظ، کلفت، ضخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستره
تصویر ستره
آنچه خود را با آن می پوشانند، پوشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستره
تصویر ستره
تیغی که با آن موهای سر و صورت را می تراشند، تیغ سرتراشی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
منسوب است به ستر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ)
مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق. (اوبهی). یبروح. رجوع به استرک، و اصطرک شود، به استعاره زنان نازاینده که بعربی عقیم است بدان نسبت است. (اوبهی). رجوع به استرک و اصطرک شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ)
انگشت پنجم چون ازسوی کالوج ابتدای شمار کنند. ابهام. نر انگشت. انگشت نر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.
فردوسی.
بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.
فردوسی.
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی.
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.
نظامی.
می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.
مثنوی.
، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.
فردوسی.
پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.
فردوسی.
بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند. (منتهی الارب). پرده. (مهذب الاسماء). پوشش ولی غلبه یافته است بر آنچه نمازگزار آن را جلو خویش نهد اعم از تازیانه یا عصا و غیر ذلک خواه آن چیز تمام جسم او را بپوشاند یا نپوشاند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
مرادف سدره و ستره دخیل است. قبایی است که از پشت چاک خورده باشد و مجمع علمی دمشق کلمه ’الفروج’ را مقابل آن وضع کرده است. (متن اللغه). رجوع به سدره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستر
تصویر خستر
جانور موذی مانند مار عقرب زنبور و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستر
تصویر آستر
لای زیرین جامه، لائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستر
تصویر دستر
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستره
تصویر ستره
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
قوی هیکل، بزرگ، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
((سُ یا سَ یا س تُ))
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، ستیزه جو، خشمگین، لجوج، مغرور، خود بزرگ بین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستره
تصویر ستره
((سُ رِ یا رَ))
آن چه که بدان پوشیده شوند، جمع بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استر
تصویر استر
قاطر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
عظیم
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگ، عظیم، معظم، والا، بااهمیت، مهم، بزرگ جثه، تنومند، عظیم الجثه
متضاد: لاغر، نزار، ستیزه کار، لجوج، خودسر، عصبی، تندخو، خشمناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جلیقه، سینه پوش
فرهنگ گویش مازندرانی