قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، چمنا، بغل
قاطِر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، اَستَر، چِمنا، بَغل
مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم. (آنندراج) : آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز. لامعی. بر پشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان. لامعی. جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید طوق و دستارچۀ اسب و ستر بگشائید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 160). نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر زبون همچو اشترحرون چون ستر. پوربهای جامی (از آنندراج). رجوع به استر شود
مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم. (آنندراج) : آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز. لامعی. بر پشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان. لامعی. جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید طوق و دستارچۀ اسب و ستر بگشائید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 160). نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر زبون همچو اشترحرون چون ستر. پوربهای جامی (از آنندراج). رجوع به استر شود
پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء) : آسمان سترا ستاره همتا من ترا قیدافه همت دیده ام. خاقانی. کعبه است ایوان خسرو کاندر او ستر عالی را هویدا دیده ام. خاقانی. گهی برج کواکب می پریدم گهی ستر ملایک میدریدم. نظامی. ستر کواکب قدمش میدرید سفت ملایک علمش میکشید. نظامی. آنکه درین ظلم نظر داشته سترمن و عدل تو برداشته. نظامی. ، کار، بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء) ، شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). شرم و حیا، عقل. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترک عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون الوقوف مع العاده و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات) : هر چه آن محجوب گرداند ترا ستر خوانندش ولی یاران ما بگذر از عادات و خودبینی تمام گر خدا را می پرستی گوخدا. شاه نعمت اﷲ ولی. به ز ما میداند او احوال ستر وز پس و پیش و سر و دنبال ستر. مولوی. باز ستر و پاکی و زهد و صلاح او ز ما به داند اندر انتصاح. مولوی. ، صفت ستاری خدا: به پوشیدن ستر درویش کوش که ستر خدایت بود پرده پوش. سعدی (بوستان)
پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء) : آسمان سترا ستاره همتا من ترا قیدافه همت دیده ام. خاقانی. کعبه است ایوان خسرو کاندر او ستر عالی را هویدا دیده ام. خاقانی. گهی برج کواکب می پریدم گهی ستر ملایک میدریدم. نظامی. ستر کواکب قدمش میدرید سفت ملایک علمش میکشید. نظامی. آنکه درین ظلم نظر داشته سترمن و عدل تو برداشته. نظامی. ، کار، بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء) ، شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). شرم و حیا، عقل. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترک عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون الوقوف مع العاده و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات) : هر چه آن محجوب گرداند ترا ستر خوانندش ولی یاران ما بگذر از عادات و خودبینی تمام گر خدا را می پرستی گوخدا. شاه نعمت اﷲ ولی. به ز ما میداند او احوال ستر وز پس و پیش و سر و دنبال ستر. مولوی. باز ستر و پاکی و زهد و صلاح او ز ما به داند اندر انتصاح. مولوی. ، صفت ستاری خدا: به پوشیدن ستر درویش کوش که ستر خدایت بود پرده پوش. سعدی (بوستان)
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مِثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق. (اوبهی). یبروح. رجوع به استرک، و اصطرک شود، به استعاره زنان نازاینده که بعربی عقیم است بدان نسبت است. (اوبهی). رجوع به استرک و اصطرک شود
مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق. (اوبهی). یبروح. رجوع به استرک، و اصطرک شود، به استعاره زنان نازاینده که بعربی عقیم است بدان نسبت است. (اوبهی). رجوع به استرک و اصطرک شود
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) : بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد نماند سترگ. فردوسی. بزد بر سر اژدهای سترگ جهانجوی یل پهلوان بزرگ. فردوسی. قوی استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده گردی دلیر و سترگ. فردوسی. یکی خورد بر پادشاه بزرگ دگر شادی پهلوان سترگ. اسدی. تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ و بدخوی و داهی. ناصرخسرو. دشمن فرد است بلایی بزرگ غفلت از او هست خطایی سترگ. نظامی. می ستودندش بتسخر کای بزرگ در فلان جا بد درختی بس سترگ. مثنوی. ، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) : ستوده بود نزد خرد و بزرگ که در رادمردی نباشد سترگ. فردوسی. پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ. فردوسی. بدین خوی سترگ و چشم بر شرم بدان کردارو گفتار بی آزرم. (ویس و رامین). مر او را پدر هست مردی بزرگ نباید شدن با چنان کس سترگ. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) : مر مرا ای دروغگوی سترگ تالواسه گرفت از این ترفند. خفاف. جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) : بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد نماند سترگ. فردوسی. بزد بر سر اژدهای سترگ جهانجوی یل پهلوان بزرگ. فردوسی. قوی استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده گردی دلیر و سترگ. فردوسی. یکی خورد بر پادشاه بزرگ دگر شادی پهلوان سترگ. اسدی. تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ و بدخوی و داهی. ناصرخسرو. دشمن فرد است بلایی بزرگ غفلت از او هست خطایی سترگ. نظامی. می ستودندش بتسخر کای بزرگ در فلان جا بد درختی بس سترگ. مثنوی. ، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) : ستوده بود نزد خرد و بزرگ که در رادمردی نباشد سترگ. فردوسی. پذیرفته ام از خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ. فردوسی. بدین خوی سترگ و چشم بر شرم بدان کردارو گفتار بی آزرم. (ویس و رامین). مر او را پدر هست مردی بزرگ نباید شدن با چنان کس سترگ. شمسی (یوسف و زلیخا). ، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) : مر مرا ای دروغگوی سترگ تالواسه گرفت از این ترفند. خفاف. جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار. منجیک
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند. (منتهی الارب). پرده. (مهذب الاسماء). پوشش ولی غلبه یافته است بر آنچه نمازگزار آن را جلو خویش نهد اعم از تازیانه یا عصا و غیر ذلک خواه آن چیز تمام جسم او را بپوشاند یا نپوشاند. (اقرب الموارد)
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند. (منتهی الارب). پرده. (مهذب الاسماء). پوشش ولی غلبه یافته است بر آنچه نمازگزار آن را جلو خویش نهد اعم از تازیانه یا عصا و غیر ذلک خواه آن چیز تمام جسم او را بپوشاند یا نپوشاند. (اقرب الموارد)