جدول جو
جدول جو

معنی ستبری - جستجوی لغت در جدول جو

ستبری
گندگی، کلفتی، ستبر بودن
تصویری از ستبری
تصویر ستبری
فرهنگ فارسی عمید
ستبری
(سِ تَ)
سطبری و گندگی. (آنندراج). کثافه. (بحر الجواهر). ستبرنای:
چو یک پیل از ستبری و بلندی
بمقدار دو پیلش زورمندی.
نظامی.
رجوع به سطبری شود
لغت نامه دهخدا
ستبری
گندگی درشتی کلفتی، سفتی غلضت، فربهی چاقی
تصویری از ستبری
تصویر ستبری
فرهنگ لغت هوشیار
ستبری
بزرگی، درشتی، محکمی، فربهی
تصویری از ستبری
تصویر ستبری
فرهنگ فارسی معین
ستبری
ثخن، ستبرا، ضخامت، کلفتی
متضاد: نازکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستبر
تصویر ستبر
بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، غلیظ، کلفت، ضخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبری
تصویر تبری
طبری، از مردم طبرستان، طبرستانی، مازندرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستبرا
تصویر ستبرا
ضخامت، ستبری، کلفتی، گندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابری
تصویر سابری
از مردم سابور، مربوط به سابور، برای مثال ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیّرا / راست گویی بود نالان بر تن او زار زار (مسعودسعد - ۱۶۳)، نوعی جامۀ ابریشمی لطیف، زره محکم ریزبافت، نوعی خرمای لطیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستبرق
تصویر ستبرق
استبرق، گیاهی شیره دار با برگ های پهن و گل های صورتی و سفید خوشه ای و معطر، پارچه ای که با ابریشم و زر بافته می شد، دیبا
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَ)
امیر، نام مردی از اهل پازوار قریب به شهر بارفروش که او را شیخ العجم خوانده اند. به وزنی خاص اشعار بزبان دری مازندری گفته دیوانش حاضر و به تبری مشهور است. (انجمن آرا) (آنندراج). امیر پازواری طبری بود و ترجمه احوال وی در ’امیرپازواری’ بیاید. رجوع به واژه نامۀ طبری ص 20 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
منسوب به تبرستان. (انجمن آرا) (آنندراج). صورت فارسی ’طبری’ که بعض نویسندگان بکار برده اند.
- بنفشۀ تبری، بنفشۀ طبری.
انجمن آرا و آنندراج شعری از منجیک بشاهد ’بنفشۀ تبری’ آورده اند که در بعض نسخ ’بنفشۀ طبری’ ضبط شده. رجوع به طبری و ترکیب بنفشۀ طبری شود.
- بید تبری. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نوعی بید. رجوع به طبری (بید) شود.
- شعر تبری، شعری بوزن مخصوص که تبری گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- لهجۀ تبری، یا لهجۀ مازندرانی که دارای ادبیات میباشد. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
- مقام تبری، مقام مخصوص. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ)
سماق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ را)
آزاد شده و خلاص شده و معفو گشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبرا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ ری)
بمعنی متعرض. (آنندراج). متعرض شونده، آزاد و بی گناه، واسطه و میانجی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبری و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
کلفتی و گندگی و غلظت و انجماد و کثافت. (ناظم الاطباء) : و خون طبیعی اندر سطبری و تنگی معتدل باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چو بازوی بختم قوی حال بود
سطبری پیلم نمد مینمود.
سعدی.
اکثر بلندی درخت عود مقدار ده دوازده گز و سطبری چندانکه مردی بغل گیرد. (فلاحت نامه).
مؤمنی اندیشۀ گبری مکن
در تنکی کوش و سطبری مکن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ستور بودن. حالت ستور:
سوی خردمند ز خر خرتر است
هر که مر او را بستوری رضاست.
ناصرخسرو.
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سُ)
منسوب بستور که جمع ستر باشد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَتْ تا)
پرده پوشی. پوشیدن و نهان داشتن خطا و زشت کاری
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
از: (ستبر، سطبر + ا، عمق) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از درازا و پهنا و ستبرا آنچه معروفست آن نه صورت جسمست ولکن عرض بود اندر وی چنانکه پارۀ موم را بگیری و او را درازا بدستی کنی و پهنادو انگشت و ستبرا انگشتی. (دانشنامۀ علایی ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ)
استبرق:
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب.
فرخی.
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.
منوچهری.
بپوشند در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران.
منوچهری.
اندر حریر سبز و ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است.
ناصرخسرو.
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق.
ناصرخسرو.
ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیک
نشگفت کز گلیم نیایدستبرقی.
عثمان مختاری.
گل بافت ستبرق حریری
شد باد بگوشواره گیری.
نظامی.
پر فرش ستبرق است و سندس
بستان تو از گل مورّد.
(از ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 134).
رجوع به استبرق شود، نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند: گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
لغت نامه دهخدا
(بِ ری ی)
منسوب است به نوعی از البسه که آن را سابریه نامند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ ری ی)
بیاء نسبت نوعی از جامه های تنک و گرانمایه. (آنندراج). نوعی از جامه های تنک. (منتهی الارب). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه. (شمس اللغات). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس. و این نسبت بر غیر قیاس است. جامه ای است باریک و جید. (شرح قاموس). سابریه. (الانساب سمعانی). جامۀ تنک نیکو. ذوالرمه گوید:
فجأت بنسج العنکبوت کانّه
علی عصویها سابری مشبرق.
(تاج العروس).
بمنزله لایشتکی السل أهلها
و عیش کمثل السابری رقیق.
(تاج العروس) (اقرب الموارد).
- امثال:
عرض سابری، عرضه داشتن سابری. یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را کسی گوید که چیزی باو عرضه دارند که مبالغه ای در آن نباشد. زیرا که سابری نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض آن، بدان میل و رغبت کند. (تاج العروس) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (منتهی الارب). عرض سابری زیرا که آن ثوبی است که بادنی پهنای آن رغبت کرده میشود در آن. (شرح قاموس).
، هر جامۀ تنک ونیکو. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و رجوع به صابوری در این لغت نامه شود، هر چیز نازک. (تاج العروس) ، زره باریک بافت استوار ساخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (شرح قاموس). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است. (تاج العروس) ، نوعی از بهترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). نوعی خرمای لطیف. گویند: اجود تمر الکوفه النرسیسان والسابری. (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (اقرب الموارد) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبهاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رود خانه زاوه غرق گردید، مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک قصیدۀ 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است، مرحوم رشید یاسمی در مقدمۀ دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیۀ دهگان شبی خبر بلاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده بعزم جنگ پیش می آید، ابو نصر فارسی شخصاً بمقابلۀ او رفت و بیک منزل از آب زاوه گذشت و در ناحیۀ سیرا بدشمن رسید و چنان قرار داد که آب زاوه در برابر خصم و سپاه او در پس آنها باشد، سابری ناچار خود را به آب افکند ولی در آن غرقاب بهلاکت رسید، (مقدمۀ دیوان مسعودسعد ص لج لد) :
... ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار ...
... سابری کان نصرت بو نصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار ...
... تیر مه میدان رزم و موسم پیکارتو
آمد و آورد فتح سابری پیشت نثار ...
مسعودسعد (دیوان ص 172 - 174)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبری
تصویر تبری
بیزاری، دوری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم و کلفت و گنده و غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شاپوری: گونه ای جامه ابریشمین گرانمایه، زره ریز بافت، گیاه نازک و نیکو، بهترین گونه خرما نوعی جامه ابریشمین تنک و گرانمایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبرا
تصویر ستبرا
گندگی درشتی کلفتی، سفتی غلضت، فربهی چاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاری
تصویر ستاری
پرده پوشی (از توصاف خدا)، عفو اعماض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبری
تصویر تبری
((تَ بَ رّ))
دوری کردن، بیزاری جستن، تبرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
((س تَ))
بزرگ، گنده، سفت، محکم، فربه، چاق، ضخیم، کلفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابری
تصویر سابری
((بِ))
نوعی جامه ابریشمی لطیف و گرانمایه، هر چیز نازک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
ثخن، ستبری، ضخامت، فربهی، قطر، کلفتی
متضاد: نازکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد