جدول جو
جدول جو

معنی سبیلی - جستجوی لغت در جدول جو

سبیلی
اسبله، نوعی ماهی خوراکی بزرگ بی فلس با شاخک هایی شبیه سبیل در اطراف دهان که معمولاً در دریای خزر یافت می شود
تصویری از سبیلی
تصویر سبیلی
فرهنگ فارسی عمید
سبیلی
(سَ)
به سبیل. برایگان. مفت. مجانی:
ز بس کو داد سیم و زر سبیلی
نماند اندر جهان نام بخیلی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
سبیلی
(سَ)
نسبتی است مر سبیله را و آن بطنی است از قضاعه. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب ص 531)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبیلو
تصویر سبیلو
مردی که سبیل کلفت دارد، سبیل دار، دارای سبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ، صفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
موهای پشت لب مرد، سبلت، بروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
قومی که همیشه با رئیس ملاحین کشتی دریایی بوده اند. ج، سبابجه. (المعرب جوالیقی ص 183). یکی سبابجه. (اقرب الموارد). رجوع به سبابجه شود
لغت نامه دهخدا
آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است، (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری)، ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمۀ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند، (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) :
گردن ز در هزار سیلی
لفچت ز در هزار زپگر،
منجیک،
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت،
لبیبی،
گردن سطبر کردی از سیم و این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به،
سوزنی،
تا شد از سنگ و صقعه و سیلی
گردن سبزخوارگان نیلی،
سعدی،
، سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن، (آنندراج) : ولف ’سیلی’ را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چک، کاج، کاچ، کشیده، لطمه:
همه مهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند
همه خورد سیلی و نگشاد لب
از آن نیمۀ روز تا نیمه شب،
فردوسی،
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیز او بتازی همچو تندور،
طیان،
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد،
ظهیرالدین فاریابی،
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیۀ مرد نمازی باشد این،
مولوی،
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد بضرورت سرش،
سعدی،
چند سال از برای کارو هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر،
اوحدی،
- امثال:
با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن،
سیلی نقد به از حلوای نسیه:
سیلی نقد از عطای نسیه به،
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده،
مولوی،
، نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
هرلد والتر. مستشرق انگلیسی (متولد 1899). از 1936 میلادی استاد زبان سانسکریت در دانشگاه کمبریج است. در زبان ختنی تخصص دارد و در مدرسه تتبعات شرقی لندن زبانهای ایرانی تدریس میکند. از آثارش مسائل زردشتی (1943 میلادی) ، متون ختنی (اول) (1945 میلادی) ، متون بودائی ختنی (1941 میلادی) ، و مطالعات هندوسکائی، متن های ختنی دوم (1953 میلادی) و سوم (1956 میلادی) است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
اردک، مرغابی (در گیلان)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به شهر بیل و گمانم که از قراء ری و یا آنکه محلی در ری باشد. از جمله عبدالله بن الحسن بن ایوب بیلی رازی زاهد متوفی 330 هجری قمری که محدث جلیل القدری بوده است بدین شهر نسبت دارد. (از انساب سمعانی). رجوع به بیل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یکی از دعاه اسماعیلیه و او به بغداد بود و همال ابن نفیس ابوعبدالله و در امر ریاست رقیب یکدیگر بودند و پس از ابوعبدالله نیز چندین سال بزیست. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوبست به دبیل که قریه ای است از قراء رمله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
نوعی ماهی بسیار بزرگ در خلیج فارس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
نام طائفه ای در نجف
لغت نامه دهخدا
(سَری ی)
نسبت است به سبیری از قراء بخارا
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ لَ)
جایگاهی است در ارض بنی تمیم بنی حمان را. (معجم البلدان) :
قبح الاله و لااقبح غیرهم
اهل السبیله من بنی حمّانا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نامی از نامهای زنان عرب
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب است به سبیع که بطنی از همدان است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لی ی)
ابیل. سر زاهدان نصاری:
و ما ابیلی ّ علی هیکل
بناه و صلّب فیه و صارا.
(از جوالیقی) ، فصیح تر. افصح: هو ابین من فلان
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
راه و روش یا بطور عام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سبیل کلفت. سبیل گنده. آنکه بروتی کلان دارد، سبیل دار. در مقابل سبیل تراشیده. کسی که سبیل خود را نتراشد
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ)
نوعی از مرغ که عرب آن را صفیر گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ بی یی ی)
منسوب است به سبیه که از قراء رمله است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب ص 31)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
راه و روش طریق
فرهنگ لغت هوشیار
انگشتان دست را راست کرده به هم چسبانده تیغ وار بر گردن مجرمان فرود آوردن، ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند تپانچه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیلو
تصویر سبیلو
سبیل دار درمقابل سبیل تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبیلی
تصویر اسبیلی
اسبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((س))
موی پشت لب
سبیل کسی را چرب کردن: کنایه از به او رشوه دادن
سبیل کسی را دود کردن: کنایه از او را تنبیه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((سَ))
راه، روش، فی الله، آن چه در راه خدا گذاشته اند و هر کس می تواند از آن بهره برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند، تپانچه
با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن: کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیلو
تصویر سبیلو
((س))
دارای سبیل پرپشت
فرهنگ فارسی معین
سبیل دار
متضاد: ریشو، ریش دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشم چرانی، هیزی
فرهنگ گویش مازندرانی