جدول جو
جدول جو

معنی سبوچه - جستجوی لغت در جدول جو

سبوچه
سبوی کوچک، کوزۀ کوچک
تصویری از سبوچه
تصویر سبوچه
فرهنگ فارسی عمید
سبوچه
(سَ چَ / چِ)
سبوی خرد. (آنندراج). سبوی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سبوچه
سبوی کوچک
تصویری از سبوچه
تصویر سبوچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوچه
تصویر سوچه
سوژه، موضوع، مضمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبوسه
تصویر سبوسه
سپوسه، سپوس، شورۀ سر انسان، خاک اره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبوره
تصویر سبوره
هیز، مخنث، پشت پایی
فرهنگ فارسی عمید
(سُ سَ / سِ)
خشکی باشد مانند سبوس که به سبب یبوست مزاج در سر آدمی پیدا شود و آن را بعربی حزازه گویند. (برهان). سپیده هائی که گاه شانه کردن از سر ریزد: تبریه، سبوسۀ سر. (منتهی الارب) : خرشف کنگر تقویت باه و دفع شپش و سبوسه را مفید است. (نزهه القلوب) ، کرمی باشد که در انبار گندم و جو افتد، ریزۀ چوب که از دم اره جدا شود. (برهان) (رشیدی) ، سبوس آرد گندم و جو. (برهان). نخالۀ آرد. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
نام وادیی است که از نخلۀیمانیه به بستان بن سامر عامر متصل میشود. (معجم البلدان). وادیی است بعرفات. (منتهی الارب) :
قلت له یوماً ببطن سبوحه
فی موکب زجل الهواجر مبرد.
ابن احمر (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
خشتک جامه و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که در زیر بغل جامه دوزند و آنرا بغلک نیز گویند و بعضی آن پارچۀ مثلث متساوی الساقین را گفته اند که از سر تیریز جامه ببرند تا خشتک را بر آن دوزند و به این معنی بجای جیم فارسی با زای فارسی (سوژه) و عربی (سوزه) هر دو آمده است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَبْ بو بَ)
لقب عبدالرحمن بن عبدالعزیز محدث و محمد بن اسحاق بن سبوبه مجاور محدث است، و یا به شین معجمه است. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام به عنوان پیشگامان علم حدیث شناخته می شوند که در زمینه تشخیص احادیث صحیح از غیرصحیح، به تبحر رسیدند. این افراد با دقت فراوان در مورد اسناد روایات، ویژگی های راویان و شرایط نقل حدیث تحقیق می کردند تا از تحریف و اشتباهات جلوگیری کنند. مهم ترین ویژگی یک محدث این است که توانایی تحلیل دقیق احادیث را داشته باشد و با رعایت معیارهای علمی، روایت های صحیح را از ضعیف تمییز دهد.
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ لَ)
خوشه یا خوشه ای کج پر از دانه. (منتهی الارب). سنبله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به سبوط شود
لغت نامه دهخدا
(سَبْ بو رَ)
تخته ای است که بر آن وقت حساب و مانند آن نویسند و چون مستغنی شوند از آن محو سازند آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تختۀ سیاه مدارس
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
حیز و مخنث و پشت پایی باشد. (برهان). هیز و مخنث. مرادف سابوره. (رشیدی) (آنندراج). ملوطو مخنث و حیز. (ناظم الاطباء). رجوع به صبوره شود
لغت نامه دهخدا
(سَحَ)
از اسماء مکه است. (معجم البلدان) (منتهی الارب). نامی است مکه را عمره الله. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
پارچه ای چهار گوش که در زیر بغل جامه دوزند بغلک، پارچه مثلث متساوی الساقین که از تریز جامه ببرند تا خشتک را بر آن دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوره
تصویر سبوره
پشت پائی، مخنث
فرهنگ لغت هوشیار
سبوس آرد گندم و جو، خشکیی مانند سبوس که در سر آدمی پیدا شود حزازه، نوزاد حشره ای که از آرد گندم پیدا شود و از آرد گندم و جو و برنج تغذیه کند و آن سیاه رنگ و کوچک است و در لای آرد چندم و جو و برنج حرکت کند و از ذرات آرد شده تغذیه نماید شپشه، ریزه چوب که از دم اره جدا شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوطه
تصویر سبوطه
فرو هشتگی موی، تپ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوله
تصویر سبوله
خوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوچه
تصویر سوچه
((چَ یا چِ))
پارچه ای چهار گوشه که در زیر بغل جامه دوزند، بغلک، پارچه مثلث متساوی الساقین که از سر تریز جامه ببرند تا خشتک را بر آن دوزند
فرهنگ فارسی معین
پستان
فرهنگ گویش مازندرانی