جدول جو
جدول جو

معنی سبلاء - جستجوی لغت در جدول جو

سبلاء
(سَ)
عین ٌ سبلاء، چشم درازمژگان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبلان
تصویر سبلان
(پسرانه)
نام کوهی در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
(تَ)
مهرداد، دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز. با 424 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَیْ یُ)
ناصر، ابن محمد (عزیز) بن ظاهر غازی بن ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب. آخرین پادشاه سلسلۀ بنی ایوب. وی به سال 627 هجری قمری در قلعۀ حلب به دنیا آمد و پس از مرگ پدر به سال 634 هجری قمری به سلطنت رسید. سرزمینهای الجزیره و حران و رها و رقه و رأس عین و حمص و دمشق را به قلمرو حکومت حلب افزود و صاحب موصل و ماردین نیز او را گردن نهادند. وی به سال 648 به مصر حمله کرد و آن را به قهر متصرف شد، سپس گروهی از لشکریان مصر بر او حمله بردند و او به سوی شام گریخت و در دمشق مستقر شد و در حدود ده سال با آرامش حکومت کرد تا ف تنه مغول شروع شد و او را پیش هلاکو بردند. هلاکو نخست او را نواخت ولی بعد به قتل رساند (سال 659 هجری قمری). در دوران وی شاعران به عزت و نعمت رسیدند، زیرا او خود شعر می گفت و اشعار فراوانی از او روایت می کنند. یوسف مردی کریم و بردبار بود. و آثار و بناهایی از او در دمشق باقی است.
لغت نامه دهخدا
(سَ بَءْ)
نام سورۀ سی و چهارم از قرآن، مکیه و آن پنجاه و چهار آیت است، پس از احزاب و پیش از ملائکه. و آن را سباء از این جهت خوانده اند که آیۀ 15 این آیه است: لقد کان لسباء فی مسکنهم آیه..
لغت نامه دهخدا
(سَبْ با)
مهموز، خریدن می را جهت باز فروختن. (منتهی الارب) ، شراب خریدن و از جایی بجایی بردن. (اقرب الموارد) ، بتازیانه زدن. (تاج المصادر بیهقی ص 90) : سباء فلاناً، تازیانه زد کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، به آتش سوختن. (تاج المصادر بیهقی ص 90) : سباء الجلد، سوخت پوست را. سبأت النار الجلد، آتش گرفت جلد را و برگردانید گونۀ آن را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
التفات کردن و باک داشتن. ما ابالیه، و ماابالی به، التفات نمی کنم و باک نمیدارم. (از منتهی الارب). اهتمام کردن و توجه نمودن به چیزی. (از اقرب الموارد). مبالاه. باله. بالا. و رجوع به مبالاه و باله و بالا شود
لغت نامه دهخدا
(اِ صْ صا لُ)
آزمودن چیزی را و دریافتن حقیقت آنرا و کشف آن نمودن. (از منتهی الارب). آزمودن. (المصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد). اختیار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به مشقت یا به نعمت. (ترجمان القرآن جرجانی). آزمایش کردن، خواه به ایذا رسانیدن خواه به نعمت دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بلو. و رجوع به بلو شود، چون چیزی، خاصه فرومایه را، به مقدس تشبیه کردن خواهند، ازپیش این کلمه راگویند. مثلاً، نثر او ’بلاتشبیه’ مثل قرآن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). گاه درمورد تنزیه به هنگام گفتگو از امری که با ساحت الوهیت یا بزرگان دین یا مخاطبی محترم سازگار نیست، گویند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلا. آزمایش، به نعمت باشد یا به محنت و سختی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آزمایش. (مهذب الاسماء). آزمایش به نعمت و به شدت. (دهار). و از آن جمله است ’أعوذ باﷲ من جهد البلاء الا بلاء فیه علاء عند اﷲ’. (از اقرب الموارد). امتحان خواه به منحت و سراء و خواه به محنت و ضراء، قال عمر (رض) : بلینا بالضراء فصبرنا ولینا بالسراء فلم نصبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به بلا شود: و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم. (قرآن 49/2 و 141/7 و 6/14) ، و در آن بلایی بود از پروردگار بزرگتان. و آتیناهم من الاّیات ما فیه بلاءمبین. (قرآن 33/44) ، و بر آنها آیاتی از نعمتهای آشکار یا از محنتها فرود آوردیم. (از ذیل اقرب الموارداز قاموس). ًان هذا لهو البلاء المبین. (قرآن 106/37) ، همانا این آزمایشی است آشکار. و لیبلی المؤمنین منه بلاء حسنا. (قرآن 17/8) ، تا نعمت دهد مؤمنان رااز خود بلایی نیکو.
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
مؤنث أبل ّ. (از اقرب الموارد). (از منتهی الارب). رجوع به ابل شود.
لغت نامه دهخدا
(نُ بَ)
جمع واژۀ نبیل. رجوع به نبیل شود، جمع واژۀ نبل، بمعنی با فضل و بزرگی. رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤنث اهبل. زنی که عقل و خرد و تمیز خود را از دست داده باشد. (معجم متن اللغه). ج، هبل
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زن فربه بسیارگوشت و زن بزرگ ربلات. (ناظم الاطباء). زن بزرگ ربلات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ربله شود، زن باریک ران خردکس. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ربله شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دلو بزرگ، مؤنث اسول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اسول شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کان روئین است به بلاد قیس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). نام سنگ سفیدی است. ابوعمر گوید معدن مس است در بلاد قیس. (معجم البلدان ج 2 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صخره عبلاء، سنگ سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ و گفته اند سنگ سپید. ج، عبال. (اقرب الموارد) ، أکمه عبلاء، پشتۀ درشت، شجره عبلاء، سنگ سپید سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ ئُلْ بَ)
شهرکی بوده است خثعم را که بدانجا بتی بوده است و گویند عبلات است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ بُ)
کوهی است از کوههای آجاء و مواسل از نصر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُسَ)
جمع واژۀ بسبل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سِ سَ)
نیکوداشت کردن، خداوند ستور سست و کند شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلی و بلو، غوره بیاوردن خرما
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
سولان، و آن کوهی باشد نزدیک اردبیل. (برهان). کوهی است عظیم و بلند در حوالی اردبیل و بشرافت مشهور و بسیاری از اهل اﷲ در آن کوه عبادت گزیده و ریاضت کشیده اند. (آنندراج). نام کوهی عظیم مشرف به اردبیل از آذربایجان. (معجم البلدان). کوهی است از کوههای آذربایجان دارای 4812 گز ارتفاع، و باآنکه از دوره های تاریخی آتش فشانهایی در این کوه دیده نشده معذلک دهانه های آتش فشانی متعدد و چشمه های آب گرم فراوان در آن موجود است. (از جغرافیای غرب ایران ج 24). کوه سبلان در آذربایجان از جبال مشهور است و بلاد اردبیل و سراه و پیشکین و آباد و ارجاق و خیاو در پای آن کوه افتاده است. کوهی سخت بلند است و از پنجاه فرسنگ دیدارمیدهد، دورش سی فرسنگ باشد و قلۀ او هرگز از برف خالی نبوده و بر آنجا چشمه است اکثر اوقات آب او یخ بسته بود از غلبۀ سرما. و در عجایب المخلوقات از رسول علیه السلام مروی است کسی که بخواند فسبحان اﷲ حین تمسون و حین تصبحون و له الحمد فی السموات و الارض و عیشاً و حین تظهرون یخرج الحی من المیت و یخرج المیت من الحی و یحیی الارض بعد موتها و کذلک تخرجون بعدد، آنچه بخوانند بنویسد خدا برای او حسنات بمقدار برفی که بر کوه سبلان بریزد میدهد. گفتند یا رسول اﷲ سبلان چیست، فرمود کوهی است بین ارمنیه و آذربایجان بر آن چشمه ای است از چشمه های بهشت و در آن قبری است از قبور انبیاء، و در تاریخ مغرب گویند که آن چشمه را آبی در غایت سرد است و در حوالیش چشمه های آب سخت گرمست وسوزان و جاری است. (نزهه القلوب ص 196) :
قبلۀ اقبال قلۀ سبلان دان
کو ز شرف کعبه دار قطب کمال است.
خاقانی.
و به برکه همچنین فرشته ای است و بکوهی از ناحیت آن که آن را سبلان گویند همچنین ملکی است. (تاریخ قم ص 89)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
غول یاساحرۀ جن. ج، سعالی. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). بدترین غولان. ج، سعالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
لقب سالم مولی مالک بن اوس و ابراهیم بن زیاد و خالد بن عبدالله شیخ خالد بن دهقان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
نام اسب ربیعه بن جشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
زنی که سرین آن بزرگ و کلان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). المراءه العظیمهالمأکمه. (اقرب الموارد). ج، سجل، ناقه سجلاء، شتر مادۀ بزرگ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
تأنیث اذبل. زنی خوشیده لب. زن خشک لب
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مؤنث اقبل. گویند: امراءه قبلاء، زن کج چشم چندان که گوئی بسوی بینی خود نگاه میکند. شاه قبلاء، گوسپندی که سرونش بر روی وی خمیده باشد. (ناظم الاطباء). ج، قبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
روغن کشی. اسم است مصدر را. ج، اسلئه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سباء
تصویر سباء
می خری، می، می خوری می فروش باده فروش چوب شناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبلا
تصویر سبلا
بروتدار: زن، مژه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبتاء
تصویر سبتاء
بیابان، زمین هموار دشت، زن دراز گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبحاء
تصویر سبحاء
جمع سبوح، شناوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاء
تصویر ابلاء
((اِ))
عذر خود را بیان کردن، سوگند خوردن، ادا کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین