جدول جو
جدول جو

معنی سبل - جستجوی لغت در جدول جو

سبل
یکی از امراض چشم که چیزی مانند پرده بر روی چشم پیدا شود
تصویری از سبل
تصویر سبل
فرهنگ فارسی عمید
سبل
سبیل ها، راهها، جمع واژۀ سبیل
تصویری از سبل
تصویر سبل
فرهنگ فارسی عمید
سبل
(سَ بَ)
نام اسبی نیکو و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سبل
(سَ بَ)
نام موضعیست نزدیک یمامه. (منتهی الارب). موضعی در بلاد رباب نزدیک یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سبل
(سُ)
خوشه یا خوشه ای پردانه و مایل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سبل
(سُ بَ)
زیر پای شتر. مرادف سول. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
زمانی بکردار مست اشتری
مرا بست و بسپرد زیر سبل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 250).
رجوع به سپل شود
لغت نامه دهخدا
سبل
(سُ بُ)
جمع واژۀ سبیل. بمعنی راهها. (دهار) : از اوقاف این تربیت نیکو اندیشه باید داشت تا بطرق و سبل رسد. (تاریخ بیهقی). اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). ارتفاعات آن را حاصل می کند و بسبل و طرق آن میرساند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
سبل
(سَ بَ)
ابن العجلان طائفی. صحابی است، نام پدر هبیره محدث است. (منتهی الارب). صحابی در فقه اسلامی، فردی است که حضور جسمی و معنوی در کنار پیامبر اسلام (ص) داشته و مؤمن به او بوده است. این همراهی تنها در ظاهر خلاصه نمی شود، بلکه باید با ایمان قلبی و پایبندی عملی همراه باشد. صحابه از مهم ترین منابع شناخت سیره و احکام پیامبر هستند.
لغت نامه دهخدا
سبل
مرضی باشد از امراض چشم و آن مویی است که در درون پک چشم بر میاید و پرده ای را نیز گویند که در چشم بهم رسد رد کردن چیزی به کسی در راه خدا، دشنام دادن، ناسزا گفتن، باران که از ابر بر آمده و تا زمین نرسیده باشد، دشنام
فرهنگ لغت هوشیار
سبل
((سَ بَ))
بارانی که از ابر برآمده و تا زمین نرسیده باشد، بینی، دشنام، خوشه، سنبل، پرده چشم که از ورم عروق چشم که در سطح ملتحمه است واقع شود و بدان در پیش نظر غباری پدید آید، موی و رگه ای سرخ که در چشم پدید آید
تصویری از سبل
تصویر سبل
فرهنگ فارسی معین
سبل
((سُ بُ))
ج. سبیل، راه ها
تصویری از سبل
تصویر سبل
فرهنگ فارسی معین
سبل
اگر بیند در چشم ها سبل داشت، چنانکه چیزها را نمی توانست دید، دلیل است بر قدر تاریکی چشم در دین او نقصان افتد، خاصه چون چشمهای سیاه دارد، اما اگر چشمهای ازرق دارد و سبل داشت، دلیل کند که در راه بدعت بماند. اگر بیند که چشمهای شهلا داشت و سبل داشت، دلیل است فرزندش بیمار گردد. یا از وی مفارقت جوید. اگر بیند پلک سبل از چشم او برگرفت و چشمهایش درست گردید، دلیل بود که بر دست عالمی توبه کند و آن عالم او را به راه دین آورد و پارسا گردد و بعضی از معبران گویند: فرزندش از بیماری شفا یابد. اگر در غربت بود، به سلامت بازآید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
سبل
سبیل، شارب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبلان
تصویر سبلان
(پسرانه)
نام کوهی در آذربایجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
سریشم، ماده ای چسبناک که از جوشاندن استخوان و غضروف و پوست بعضی حیوانات از قبیل گاو و ماهی به دست می آید که پس از خشک شدن رنگش زرد یا تیره می شود و در نجاری برای چسباندن چوب و تخته به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
سبیل، گودی وسط لب بالا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
درازبروت: رجل ٌ اسبل، مرد درازبروت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ لَ)
خصیه سبله، خایۀ دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ بُلْ لَ)
جایگاهی است در جبال طی که پیچ و خمهای آن هنوز شناخته نگردیده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
یک خوشه. (منتهی الارب) ، باران فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لِ / سِ بِ)
سریشم را گویند و آن چیزی است چسبنده که از چرم خام پزند و کمانگران و غیر ایشان بکار برند. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ سبیل
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ چَ / چِ دَ)
عاجزی و فروتنی کردن. (آنندراج). کنایه از حسد بردن. حقد ورزیدن:
آن مسیحا مرده زنده می کند
آن یهود از حقد سبلت می کند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ / سَ لَ)
بروت و سبیل که موی پشت لب است. (برهان). موی پشت لب. (انجمن آرا). موی لب. (شرفنامه). ریش. (الفاظ الادویه) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی.
رودکی.
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی.
منوچهری.
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
سنائی.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است.
خاقانی.
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان.
مولوی.
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
مولوی.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
سعدی (گلستان).
- سبلت پرباد شدن، متکبر شدن. هوا برداشتن:
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت.
مولوی.
- سبلت بر گوش کسی نهادن،تکبر فروختن:
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندۀ سبلت کن است.
شهاب الدین احمد سمرقندی.
- سبلت کن، کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد:
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان.
میرخسرو (ازآنندراج).
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان.
میرخسرو (ازآنندراج).
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درماندۀ سبلت کن است.
شهاب الدین احمد سمرقندی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ لَ / سَ لَ)
بروت، یا موی بر بروت است، یا کرانۀ بروت یا فراهم آمدنگاه هر دو بروت، یا موی که بر زنخ است تا سر ریش، یا بخصوص سر ریش که بر سینه فتد. ج، سبال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بروت. (دهار) ، موی گرداگرد منخر شتر، یا آنکه در پائین منخر است. (منتهی الارب) ، مغاکچۀ وسط لب بالائین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خوشه. (منتهی الارب). خوشه از گندم و مانند آن. (اقرب الموارد) ، جرّ سبلته ، متکبرانه و جامه کشان رفت. (منتهی الارب). جر سبلته، ای ثیابه. (اقرب الموارد) ، نشر سبلته، یعنی تهدیدکنان درآمد. (منتهی الارب) ، حسن السبله، شتر تنک پوست. (منتهی الارب). بعیر حسن السبله، یریدون رقه. (اقرب الموارد). لبت فی سبله الناقه، نیزه زد در گو سینۀ ناقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پارسی است اسپرز (طحال) دراز بروت سپرز اسپرز طحال، ورم بزرگی که در پهلو پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبلت کندن
تصویر سبلت کندن
عاجزی و فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبلت تافتن
تصویر سبلت تافتن
بروت تاب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبلا
تصویر سبلا
بروتدار: زن، مژه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
بروت نبینی جز هوای خویش قوتم به جز بادی نیابی در بروتم (نظامی)، مغاکچه زیر لب، سر ریش که بر سینه افتد، موی سینه، کاسبرگ در گیاهان موی پشت لب سبیل بروت. توضیح در عربی سبله بر وزن ثمره آمده ولی در شعر فارسی بسکون دوم استعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
بروت نبینی جز هوای خویش قوتم به جز بادی نیابی در بروتم (نظامی)، مغاکچه زیر لب، سر ریش که بر سینه افتد، موی سینه، کاسبرگ در گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبل
تصویر اسبل
((اُ بُ))
سپرز، طحال، ورمی که در پهلو بوجود آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبلت بر کندن
تصویر سبلت بر کندن
((~. بَ کَ دَ))
کندن سبلت و بروت کسی یا خود را، حسرت دادن، حسرت خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبلت
تصویر سبلت
((سَ لَ))
موی پشت لب، سبیل
فرهنگ فارسی معین
سبیل، بروت، موی پشت لب، شارب
فرهنگ واژه مترادف متضاد