جدول جو
جدول جو

معنی سبریش - جستجوی لغت در جدول جو

سبریش
(سِ)
التنصیف، بدو نیم کرده و سبریش بر سر افکندن. الاختمار، سبریش برافکندن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سریش
تصویر سریش
گیاهی از تیرۀ سوسنی ها، دارای ساقۀ کوتاه، برگ های دراز نوک تیز، گل های خوشه ای و ریشۀ ضخیم که آن را پس از خشک کردن آرد می کنند و برای چسباندن کاغذ و بعضی چیزهای دیگر به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
همان اسپریس یعنی میدان. (رشیدی). رجوع به اسپریس و سپریس شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرد درویش. (منتهی الارب). مسکین محتاج. (اقرب الموارد). مرد درویش و تهیدست و گدا. ج، سباریت. (ناظم الاطباء). رجوع به سبرت و سبروت شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاشیدن و فرونشاندن. (برهان). تبدیل بریز است. (آنندراج). پاشیدگی و فرونشاندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رُ)
در خراسان امروزی بمعنی سیه سینه یعنی باقری قراست
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ)
انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی). نسبت اجدادی است. (لباب الانساب ج 1 ص 529)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنه آن 397 تن و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، پنبه، میوه جات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رستنی باشد که در سبزی و تازگی بپزند و با ماست بخورند و بعد از رسیدگی خشک کنند و آرد سازند و کفشگران و صحافان چیزها بدان چسبانند. (برهان). چیزی که نجار و کمانگر و صحاف و چرم گر بدان چیزها چسبانند. و آن را از ماهی و پوست خام سازند. (رشیدی). پت. (لغتنامه اسدی). ثرط. (دهار) (نصاب). اسراش. اسقولوس. (بحر الجواهر). و معروف و آن را به عربی اشراس گویندو بیخی است که ساقی دارد و گل آن سفید مایل بسرخی وخمر آن مستدیر و تندطعم و بعضی آن را و خنثی را دو چیز دانند شبیه بیکدیگر. اما شیخ الرئیس در مبحث قوباگفته: اصل الخنثی هوالاشراس. (آنندراج) :
بخدای ار کس این قوافی را
بسخن برنشاندی بسریش.
انوری.
زخم شمشیر غمت راننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم بسریش.
سعدی.
، ناله و فغان. (آنندراج) :
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
کجا بمالش اول براوفتدبسریش.
لبیبی.
زیر فهمش ستاره کرده خروش
پیش سهمش سریش کرده سروش.
سنایی.
کار تو بر سریش و همه کار تو سریش
همواره زین نهاد که هستی گداو دنگ.
سوزنی.
، بد و زبون. (آنندراج) (جهانگیری) :
سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا
سریش اگر نبدی کار بنده بود سریش.
سوزنی (از آنندراج).
، سریشم را هم میگویند که بدان پی بر کمان پیچند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سبهریشوع. اصلاً چوپان بود ولی در زجر کردن تعصبی فوق العاده داشت و در سال 596م. بزمان خسرو دوم (پادشاه ساسانی) بمقام جاثلیقی رسید و بجای یشوع یبه بمقام جاثلیقی (کاتولیکی) نصب گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمه رشید یاسمی ص 467 و مابعد و ص 511 شود
لغت نامه دهخدا
گیاهی است دارای ساقه های کوتاه و نوک تیز، در بیشتر کوههای ایران میروید، ریشه آنرا پس از خشک کردن آرد کنند و برای چسباندن کاغذ و چیزهای دیگر بمصرف رسانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سریش
تصویر سریش
((س رِ))
ریشه گیاهیست که آن را آرد می کنند و از خمیر آن ماده ای چسبناک به دست می آورند، سریشم
فرهنگ فارسی معین
سریش در خواب، دلیل بر غم و اندوه بود و خوردن آن دلیل بر نقصان مال بود. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب