جدول جو
جدول جو

معنی سبروته - جستجوی لغت در جدول جو

سبروته
(سَ تَ)
مؤنث سبروت. رجوع به سبروت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سابوته
تصویر سابوته
زن پیر، پیرزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سررشته
تصویر سررشته
سرنخ، کنایه از راه کار، کنایه از مهارت در کاری، دفتر حساب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ وَ)
محدث است و از اسحاق بن شاذان روایت کند. (یادداشت مؤلف). ببرویه بن علی بن محمد بن مالک ابوغسان البصری، در حوالی سال 353 هجری قمری می زیست و از حسن بن محمد بن عثمان فسوی حدیث روایت کرد. و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 238 شود، جوهری در صحاح گفته است که ببه نام جاریه ای است و استشهاد به شعر زیرین کرده است: لانکحن ببه جاریه جدبه. و صاحب قاموس گوید که این غلط است معنی ً و استشهاداً بلکه لقب همان عبدالله مذکور است و شعر از مادراو هند بنت ابی سفیان است که او را در صغر سن به دست خویش می جنبانید و این شعر می خواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بْرُنْ/ بُ رُنْ تِ)
شارلوت. (1816- 1855 میلادی) زنی نویسنده، انگلیسی. نویسندۀ جین ایر.
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ وَ)
پدر لیث بن حبرویه. محدث است. (منتهی الارب). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
زن پیر باشد به زبان پارسیان. (جهانگیری). زن پیر را گویند بزبان زند و استا. (برهان). زن پیر بزبان مردم اصفهان. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). در لغت فرس ص 504آمده: صابوته زن پیر بود بزبان آسیان، قریع گوید:
مرا که سال بهفتاد و شش رسید و رمید
دلم ز شلۀ صابوته و ز زهرۀ تاز
و بنابراین لغت مزبور از زبان آسی (محتملاً استی) است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به صابوته در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
مرد بسیارخاموش. (شرح قاموس) (منتهی الارب). رجوع به ساکوت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رفتن. (تاج المصادر بیهقی). سیر. (منتهی الارب). رجوع به سیر شود، راندن. (المصادر زوزنی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ دَ / دِ)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر:
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.
خاقانی.
آفتابی چو غنچه سربسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او.
خاقانی.
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زربسته.
نظامی.
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پرباد فوق آب رفت.
مولوی.
، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته:
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
بلیناس را بادگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل:
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته.
نظامی.
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید.
نظامی.
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معما پرده بردار.
حافظ.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتۀ سربسته چه دانی خموش.
حافظ.
- سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی).
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سربسته گویند.
نظامی.
، پوشیده. پنهان:
راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
، غامض. مشکل:
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ)
نام یکی از قصبات کهن فنیقی واقع در ساحل سوریه میان صیدا و صور، و امروز بر جای آن دهکده ای بنام سرقند واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به سارفه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام جائی در کهندز جی به اصفهان است و جغرافی نویسان عرب از آن جمله ابن رسته معرب آن را ساروق ضبط کرده اند: سارویه و اکنون اصفهانیان آن را هفت هلکه گویند که بناء آن در میان شهرستان اصفهان مانده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 29). و سارویه به در اصفهان که اثر آن اندر شهرستان پیداست از بناهای طهمورث است، و از بعد هزار سال سارویه را پیرامون، دیوارکشیدند، چنانک هست. (مجمل التواریخ و القصص ص 39).
در کتاب ترجمه محاسن اصفهان درباره سارویه حکایت به این مضمون نقل شده که: در وقت طوفان آتش در ایام فرس حکمای وقت جائی را در زمین مدینۀ جی برگزیدند وقهندزی برطریقۀ هرمان بنیاد نهادند و آن را مستقر و مستودع کتب ساختند و پیش از زمان ما بسالی چند یک جانب آن خزانه خرابی یافت و پر از کتب اوایل متقدمان مکتوب بر پوست توز به زبان و لغت پارسی بود. رجوع به محاسن اصفهان چ عباس اقبال ص 16 و رجوع به سارو و ساروق شود
نام قدیم شهر همدان که در مجمل التواریخ و القصص و معجم البلدان سارو ضبط شده و ابن فقیه معرب آن را ساروق ذکر کرده است. رجوع به سارو و ساروق شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن فرخان بزرگ از فرمانروایان آل دابویه در طبرستان که مدت هشت سال از 88 تا 96 هجری قمری در دورۀ کودکی برادرزادۀخود خورشید بن داذمهر نایب السلطنه و فرمانروای طبرستان بود، و نام ساری از نام او گرفته شده است. (از ترجمه مازندران رابینو ص 78و 180) و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 403 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
درخت و تاک انگور را گویند. (برهان). رز بود یعنی تاک. (فرهنگ اوبهی). رزانگور باشد. (جهانگیری) (شعوری). درخت انگور باشد. (رشیدی). رز انگور است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
سرشک از مژه همچو در ریخته
چو خوشه ز سارونه آویخته.
رودکی (از جهانگیری).
ظاهراً در بیت چنین باشد: ’ز سازو بیاویخته’ و سازو ریسمان است که از لیف خرما بافند. (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج). این کلمه سازو است و به تصحیف سارونه شده است. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ظاهراً چیزی باشد که مثل قمقمه ها بود، و اغلب که لغت روم است. (بهار عجم) (آنندراج). اشتینگاس نیز با شک و تردید بمعنی کاسۀ چوبی آورده ولی در بیت زیر این معنی را نمیدهد:
ز قیسی و آلو بگردش هجوم
چو ساروچه گرد سرشاه روم.
میرزا طاهر وحید قزوینی (از بهار عجم و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ)
شهری است بمصر و آن را اسبریمنه نیز گفته اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است از دهستان قره لر بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 55 هزارگزی جنوب باختری راه شوسۀ شاهین دژ به میاندوآب. دره ای. هوای آن معتدل، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و حبوبات و کرچک است، 458 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری اشتغال دارند. از صنایع دستی جاجیم بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله یک هزار گزبنام ساروجۀ بالا و پائین مشهور، و سکنۀ ساروجۀ پائین 135 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ)
مؤنث سبریت. بمعنی زن درویش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زمین خشک بی نبات، چیز اندک و حقیر، مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : لأن بدا خلق السربال سبروتا. (حریری) (از اقرب الموارد). رجوع به سبرت شود، غلام امرد. ج، سباریت سبار، و این جمع نادر است. (اقرب الموارد). کودک ساده زنخ. ج، سباریت، سباری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سابوته
تصویر سابوته
زن پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبروت
تصویر سبروت
ریدک مکیاز، نیازمند درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروته
تصویر سروته
اول و آخر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
مبروره در فارسی مونث مبرور: نیکی یافته نیکفرجام، پذیرفته، بی آک مونث مبرور جمع مبرورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
ضد سرباز، پوشیده و نهفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سررشته
تصویر سررشته
راه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبرغوله
تصویر سبرغوله
لاتینی تازی گشته هرزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروقه
تصویر ساروقه
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارونه
تصویر سارونه
درخت انگور تاک رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساکوته
تصویر ساکوته
بسیار خاموش زن، مرگ ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
((~. بَ تَ یا تِ))
مخفی، پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابوته
تصویر سابوته
((تَ))
زن پیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارونه
تصویر سارونه
((نَ))
درخت انگور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سررشته
تصویر سررشته
((~. رِ تِ یا تَ))
سرنخ، اطلاع، آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مبهم، تلویحا
فرهنگ واژه فارسی سره