جدول جو
جدول جو

معنی سالک - جستجوی لغت در جدول جو

سالک
زخمی مزمن که در پوست بدن انسان روی بینی و گونه ها پیدا می شود، سرایت آن به وسیلۀ پشۀ مخصوصی صورت می گیرد
تصویری از سالک
تصویر سالک
فرهنگ فارسی عمید
سالک
کسی که راهی در پیش گیرد و در آن راه برود، رونده، پیرو، پارسا، زاهد، در تصوف کسی که با ارشاد مرشد و پیرو در راه خدا سیر کند و مراحل تهذیب نفس و مراتب سیر و سلوک را بپیماید. سالکان را اهل سلوک و اهل طریقت نیز می گویند، عارف
تصویری از سالک
تصویر سالک
فرهنگ فارسی عمید
سالک(لِ)
مزرعه کوچکی است از دهستان خاور طوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود و28 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
سالک(لِ)
مدتی در عراق وفارس بود آخرالامر بهندوستان رفته و هم در آنجا سفر آخرت در پیش گرفت این شعر از او بنظر رسید ثبت شد:
جواب نامۀ من غیر ناامیدی نیست
ز دست سودن بال کبوترم پیداست
دوستان در بوستان چون عزم گل چیدن کنند
اوّل از یاران دورافتاده یاد از من کنند.
(آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 267)
اسمش میر محمد اصلش از کاشان. سوای این رباعی شعری از او ملاحظه نشده است لهذا ثبت شد:
بی روی تو ای مردم کاشانۀ چشم
پربادۀ حسرتست پیمانۀ چشم
تو جای دگر گرفته ای خانه و من
بهر تو سفید کرده ام خانه چشم.
(آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 250)
از اهل آن ولایت (اصفهان) است. سوای این شعر از او مسموع نشد:
جستجوی دگری داشت چو پرسیدم از او
منفعل گشت و بمن گفت ترا میجویم.
(آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 182)
لغت نامه دهخدا
سالک(لَ)
جراحتی ساری که بر ظاهر بدن در پاره ای مملکتها پیدا آید و زمانی طویل بماند و پس از خوب شدن جای آن همیشه گود باشد. نوعی قرحه که در بعض آب و هواها یک نوبت هرکس بدان مبتلا میشود. زخم معروف و آن را ماهک گویند. رجوع به رسالۀ احمد امامی چ تهران ص 355 شود
لغت نامه دهخدا
سالک(لِ)
مسافر و راه رونده. (ناظم الاطباء). راه رونده. (غیاث). رونده. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح تصوف) به اصطلاح صوفیه طالب تقرب حق تعالی که عقل معاش هم داشته باشد. و سالک دو طریق اند، سالک هالک و دوم سالک واصل و اما سالک هالک آن را گویند که در ابتدای حال مقید مجاز شود و از حقیقت بازماند و مطلوب و مقصود همان چیز داند. چنانکه گفته اند:
’هر چه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود’
من رضی بمقام حجت عن امامه، در باب او راست آید. سالک واصل آن را گویند که در آغاز سلوک محکوم بحقیقتی شده باشد و برندۀ لااله الا اﷲ، جمله بتان مجازی را از صحن سینه پاک سازد چنانکه اثر غیرنماند و از قید اطلاق هر دو از عدم بشهود آید و فانی در توحیدمطلق شود و بی نام و نشان گردد:
تو مباش اصلاً کمال این است و بس
تو ز توگم شو وصال این است و بس.
(آنندراج) (غیاث).
سالک در راه خدا سیر کند تا بمقصود رسد. هر گاه کسی راحق سبحانه جذبۀ خویش روزی کند او دل به حضرت خدای آرد و همه را بیکبارگی گذارد و به مرتبۀ عشق رسد، پس اگر در همین مرتبه ماند او را مجذوب گویند و اگر باز آید و از خود باخبر شود و سلوک کند و راه خدای گیرد مجذوب سالک گویند و اگر اول سلوک کند و آن را تمام کند و آنگاه وی را جذبۀ حق رسد وی را سالک مجذوب گویند. و اگر سلوک تمام کند و جذبۀ حق به وی رسد سالک گویند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 686 شود. شیخ محمد لاهیجی در شرح گلشن راز در فصل ’فی المسافرالی اﷲ و السالک’ گوید: مسافر و سالک کسی را مینامند که او بطریق سلوک و روش و مرتبه بمقامی برسد که ازاصل و حقیقت خود آگاه و باخبر شود و بداند که او همین نقش و صورت که می یابد نبوده است و اصل و حقیقت اومرتبۀ جامعه الوهیت است که در مراتب تنزل ملبس بدین لباس گشته و ظاهر به این صورت شده است و اولیت عین آخر گشته و باطن عین ظاهر نموده. شعر:
من آفتاب وحدتم تابان به انسان آمده
من اسم نور اعظمم پیش از تن و جان آمده
هم نور جسمانی منم هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم در قطره پنهان آمده
هم نور و هم پرتو منم، هم سایه هم پی رو منم
هم راه و هم رهرو منم هم پیرره دان آمده.
چون اطلاع بر حقیقت حال وقتی میسر میتواند شد که اصل انسانی که حقیقت مطلقه است از قید یقین معرا و مبرا گردد. و فرمود که:
مسافر آن بود کو بگذرد زود
ز خود صافی شود چون بگذرد دود.
یعنی مسافر و سالک آن است که که از منازل شهوات طبیعی و مشتهیات نفسانی و لذات و مألوفات جسمانی عبور مینماید و از لباس صفت بشری منخلع گردد و از ظلمت تعین خودی که حجاب نور اصل و حقیقت او بود صافی گردد و پردۀ پندار خود از روی حقیقت براندازد... رجوع به شرح گلشن راز چ کتاب خانه محمودی ص 240 شود. سالک در اصطلاح متصوفین کسی را گویند که تن را به اجرای وظایف و تکالیف شرعیه بسپرد و نفس را از اماریت به مأموریت و اطاعت منتقل دارد و بتزکیۀ نفس و قناعت و تواضع و حلم و عفو و احسان و تازه رویی و فکاهت و تألف متخلق باشد. محمد بن محمود آملی در علم تصرف درکتاب نفایس الفنون گوید: سلوک استعمال جارحه زبان است و بعد از قول شهادتین و قیام بعبادات بدنی و وظائف شرعی و آداب سالک از جمله بیست و دو ادب یاد کرده شود. ادب اول آن است که حق تعالی را در سؤال رحمت ومغفرت و عدم تعذیب و معصیت خطاب به امر و نهی اقدام نماید. دوم اصغاء کلام الهی کند که هر گاه بر زبان او یا بزبان غیر جاری گردد که آن را از متکلم حقیقی سماع کند و زبان را در میان واسطه داند. سیم آنکه نفس خود را در ظهور آثار نعمت الهی مختفی سازد. چهارم آنکه اگر بر سری از اسرار ربوبیت وقوف یابد و محل امانت و مستودع اسرار شود افشاء آن بهیچ وجه جایز نشمرد. پنجم اوقات سؤال و دعا و سکوت و صوت را رعایت کند. ششم حق تعالی را بر جمع احوال خود واقف و مطلع بیند. هفتم در خواطر خود مجال ندهد که هیچ آفریده را ازآن کمال منزلت و علو مرتبتی که او را بود ممکن باشد. هشتم در متابعت سنت او غایت جهد مبذول دارد و آمال جایز نشمرد. نهم هر که بدو نسبت دارد بصورت یا بمعنی همه را از برای محبت او دوست دارد. دهم اعتقاد بشیخ. یازدهم ملازمت صحبت شیخ. دوازدهم تسلیم تصرفات او گردد و بهرچه فرماید منقاد و راضی گردد. سیزدهم بکلی سلب اختیار خود کند. چهاردهم در کشف واقعات با علم شیخ رجوع کند. پانزدهم زبان شیخ را واسطۀ کلام حق داند. شانزدهم در صحبت شیخ آواز بلند نکند. هفدهم نفس خود را از تبسط منع کند. هیجدهم چون خواهد با شیخ ازمهمات سخن گوید، نخست معلوم کند تا فراغت سماع کلام او دارد یا نه. نوزدهم حد مرتبۀ خود نگاهدارد. بیستم هر حال را که شیخ پنهان دارد افشای آن نکند. بیست و یکم هر چه از شیخ نقل کند بقدر فهم مستمع کند. (نفایس الفنون. علم تصرف). هو الذی مشی علی المقامات بحاله لا بعلمه و تصوره فکان العلم الحاصل له عیناً یأبی من ورد الشبهه المضله له. (تعریفات). رجوع به تاریخ تصوف دکتر غنی ص 647 و رجوع به نفحات الانس جامی چ توحیدی از ص 107 ببعد شود:
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقۀ عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
سالکان خدمت تو زیرعرش
رهنمایانند بر روح الامین.
خاقانی.
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لیکن ایوان امان کعبۀ علیا بینند.
خاقانی.
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق.
سعدی (بوستان).
چنانکه سالکان طریقت گفته اند. (گلستان).
اگر سالکی محرم راز گشت
نبندند بر وی در بازگشت.
سعدی (گلستان).
صورتش بر خاک و جان در لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان.
مولوی.
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سالک
مسافر و راه رونده زخمی که روی پوست بدن انسان و بیشتر روی بینی و گونه ها پیدا میشود رهرو زبانزد سوفیانه تا راهرو نباشی کی راهبر شوی، راهی (مسافر) راه رونده رونده، سفر کننده مسافر، سائر الی الله که متوسط بین مبدا و منتهی است مادام که در سیر است. کسی که بطریق سلوک بمرتبت و مقامی رسد که از اصل و حقیقت خود آگاه شود و بداند که او همین صورت و نقش نیست و اصل و حقیقت او مرتبت جامه الوهیت است که در مراتب تنزل متلبس بدین لباس گشته و بمقام فنا فی الله و مرتبت ولایت وصول یابد. یا سالکان عرش. فرشتگان ملائکه، اهل سلوک
فرهنگ لغت هوشیار
سالک
رونده، مسافر، زاهد، عارف
تصویری از سالک
تصویر سالک
فرهنگ فارسی معین
سالک((لَ))
زخمی که در پوست بدن خاصه صورت پیدا می شود. گاه یک سال بهبودی آن طول می کشد ولی جای آن باقی می ماند
فرهنگ فارسی معین
سالک
درویش، صوفی، عارف، رونده، رهرو، پیرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سازک
تصویر سازک
(دخترانه)
ساز کوچک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالم
تصویر سالم
(پسرانه)
فاقد بیماری، بدون عیب یا خرابی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالک
تصویر بالک
(پسرانه)
استخوان کتف، نام کوهی در کردستان، نام منطقه ایی در کردستان، نام قبیله ایی در کردستان، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: بالک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مالک
تصویر مالک
(پسرانه)
ارباب، از نامهای خداوند، آنکه دارنده و صاحب اختیار چیزی یا کسی باشد، نام فرشته ای که نگهبان دوزخ است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسالک
تصویر مسالک
مسلک ها، راه ها، روش ها، طریقه ها، جمع واژۀ مسلک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلک شود. راهها. طرق. طریقها: ضبط مسالک و حفظ ممالک... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). امروز افضل پادشاهان وقت است به اصل و نسب... و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک به رأی راست و خرد روشن. (چهارمقاله ص 2).
کسری از این ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک وصد خطۀ ختا.
خاقانی.
از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژخواه همه مسالک بود.
نظامی.
- مسالک و ممالک، راهها و مملکتها. طرق و بلدان.
- علم مسالک و ممالک، جغرافیا. علم جغرافیا.
- کتب مسالک و ممالک، کتب جغرافیا: و اندرکتاب مسالک و ممالک آورده است... (تاریخ بخارا ص 22، 23). هر که کتاب مسالک و ممالک خوانده است و طول و عرض این دیار بشناخته بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سالج
تصویر سالج
لاتینی تازی گشته بیدمشک از درختان بید مشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخ
تصویر سالخ
مار سیاه، گری شتر
فرهنگ لغت هوشیار
با اعداد ترکیب شود و معنی دارنده تعداد سال دهد: دو ساله ده ساله یا همه ساله. هرسال پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالف
تصویر سالف
پیش رفته، متقدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالم
تصویر سالم
بی گزند و درست، بی عیب، صحیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالن
تصویر سالن
اطاق بزرگ مخصوص پذیرائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالب
تصویر سالب
تاراج دهنده و رباینده و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساهک
تصویر ساهک
دردچشم خارش چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالو
تصویر سالو
جامه سفید و تنک که از آن دستار و لباس زنانه درست میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالوک
تصویر سالوک
دزد و راهزن، فقیر فقیر درویش، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
پای افزار از چرم گاو که رشته ها در آن بسته اند پای افزار کفش چارق شم بالیک، پاپیچ پاتابه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذالک
تصویر ذالک
آن
فرهنگ لغت هوشیار
راهها، طرق، طریقها، جمع مسلک، راه ها روش ها جمع مسلک: مسلکها راهها: امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب... و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن، طریقه های دینی سیاسی حزبی. یا مسالک و ممالک. راهها و کشورها، جغرافی جغرافیا: و اندر کتاب مسالک و ممالک آورده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامک
تصویر سامک
بلند بلند از هر چیز مرتفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسالک
تصویر مسالک
((مَ لِ))
جمع مسلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالم
تصویر سالم
تندرست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالن
تصویر سالن
تالار
فرهنگ واژه فارسی سره
مسلک ها، طریقه ها، آئین ها، راهها، جغرافیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سالک دار، مبتلابه سالک
فرهنگ واژه مترادف متضاد