کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی: از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است سرزده داخل مشو میکده حمام نیست. ؟ - سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) : دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار من باده خوردم او عرق انفعال خورد. شفیع اثر (از آنندراج). - سرزده رفتن: هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) : صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن موری اگر بسهو شود پایمال من. صائب. ، مغموم. مهموم. دماغ سوخته: به آزرم من بی کس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهرجا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. ، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده: ای پسری کآن دو زلف سرزده داری و آتش رویت به زلف درزده داری سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش سرزده ما را به زلف سرزده داری. سوزنی. باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست. سوزنی. ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم. خاقانی. ، حیران شده. پریشان شده. سرگردان: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدی). خجل، ناگاه و بی طلب و بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدی). بی اجازۀ قبلی: از نام من شدند به آواز و طرفه نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است سرزده داخل مشو میکده حمام نیست. ؟ - سرزده آمدن، بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) : دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار من باده خوردم او عرق انفعال خورد. شفیع اثر (از آنندراج). - سرزده رفتن: هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) : صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن موری اگر بسهو شود پایمال من. صائب. ، مغموم. مهموم. دماغ سوخته: به آزرم من بی کس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهرجا که بینی یتیم و اسیر نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست. خاقانی. ، گردن زده. (رشیدی) (آنندراج). بریده. مقراض شده: ای پسری کآن دو زلف سرزده داری و آتش رویت به زلف درزده داری سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش سرزده ما را به زلف سرزده داری. سوزنی. باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست. سوزنی. ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم. خاقانی. ، حیران شده. پریشان شده. سرگردان: کرده شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 186)
شراب خوردن. (آنندراج). ساغر کشیدن. ساغر خوردن. ساغر نوشیدن. بکار آب بودن. جام پیمودن و نوشیدن و خوردن و زدن. ساغر نوشیدن و خوردن و کشیدن. جام و ساغر بر سر کشیدن و بر تارک کشیدن. شراب زدن. دریا کشیدن. دریاها را بر سر کشیدن. خم لبالب زدن. خمخانه کشیدن. خم بر تارک کشیدن. می برداشتن. لب را چشمۀ خضر ساختن. (مجموعۀ مترادفات) : کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب با حریفان دگر تا صبحدم ساغر زده. هلالی استرآبادی (دیوان ص 171). آتش گل چون زرشک رنگ او ساغر زند بوی دودش زخمها بر جام چون مجمر زند. عبداللطیف خان (از آنندراج). به خشنودی حق در توبه زن ازو مست شو ساغر توبه زن. ظهوری (از آنندراج). رجوع به ساغرشود
شراب خوردن. (آنندراج). ساغر کشیدن. ساغر خوردن. ساغر نوشیدن. بکار آب بودن. جام پیمودن و نوشیدن و خوردن و زدن. ساغر نوشیدن و خوردن و کشیدن. جام و ساغر بر سر کشیدن و بر تارک کشیدن. شراب زدن. دریا کشیدن. دریاها را بر سر کشیدن. خم لبالب زدن. خمخانه کشیدن. خم بر تارک کشیدن. می برداشتن. لب را چشمۀ خضر ساختن. (مجموعۀ مترادفات) : کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب با حریفان دگر تا صبحدم ساغر زده. هلالی استرآبادی (دیوان ص 171). آتش گل چون زرشک رنگ او ساغر زند بوی دودش زخمها بر جام چون مجمر زند. عبداللطیف خان (از آنندراج). به خشنودی حق در توبه زن ازو مست شو ساغر توبه زن. ظهوری (از آنندراج). رجوع به ساغرشود