جدول جو
جدول جو

معنی ساغرجی - جستجوی لغت در جدول جو

ساغرجی
(غَ ی ی)
شیخ زادۀ ساغرجی، اولاد وی بسال 812 هجری قمری در شمار سایر اکابر سمرقند هنگام طغیان امیر شیخ نورالدین و حملۀ وی بسمرقند آن شهر را مضبوطداشتند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 581 شود
لغت نامه دهخدا
ساغرجی
(غَ)
شیخ برهان الدین بن شیخ علاءالدین. از مشایخ تصوف و مرید شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی بود. رجوع به فهرست رسالۀ قندیه چ تهران شود
لغت نامه دهخدا
ساغرجی
(غَ)
نجار ساغرجی از شاعران ملک خاقانیان و از کسانی بود که در خدمت سلطان خضربن ابراهیم (ظاهراً درحدود 472- 488 هجری قمری) صلتهای گران یافتند و تشریفهای شگرف ستدند. رجوع به چهارمقاله چ معین چ 1334 ص 91 و تعلیقات همان کتاب ص 139 شود
احمد بن فرج بن عبدالعزیز بن ابی الهیثم ساغرجی مکنی به ابونصر فقیهی، فاضل بود. وی بسال 574 هجری قمری درگذشت و در گورستان جاکردیزه مدفون گردید. رجوع به انساب سمعانی شود
محمود بن احمد بن فرج ساغرجی مکنی به ابوالمحامد شیخ الاسلام سمرقند و مردی فاضل و عارف بود. تولد وی بسال 480 هجری قمری بوده است. رجوع به انساب سمعانی شود
یوسف بن بختیار بن محمد ساغرجی مکنی به ابویعقوب از علمای قرن پنجم ساکن سمرقند بود و بروز سوم صفر 502 هجری قمری درگذشت. رجوع به انساب سمعانی شود
حسن بن علی بن جبرئیل ساغرجی دهقان مکنی به ابواحمد. از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی و حسن بن علی بن جبرئیل... در این لغت نامه شود
خواجه یحیی ساغرجی از مشایخ تصوف بوده و مزار وی بر قبرستان جاکردیزه در سمرقند است. رجوع به رسالۀ قندیه چ تهران ص 5 شود
لغت نامه دهخدا
ساغرجی
(غَ)
منسوب است به ساغرج که از قراء سغد است در پنج فرسنگی سمرقند. (انساب سمعانی). رجوع به ساغرج شود
لغت نامه دهخدا
ساغرجی
منسوب به ساغرج از مردم ساغرج
تصویری از ساغرجی
تصویر ساغرجی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساغری
تصویر ساغری
پوست کفل اسب و خر، پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، کیمخت، چسته، زرغب، سغری
کفل اسب، نوعی کفش
فرهنگ فارسی عمید
ساگایی، یکی از قبایل ساکن سیبری در ایالت تومسق، در حوضۀ نهر آباقان نزدیک به مغولستان شمال غربی، و آن به سه تیره قاچینز و تویبال و قزیل تقسیم میشود، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
از شاعران قدیم عثمانی و از مردم ادرنه است. در آن دیار به ’قزازعلی’ معروف بود. وی از روزگار ابوالفتح سلطان محمدخان (متوفی 886 هجری قمری) تا عهد سلطان سلیمان خان قانونی (جلوس در 926 هجری قمری) را دریافت. در بهار جوانی به عیش و نوش مایل بود و هجا میگفت و ساز و بربط مینواخت، و چون برگریز حیاتش فرا رسید توبه کرد و روی به عبادت نهاد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی است از دهستان انگوران بخش قانشان شهرستان زنجان، واقع در 36هزارگزی باختری قانشان، و 6 هزارگزی راه مالرو عمومی، کوهستانی و سردسیر، و آبش از رودخانه قلعه جوق، و محصولش غله و یونجه است، 306 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی بافتن گلیم و جاجیم در آن معمول است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه، واقعدر 45هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و هزارگزی باختر شوسۀ ارومیه بمهاباد هوای آن معتدل و دارای 291 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، انگور، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ/ کِ)
ساغر خوردن. (آنندراج) (استینگاس). باده کشیدن. جام کشیدن. می کشیدن. ساغر زدن. ساغر نوشیدن. باده پیمودن. باده نوشیدن. باده خوردن. صراحی کشیدن. پیاله زدن. پیاله کشیدن. پیاله نوشیدن. پیمانه زدن. پیمانه کشیدن. شراب زدن. شراب خوردن. شراب نوشیدن. می زدن. می خوردن. می نوشیدن:
گرباده می نگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده من غم کشم نه ساغر.
خاقانی.
عالم همه جور است بر او رو درکش
خورشیدرخی طلب کن و ساغرکش
گر جور همی بری هم از ساغر بر
ور ناز همی کشی هم از دلبرکش.
رفیع لنبانی.
خیز تا امروز با هم ساغر صهبا کشیم
خویش را دامن کشان تا دامن صحرا کشیم
کس چرا از دست دنیا ساغر محنت کشد
ساغری گیریم و دست از محنت دنیا کشیم.
هلالی استرآبادی.
میکشم ساغر بدلتنگی حلالم باد اسیر
گلشنی دارم که زندان می نماید در نظر.
جلال اسیر (از آنندراج).
اگر دشمن کشد ساغر و گر دوست
به طاق ابروی مردانۀ اوست.
شانی تکلو
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
شرابخوار. (آنندراج). کسی که ساغر می نوشد. (استینگاس). ساغرپیما. ساغرزن. ساغرگیر. ساغرنوش. باده خوار. باده گسار. باده کش. باده نوش. باده پرست. باده پیما. پیاله نوش. می کش. می نوش. میخوار. میگسار. شرابخوار. قدح پیما. قدح نوش:
بت ساغرکش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمّار برفت.
خواجو (دیوان ص 398).
خطی کز خط یار دارد نشان
همین خط بود نزد ساغرکشان.
ملا طغرا (از آنندراج).
رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
شراب خورنده. باده پیما. می کش. باده نوش. میخوار. باده خوار. پیاله پیما. قدح پیما. باده گسار. میگسار. رجوع به ساغرزدن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ جَ)
جام جم. (آنندراج). جام جمشید. جام جهان نما. جام جهان آرا. جام جهان بین. جام کیخسرو. جام گیتی نما:
از سایۀ قد تو مرا نشئه دو بالاست
مینای چنین بود کجا ساغر جم را؟
نعمت خان عالی (از آنندراج).
روشنگر تقدیر بیک روز جلا داد
آیینۀ زانوی من و ساغر جم را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منصبی به دوران مغول: بر سبیل یزک کیدبوقاکه منصب یاورجی داشت روان گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
یکی از قراء سغد است بر پنج فرسنگی سمرقند از نواحی اشتیخن. (معجم البلدان) : در زمانی که لشکر اسلام در ولایت سمرقند آمدند بعد از ولایت بخارا قلعه ای معظم تر از قلعۀ ساغرج نبوده است از آن سبب لشکر اسلام اول متوجه به آنجا شده اند و محاصره نموده اند چنانکه در اندک روز فتح آن قلعه شده است چون آنجا را فتح نموده اند حکومت آنجا را بخدمت حضرت بزرگوار (برهان الدین ساغرجی) داده اند. (قندیه ص 67). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 412 و صاغرج شود. در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260، دهی بنام ساغر آمده که ظاهراً همین موضع است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
چرمی است که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش ناهموار است. (فرهنگ نظام). ساغری را نیز (چسته) گویند و آن را از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. (برهان). چرم کفل اسب و یاخر که از آن کفش سازند. (استینگاس). کیمخت و چسته وپوست خر و یا پوست دباغی شده. (ناظم الاطباء). نام پوستی که به کیمخت شهرت دارد. (آنندراج) :
فتاده زاهد خر را بپوست جامۀ من
برای تیغ شود ساغری همیشه غلاف.
شفیع اثر (از آنندراج).
، بعضی بمعنی مطلق کیمخت که تیماج است نوشته اند. (فرهنگ نظام). لغت ترکی است. جلد ساغری، نوعی از چرم. (دزی)، فاصله از دم تا مقعد اسب. (استینگاس). کفل اسب. (ناظم الاطباء) ، و آن (کیمخت) پوست کفل و ساغری اسب و خر است که بنوعی خاص دباغت کنند. (برهان در مادۀ کیمخت) : در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری ودم او می کشید مولانا ساغری از خواجه پرسید ساغری و دم این اسب بچه ماند؟ خواجه گفت ساغری او به روی ساغری و دم او به ریش ساغری. رجوع به لطائف الطوائف ص 239 شود، قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه، با پاشنۀ بلند، کبودرنگ، و چرم و رویۀ آن گرههای خردتر از گرههای نارنج داشت و این نوع کفش در مقابل نعلین بود که زردرنگ و بدون پشت پاشنه و پاشنه بود و نوک کمی برگشته داشت. رجوع به صاغری شود، نوعی از قماش. (استینگاس) :
کجا چو شمسی و سالوی وساغری کردند
سرآیدارچه مه و مهر و آسمان آری.
نظام قاری (دیوان البسه ص 107).
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی و ساغری... (ایضاً ص 152).
ز هندوستان سالوی و ساغری
رسیدند شمسی و دو چنبری.
(ایضاً ص 182)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری و 2 هزارگزی راه فرعی عنبرآباد بسبزواران، جلگه ای و گرمسیر و مالاریائی است. آبش از رود خانه هلیل، محصولش غلات و برنج است. 298 تن سکنه دارد که به دامپروری میگذرانند راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ دَ / دِ)
ساغرگیرنده. باده خوار. میگسار. خراباتی. باده پرست. باده گسار:
خرقه رهن خانه خمار دارد پیر ما
ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما.
خواجو (دیوان ص 48 و373).
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی، یارب که را داور کنم ؟
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به ساغر، دهی در حوالی سمرقند، منسوب به ساغر، قصبه ای در دکن هندوستان. رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 101 هزارگزی جنوب خاوری قاین، سر راه اتومبیل رو اسفدن به باسفج، کوهستانی ومعتدل، و آب آن از قنات، و محصول آن غلات و شلغم است، 150 تن سکنه دارد که به زراعت و مالداری اشتغال دارند، از صنایع دستی قالیچه بافی در آن معمول است، راه اتومبیل رو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به صاغرج
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب به ساغرچ. رجوع به ساغرجی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اترجی
تصویر اترجی
برنگ اترج رنگ بالنگ، قسمی از یاقوت که به رنگ اترج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پوست اسب یا خر که دباغی شده باشد کیمخت، تیماج. یا ساغری سوخته. قسمی چرم گرانبها که کتابهای نفیس را در قدیم بدان جلد میکردند، فاصله از دم تا مقعد اسب کفل اسب، قسمی کفش مخصوص علمای روحانی و طلاب بی پشت پاشنه و با پاشنه بلند چرمی و کبود رنگ، نوعی قماش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروی
تصویر ساروی
منسوب به ساری از مردم ساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغری
تصویر ساغری
چرمی که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش است ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغرکش
تصویر ساغرکش
((~. کِ))
شرابخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغرکشی
تصویر ساغرکشی
((~. کِ))
میخوارگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغرگیر
تصویر ساغرگیر
((غَ))
باده خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغری
تصویر ساغری
پوست دباغی شده اسب یا خر، پوست کفل اسب یا خر، نوعی کفش که طلاب پوشند، سغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارجی
تصویر خارجی
انیرانی، بیگانه، فرنگی، بیرونی
فرهنگ واژه فارسی سره
چرم دباغی شده، کیمخت، تیماج، کفل اسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کفش زنانه ی سبز رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
امپریالیست
دیکشنری اردو به فارسی