جدول جو
جدول جو

معنی ساعده - جستجوی لغت در جدول جو

ساعده
(دخترانه)
مؤنث ساعد، کمک کننده، مددکار
تصویری از ساعده
تصویر ساعده
فرهنگ نامهای ایرانی
ساعده
(عِ دَ)
بطن من بطون غزیه. (صبح الاعشی ج 1 ص 323 و 324)
لغت نامه دهخدا
ساعده
(عِ دَ)
علم است مر شیر بیشه را. (معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (استینگاس). شیر غرنده. (شرح قاموس) ، چوبی است که نگه میدارد چرخ را. (شرح قاموس). چوبی که بکره را میگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). بازوی چرخ چاه. (استینگاس) ، مفرد سواعد و آن مجاری آب است بسوی نهر یا بسوی دریا. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رافد. رافده. زیر آب. محل جریان مغز در استخوان. (شرح قاموس) (قطر المحیط) ، محل جریان شیر در پستان. (قطر المحیط).
- ذوساعده، آبی است میان مکه و مدینه در جبال ابلی. (یاقوت). رجوع به ذوساعده شود.
- ساعده الساق، استخوان ساق. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ساعده
(عِ دَ)
ابن کعب بن خزرج از قحطان و جد جاهلی است و سعد بن عباده از ذریت اوست و سقیفۀ بنی ساعده به خاندان او منسوب است. (اعلام زرکلی).
- بنوساعده، گروهی است از خزرج، و سقیفۀ بنی ساعده بمنزلۀ سرای است مر ایشان را در مدینه. (منتهی الارب). رجوع به سقیفه شود
ابن جؤیه هذلی. از شاعران عرب از مخضرمین است که جاهلیت و اسلام را دریافت و اسلام آورد و او را دیوانی است. (کشف الظنون). رجوع به الموشح چ مصرص 87 و 88 شود
ابن عجلان. از شاعران عرب است و دیوانی دارد. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
ساعده
مونث ساعد و: شیربیشه، بازو در دانش انگارش که شماره ها یا نشانه ها میان دو بازو گذاشته می شود، چرخه دار: چوب نگاهدارنده چرخ و چرخه (قرقره) شیر بیشه، بازوی چرخ چاه، مجرای آب به سوی نهر یا دریا جمع سواعد
فرهنگ لغت هوشیار
ساعده
((عِ دَ یا دِ))
شیر بیشه، بازوی چرخ چاه، مجرای آب به سوی نهر یا دریا، سواعد
تصویری از ساعده
تصویر ساعده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساجده
تصویر ساجده
(دخترانه)
مؤنث ساجد، سجده کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساعد
تصویر ساعد
(پسرانه)
بخشی از دست بین مچ و آرنج، کمک کننده، مددکار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
روش، شیوه، قانون
در علم زیست شناسی ویژگی زنی که در دوران قاعدگی است
بنیان، اساس، پایه، اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعده
تصویر مساعده
پیش پرداخت، پولی که بابت دستمزد کارگر یا حقوق کارمند یا بهای کالا پیشکی داده شود، مساعده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
موضعی است در خوزستان قریب بنهر فنیخی و اهل شافه از بنی طرف در کنار آن سکونت دارند. (جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 176)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان ناتل رستاق، بخش نور شهرستان آمل واقع در 21 هزارگزی جنوب خاوری سولده. هوای آن معتدل و دارای 230تن سکنه است. آب آنجا از ناپلارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو محل بالا و پائین که یک کیلومتر از هم فاصله دارند تشکیل شده و در آمار دو آبادی نوشته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
نوعی از ماهیهای کوچک دریائی که شبیه انگلس (مارماهی) است. (دزی ج 1 ص 621)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
ابن یزید بن جشم. انصاری نسب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
فصال ساغده، و مسغده، بچه های شتر جداکرده از مادران و سیراب از شیر فربه. (شرح قاموس). شترکره های سیرشیر وشیرفربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راویه من اللبن سمینه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تأنیث ساعی. رجوع به ساعی شود
لغت نامه دهخدا
(جِدَ)
تأنیث ساجد. رجوع به ساجد شود، سست و سست نظر. (منتهی الارب) (آنندراج). عین ساجده. چشم که سست نظر باشد. (شرح قاموس). و این معنی مجازی است. (تاج العروس) ، مایل و کژ. (آنندراج) (منتهی الارب). نخله ساجده، خرمابن که باران او را کژ و مایل کرده باشد. (منتهی الارب). درخت خرمائی است که کج و مایل گردانیده باشد آنرا ثمرهای وی. (شرح قاموس). و این معنی مجازی است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
نیک بختی. خلاف شقاوت و نیک بخت شدن. (آنندراج). نیک بختی. (مهذب الاسماء). نیک بخت شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). فرخندگی. خجستگی. همایونی. رجوع به سعادت شود، در اصطلاح صوفیه خواندن ازلی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(صَج ج)
مساعدت. مساعده. یارمندی نمودن. (منتهی الارب). یاری کردن. (آنندراج). معاونت کردن. (اقرب الموارد) : مساعدهالخاطل تعد من الباطل. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به مساعدت و مساعده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دَ)
مساعده. مساعدت، آنچه از بزر و نفقه و جز آن که مالک به رعیت خود و زارع ملک خود پیشکی می دهد که در سر خرمن بردارد. (ناظم الاطباء). زری که پیش از کار به کارگر دهند. پیش داد. پیشی. پیشکی. پیش مزد. پیش کرایه. پیش پرداخت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه به جهت نسق زراعات ضرور داند به عنوان بذر و مساعده به مستأجر و رعیت داده در رفع محصول بازیافت نماید. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45). آنچه به جهت نسق زراعات ضرورند از مالیات سرکار به عنوان بذر و مساعده و مؤونت زراعت به رعیت داده در رفع محصول وجه مساعده و مؤونت را بازیافت نماید. (تذکرهالملوک ص 46).
- مساعده دادن، پیشی دادن. پیش از رسیدن هنگام دریافت مزد قسمتی از آن را دادن. مقداری اندک یا مبلغی کم از مقدار یا مبلغ بیشتر را پیشی دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، یاری مالی کردن به رعیت پیش از رسیدن فصل خرمن.
- مساعده گرفتن، پیشکی گرفتن. مقداری از مزد یاحقوق خود را قبل از موعد مقرر گرفتن.
- ، یاری و کمک مالی گرفتن زارع پیش از فصل خرمن از مالک
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
ابر با بانگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابر با رعد. (مهذب الاسماء). ابر باتندر. (یادداشت مؤلف) ، ابر غرندۀ بی باران. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج). و منه المثل: صلف تحت الراعده در حق پرگوی بی خیر گویند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل برای کسی که زیاد حرف میزند ولی عمل نمیکند. (از تاج العروس).
- بنوراعده، بطنی است از عرب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
مؤنث واعد. رجوع به واعد شود: ارض واعده، زمین که نوید خبر دهد از گیاه و علف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شاعری است که در تاریخنامۀ هرات تألیف سیف بن محمد بن یعقوب هروی. (چ کلکته ص 207). این بیت بنام او آمده است:
امروز روز کوشش و رزم است و زخم تیغ
نی روز بزم و باده ومعشوق و دلبرست
سهل بن سعد از صحابه رسول بود و بسال 91 در مدینه درگذشت. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 228)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاعده
تصویر صاعده
مونث صاعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
اصل، بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعاده
تصویر سعاده
ارمگان نیک اختری روزبهی شتای اوروازش
فرهنگ لغت هوشیار
مونث ساجد نگونیگر زن، چشم سست، کویک پربار کویک (نخل) مونث ساجد سجده کننده جمع ساجدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعده
تصویر راعده
تندر بی باران، پر گوی بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
مساعده و مساعدت در فارسی: فریاتش فریات یارمندی یاری، پیش پرداخت زبانزد اواری، همراهی، مبلغی پیشکی پرداختن پیش پرداخت، پولی که پیشکی پردازند پیش پرداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعده
تصویر مساعده
((مُ عِ دَ یا دِ))
یاری، پیش پرداخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
((عِ دَ یا دِ))
مؤنث قاعد، پایه، اساس، جمع قواعد، زنی که دیگر حیض نشود و بچه نزاید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
هنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
آرمون، بیعانه، پیش پرداخت، پیش مزد، تقاوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آیین، ترتیب، رسم، روش، سیرت، طرز، طریقه، اساس، اصل، بنیاد، بنیان، پایه، شالوده، حیض، رگل، عادت، ضابطه، قانون، نسق، نظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان ناتل رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی