جدول جو
جدول جو

معنی سارغشر - جستجوی لغت در جدول جو

سارغشر
شهری بوده است در ناحیۀ خزر در موضع هشترخان حالیه و آن را اتل و بیضا نیز می نامیده اند. پایتخت قوم خزر ابتدا بلنجر بوده و پس از فتح آن شهر بدست جراح بن عبدالله حکمی سارغشر را قرار داده اند، و به روایتی سارغشر فقط تابستانگاه خزر بوده و در بهار بطرف دشت (بلنجر) میرفته اند. رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 4 ص 201 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارغش
تصویر ارغش
(پسرانه)
تاجر یا تجار سیار، از امرای ملکشاه سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارغ
تصویر سارغ
دستمال بزرگ که در آن چیزی ببندند، بقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارغار
تصویر غارغار
قارقار، بانگ کلاغ، صدای کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه، حشره ای ریز و بال دار از خانوادۀ مگس که نیشی خرطوم مانند دارد و بدن انسان را نیش می زند، سارخک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
ظرفی برای باده خوردن که از بلور یا طلا یا نقره یا چیز دیگر درست کنند، جام، پیالۀ شراب خوری
ساغر خوردن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر زدن: شراب خوردن، باده نوشیدن با ساغر
ساغر کشیدن: باده نوشیدن با ساغر
ساغر نوشیدن: باده نوشیدن با ساغر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
سارخک. پشه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری). بعوضه. بق:
سارشک پیل را به سنان برزمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری، رشیدی، انجمن آرا، آنندراج).
نیم سارشکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پردود شد.
عطار (از شعوری).
رجوع به سارخک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
وهادان (فرهادون). جدّ آل زیار و حاکم گیلان بزمان کیخسرو. خاندان او اغلب در گیلان میزیستند و گاه حکومت آن ناحیت از دست ایشان به در میشد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 141). و رجوع به حبط ج 1 ص 354 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ)
علامت و نشانی که در حاشیۀ قرآن مجید برای هر ده آیه گذارند. (ناظم الاطباء). نقش و نشانی است که در حاشیۀ قرآن بجهت هر ده آیت کنند. (آنندراج) (برهان). دایرۀ خورد که از مطلا بر سر ده آیه نویسند. (رشیدی) :
سرعشر این کتاب مبین است آفتاب
زنهار برمدار نظر از کتاب صبح.
صائب (از آنندراج).
، ده آیت که بوقت بسم اﷲ به اطفال نوشته تبرکاً سبق دهند. (غیاث) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غِ)
دهی است از دهستان شاندیز بخ-ش ط-رقبۀ شهرستان مشهد واقع در 32هزارگزی شمال خاوری طرقبه، و 4 هزارگزی راه شوسۀ قدیمی مشهد به قوچان. دامنه، و هوای آن معتدل، و آبش از قنات و محصولش غلات و بنشن است. و تا این اواخر تریاک نیز در آنجا بعمل می آمد، 87 تن سکنه دارد که به زراعت و دامپروری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 12 هزارگزی جنوب رودسر، و 100 گزی شمال رحیم آباد. جلگه ای، و هوای آن معتدل و مالاریائی و آب آن از نهر پلرود، و محصول آن برنج است، 240 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شهری است به حدود ماوراءالنهر، آبادان و بسیارکشت و برز و بسیارمردم. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شهری است از خزران با بارۀ محکم و نعمت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
سارغ شرابدار بهنگامی که عبدالرزاق پسر بزرگ خواجه احمدحسن میمندی بقلعت نندنه موقوف بود کوتوالی آن قلعه را داشت و چون با عبدالرزاق بمهر رفتار کرده بود بعد از وزارت احمد حسن نواخت و خلعت یافت، رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 149 و 150 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
خورندۀ خوشۀ انگور با بن. (منتهی الارب) ، در بیت زیر ظاهراً بمعنی اعم نوشنده آمده است:
گردان برهر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هرزری با گل محاکا داشته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 398)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در ترکی نام گلی است زردرنگ. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
قصبه ای است از ملک دکن. (برهان) (جهانگیری). قصبه ای است از دکن قریب بیدر که شیلۀ ساغری که پارچه ای است معروف بدان منسوب است. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندی الاصل است بمعنی چشمۀ آب، و دور نیست که معنی قبل (جام شراب) را از همین معنی اخذ کرده باشند. (آنندراج) :
شکر خداکه نیست چو ارباب حرص و آز
گاهی هوای بیدر و گه فکر ساغرم.
بدیعی سمرقندی (از جهانگیری و رشیدی و انجمن آرا).
شهری بزرگ بر کنار رودخانه ای بهمین نام بوده و ابن بطوطه جهانگرد معروف در اوائل قرن هشتم از آن دیدار کرده و شرح ممتعی در سفرنامۀ خود آورده است. رجوع به ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه ص 573 شود
موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست. (ترجمه مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260 و ساغرج در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمۀ اول قرن سیزدهم است. وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنۀ تبریز کرده است. ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن شناس است و خط شکسته را با شیوه ای که داشت پاکیزه مینوشت گاهگاهی شعر میگفته، این بیت از اوست:
گویند چرا شکوه به داور نرساند
من راه ندارم بجز از دادرسی چند.
از نگارستان دارا (از دانشمندان آذربایجان ص 171)
تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعرای متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است. رجوع به تذکرۀ مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخۀ کتاب خانه مجلس ص 234 و نسخه کتاب خانه دانشکدۀ ادبیات شود
لغت نامه دهخدا
حکایت صوت کلاغ،
- غارغار کردن کسی را، به جماعت او را نکوهش کردن (و غالباً به ناحق)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پیاله. (شرفنامۀ منیری). (رشیدی). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). پیالۀ شراب. (جهانگیری) (برهان) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان) (انجمن آرا). صاخره. (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست. (آنندراج). جام. گیلاس پایه دار. کاسه. قدح. طاس. لیوان. استکان. مشربه. آبخوارۀ سفالین. ظرف باده خوری. کاس. صاغر. پیالۀ شراب خواری بزرگ:
روی وشی وار کن به وشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
ابوالمثل.
پنداشت مگر آب نماند فردا
نتوان کردن تهی بساغر دریا.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است.
ناصرخسرو.
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
هرصبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
بقای اوچو به صدسال و بیست و سه برسید
ز جام مرگ بناکام خورد یک ساغر.
ناصرخسرو.
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 9).
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر.
ارزقی (ایضاً ص 13).
بجای جوشن اندرپوش قاقم
بجای نیزه برکف گیر ساغر.
(ایضاً ص 20).
سریر مه بود گردون و درج در بود دریا
مکان گل بود بستان و جای مل بود ساغر.
مختاری غزنوی.
رای ترا گر بود نشاط به باده
درفتد از آسمان ستاره به ساغر.
مختاری غزنوی.
ظفر بخندد تا خون بگرید از شمشیر
اسف بگرید تا می بخندد از ساغر.
مختاری غزنوی.
مریخ به خنجر تو جوید فتوی
ناهید به ساغر تو جوید مأوی.
انوری.
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست.
خاقانی.
شفق خواهی و صبح، می بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید.
خاقانی.
دهان شیشه گشا، صبح شد، شراب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز.
خاقانی.
جهان وام خویش از تویکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر برد.
نظامی (از جهانگیری و انجمن آرا).
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دستۀ گل.
نظامی.
بخواه از دست ساقی ساغر می
که روز خرمی را ساغر آمد
بجای باده جان پرور که امروز
نشاط دل ز نوعی دیگر آمد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 93).
چو می در ساغر و ساقی یکی شد
دویی گم شد می و ساغر میندیش.
عطار.
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد.
عطار.
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی در میان مجال صراحی و ساغر است ؟
همام تبریزی.
ماهرویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار یار دیگر کرده ای.
همام تبریزی.
گل سرخ ازین سبز گلشن براید
می مهر در ساغر زر بلرزد
ز شوق لب لعل آتش عذران
دل آتش افروز ساغر بلرزد.
خواجو (دیوان ص 23).
هرکه نوشید نوش جانش باد
می امسال را زساغر پار.
(ایضاً ص 32).
تاکند خون من از ساغر خونخوار طلب
بدود اشک من و دامن ساغر گیرد.
(ایضاً ص 136).
دیروزبه توبه ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه.
سلمان ساوجی.
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کزعکس روی او شب هجران سرآمدی
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.
حافظ.
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد.
کمال خجندی (دیوان ص 136).
لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی
از دورچون صراحی گردن دراز گردد.
شاهی.
هلالی از می عشرت مرا نصیبی نیست
مگر بخون جگر پر کنند ساغر من.
هلالی استرآبادی.
یار نو و بهار نو باعث مجلس است و می
ساغر لاله گون کجا، ساقی گلعذار کو؟
هلالی استرآبادی.
مائیم جابه گوشۀ میخانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته.
هلالی استرآبادی.
این کیف را به بادۀ ساغر نیافتم
کیفیتی که درنگه میفروش بود.
صائب تبریزی.
غافل نیم زساغر هر چند بی شعورم
چون طفل میشناسم پستان مادر خویش.
صائب تبریزی.
شکرخند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد.
میرزاطاهر وحید.
خوشتر است از می اگر حرفی لب میگون یار
گوش ساغر مالد و در ساغر گوشم کند.
نعمت خان عالی.
، آوند. ظرف. (مطلق در غیر مورد شراب) :
وز آن شوربا ساغری گرم جوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش.
نظامی.
دغول، ساغری بود بزرگ بدان آب کشند:
خواجه فرموش کرد آنچه کشید
آب فرغولها بسی به دغول.
(لغت نامۀ اسدی نسخۀ نخجوانی) (لغت فرس چ اقبال صص 324-325).
، می. شراب. باده:
ساغری چون اشک داودی برنگ
از پری روی سلیمانی بخواه.
نظامی.
، نزد صوفیه بمعنی چیزی که در وی مشاهدۀ انوار غیبی و ادراک معانی کنند. و بمعنی دل عارف هم آمده و گاهی از او سکر و شوق مراد دارند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- خط ساغر، خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان قاطع و لغت نامه شود:
روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خطّخطّ ساغرم.
خاقانی.
- زنار ساغر، موج پیالۀ شراب و خطی منحنی که از شراب در پیاله معلوم میشود. (برهان).
- ساغر دریانشان، ساغر بزرگ:
کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریانشان
کز عکس آن گوهرفشان، بینی صدف سان صبح را.
خاقانی.
- ساغر کشتی نشان، ساغر بزرگ:
چون نهنگان از پی دریاکشی
ساغر کشتی نشان درخواستند.
خاقانی.
- سنگ بر ساغر افکندن، ساغر شکستن:
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید.
خاقانی.
- سنگ در ساغر زدن، طرد کردن. بدور افکندن:
سنگ در ساغرنیک و بد ایام زنند
وز کف سنگدلان نصفی و ساغرگیرند.
مجیر بیلقانی.
- صدف گون ساغر، پیاله ای که از بلور ساخته شده باشد و در سفیدی چون صدف است. رجوع به همین ترکیب شود.
- می در ساغر انداختن، ساغر پر از می کردن:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم
می گلگون طلب داریم و می در ساغر اندازیم.
کمال خجندی (دیوان ص 249).
رجوع به صاغر شود
کفل حیوانات. (در زبان شعری) و به این معنی ترکی است. (فرهنگ نظام). ظاهراً به این معنی ساغری است. رجوع به ساغر شود
لغت نامه دهخدا
امیر ارغش، از امرای ملکشاه سلجوقی که بدست عبدالرحمن خراسانی (از پیروان حسن صباح) به سال 488 هجری قمری کشته شد
ابن شهراکیم، از خاندان ملوک رستمدار. (حبط ج 2 ص 104)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سارغ
تصویر سارغ
دستمال بزرگ که در آن چیزی ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
پیاله، جام شرابخواری
فرهنگ لغت هوشیار
سرده نشانه ای که در قرآن مجید پس از هر ده چمراس (آیه) گذارند یا چمراسی که به نو آموز سپارند تا از روی آن بنویسد نقش و نشانی است که در حاشیه قران کنند جهت تعیین هر ده آیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارشک
تصویر سارشک
پشه بق سارخک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غارغار
تصویر غارغار
حکایت صوت کلاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارغ
تصویر سارغ
((رِ))
خورنده خوشه انگور با بن، در فارسی، نوشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارغ
تصویر سارغ
((رُ یا رِ))
بقچه، سفره، ساروق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساغر
تصویر ساغر
((غَ))
پیاله شرابخواری، جام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرعشر
تصویر سرعشر
((سَ عَ))
نقش و نشانی است که در حاشیه قرآن کنند به جهت تعیین هر ده آیه
فرهنگ فارسی معین
پیاله، پیمانه، جام، باده، صبوح، صبوحی، صهبا، غارج، مل، می
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گورکن
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفند سفید رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی