جدول جو
جدول جو

معنی سارزو - جستجوی لغت در جدول جو

سارزو
(زُ)
قصبه ای است در فرانسه، کرسی کانتن موربیهان در آرندیسمان وان. مسقط الرأس لوساژ نویسندۀ معروف قرن هجدهم است. و 3700 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سارو
تصویر سارو
(پسرانه)
ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سازو
تصویر سازو
لیف خرما، ریسمانی که از لیف خرما بافته شود، ریسمان علفی محکم، نخی رنگین که در نجاری موقع اره کردن چوب و تخته برای آنکه راست بریده شود به کار می برند، برای مثال از راستی چنان که ره او را / گویی زده ست مسطره و سازو (فرخی - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
آندراآنژلی. نقاش نامدارایتالیائی متولد شهر فلورانس (1486- 1531 میلادی) است. آثار او بسبب موضوع و رنگ آمیزی ارزش بسزائی دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ رِزْ زُ)
ولایتی در ایطالیا (تسکان) ، مساحت آن 1276 میل مربع، دارای 60000 تن سکنه.
لغت نامه دهخدا
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (شعوری) (آنندراج)، و آن به کمبار معروف و موسوم است، (جهانگیری)، و در کشتی او را بکار برند و مجرمان و دزدان را بدان به حلق کشند، (جهانگیری) (برهان) (شعوری)، عدلهای قماش را بدان بندند، (شعوری)، لیف خرما: یک روز رسول خفته بود بر چیزی از سازو بافته، ... و آن درشتی سازودر پهلوی او اثر کرده، ... و تو اینچنین برساز و خفته و پهلوهای تو از آن رنجور شده، (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص 712 س 17 تا19)، و تختی و فرشی از سازو، (ایضاً ج 4 ص 96 س 6)، ریسمان علفی را نیز گویند و بعربی شریطه خوانند، (برهان)، در تکلم یزد و انارک و جندغ این لفظ هست و در کرمان سیسو گویند، (فرهنگ نظام)، ریسمان علفی خشن، طناب علفی کشتی، از آلات درودگران، و آن ظاهراً نخی نازک و تابیده بوده که برای میزان کردن چوب و تخته در موردی که امروز خطکش بکار برند بکار میرفته است:
از راستی چنانکه ره او را
گوئی زده است مسطره و سازو،
فرخی،
نزار و تافته گشتم بسان سازوی تو
مکن، بترس زایزد، ز عاقبت بندیش،
مسعودسعد (دیوان در صفت یار درودگر ص 643)،
ملک را عدل گرچه چون سازوست
ملک بی تیغ دست بی بازوست،
سنائی (از رشیدی و انجمن آرا)،
سکۀ بقال ترازو بود
جدول خط راست ز سازو بود،
امیرخسرو (از آنندراج)،
، ریسمان باز، (ناظم الاطباء) (استینگاس)، در شهرستانک این نام را به گیاه (ژونکوس) دهند که از آن حصیر کنند، (یادداشت بخط مؤلف)، علف سفید (در تداول مردم رادکان)
لغت نامه دهخدا
اسامی امکنه، ساروجه، ساروجلو، ساروخانی، ساروکلا، مزید مقدم
اسامی رجال: سارواصلان، سارو پیره، ساروتقی، ساروخان، ساروخواجه، ساروعلی، ساروقپلان، این استعمال در ایران بیشتر در دورۀ صفویه معمول بوده است، رجوع به ساری و صاری شود
لغت نامه دهخدا
از توابع سمنان ودارای معدن زغال سنگ است، معدن در 20 هزارگزی شمال شرقی سمنان در سارو، نزدیک کوه پیغمبران واقع شده و در عمق 4 گزی رگه های زغال سنگ بعرض 40 تا50 صدم گز وجود دارد و رعایای محل برای رفع احتیاجات خود از آن بهره داری میکنند، (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 234)
نام قدیم شهر همدان و معرب آن ساروق است، در مجمل التواریخ و القصص ترانۀ ذیل از همدان نامۀ عبدالرحمن بن عیسی کاتب همدانی نقل شده است: ساروجم کرد، بهمن کمربست، دارای دارا گرداهم آورد، رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 521 و 522 و ساروق و سارویه شود
نهر سارو از عباس آباد فرومیریزد و شهر اشرف (بهشهر) را در مازندران مشروب میسازد، (ترجمه مازندران رابینو ص 93)
لغت نامه دهخدا
با واو مجهول نام پرنده ای باشد سیاه رنگ، و در هندوستان بهم میرسد و مانند طوطی سخنگوی است، (الفاظ الادویه) (برهان) (آنندراج)، و آن را شار و شارک نیز خوانند، (جهانگیری) (الفاظ الادویه) (شعوری)، در این زمان آن را سینا گویند، (شعوری)، به هندی سار را نامند، (فهرست مخزن الادویه)، ساروک، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، ساروک، ساری، شار، شارک و شارو شود
صاروج، (جهانگیری) (برهان)، و آن آهک رسیدۀ با چیزهاآمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند، (برهان) (آنندراج)، چار، ساروج، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه)، آهک و خاکستر در هم آمیخته نظیر سیمان امروز، ساخن، آهک ساروج:
از راستی چنانکه ره او را
گوئی زده است مسطرۀ سارو،
فرخی (ازجهانگیری و شعوری)،
رجوع به ساروج و صاروج شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
البرت موریس. از رجال سیاسی فرانسه متولد بردو (1872- 1932 م.) است
لغت نامه دهخدا
تصویری از سازو
تصویر سازو
ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازو
تصویر سازو
((زُ))
لیف خرما، ریسمانی که از الیاف خرما بافته شود، ریسمان علفی و محکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارو
تصویر سارو
پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از سار که خال های سفید هم دارد
فرهنگ فارسی معین
از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی وحشی که نام دیگر آن تشی خوش است
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که پیشانی آن سفید است، گاو نر پیشانی سفید، از توابع دهستان پنج هزاره ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی