جدول جو
جدول جو

معنی سارا - جستجوی لغت در جدول جو

سارا
(دخترانه)
صحرا، کوه و دشت، شاهزاده خانم، نام همسر ابراهیم (ع)، مادر اسحاق (ع)
تصویری از سارا
تصویر سارا
فرهنگ نامهای ایرانی
سارا
زبده، خالص، بی غش مثلاً زر سارا، عنبر سارا، مشک سارا، برای مثال چه حاصل زان که دانی کیمیا را / مس خود را نکرده زرّ سارا (جامی۵ - ۲۰۱)
تصویری از سارا
تصویر سارا
فرهنگ فارسی عمید
سارا
نام زن ابراهیم پیغمبر و مادر اسحاق است، (برهان)، ساره:
آسیه توفیق و ساراسیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام،
خاقانی،
رجوع به ساره شود
لغت نامه دهخدا
سارا
نام جائی است در ساحل بحر عمان و گویند در آنجا عنبری بغایت بی نظیر وجود دارد، (شعوری)
لغت نامه دهخدا
سارا
خالص را گویند، (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامه)، خالص و صاف، (شعوری)، خالص و ویژه، (آنندراج)، اگرچه این لفظ به این معنی شایستگی صفت دیگر چیزها را نیز دارد لیکن ترکیب آن بجز عنبر و مشک وزر بنظر نیامده است، همچو عنبرسارا، و زر سارا، (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (رشیدی) (غیاث) (آنندراج)، پاک، بی آمیغ، ناب، تمیز، بی بار،
- زر سارا، زر خالص، زر بی بار:
چه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خودرا نکردی زر سارا،
جامی (از شعوری)،
- عنبر سارا، از شواهد زیر و طرز استعمال شعرا استنباط میشود که عنبر سارا ترکیب اضافی است نه وصفی و آن ظاهراً نوع خاصی از عنبر است و در شرفنامۀ منیری و نیز در غیاث اللغات بنقل از کشف اللغات نوعی از عنبر آمده است:
ز باد خاک معنبر بعنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون،
رودکی،
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو
کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند،
منوچهری،
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی،
منوچهری (دیوان ص 106)،
در زبان حجت از فرحریم ذوالفقار
شعر در معنی بسان عنبر سارا شود،
ناصرخسرو،
بوی است نه عین و نون و با و را
نام معروف عنبر سارا،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 18)،
خط خط که کرد جزع یمانی را
بو از کجاست عنبر سارا را،
ناصرخسرو،
زمین چون روی مهرویان برنگ دیبه رومی
هوا چون زلف دلجویان ببوی عنبر سارا،
مسعودسعد،
نه چو زلف تو عنبر سارا
نه چو روی تو دیبه ششتر،
مسعودسعد،
گشته خجل از رنگ لبش بادۀ سوری
برده حسد از بوی خوشش عنبر سارا،
معزی،
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادئی بسر آورد،
خاقانی،
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند،
خاقانی،
اولی تر آنکه چون حجرالاسود از پلاس
خودرا لباس عنبر سارا برآورم،
خاقانی،
صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست،
سعدی (طیبات)،
ز طوطی رنگ شاخ آید نوای نغمۀ ساری
ز کافوری سمن خیزد نسیم عنبر سارا،
سلمان ساوجی (از شعوری)،
ای که برمه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را،
حافظ،
- مشک سارا، مشک خالص:
کنم زنده آئین ضحاک را
بسی مشک سارا کنم خاک را،
فردوسی،
بر آن چتر دیبا درم ریختند
زبر مشک سارا همی بیختند،
فردوسی،
یکی گنگ بودش بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زرش خشت،
فردوسی،
بپای اندرش مشک سارا بدی
روان بر سرش چتر دیبا بدی،
فردوسی،
بجای عودخام و مشک سارا
گرفته چوب بید و ریگ صحرا،
(ویس و رامین)،
هوا سربسر مشک سارا گرفت
زمین چرخ در خزّو دیبا گرفت،
اسدی (گرشاسبنامه)،
ز خاک تبه جان گویاکنی
ز خون سیه مشک سارا کنی،
اسدی (از جهانگیری و شعوری)،
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش،
اسدی (گرشاسبنامه)،
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد،
ناصرخسرو،
خوشبوی هست آنکه همی از وی
خاک سیاه مشک شود سارا،
ناصرخسرو،
بیگانه نه جان است جان، ازیرا
بی بوی نه مشک است مشک سارا،
ناصرخسرو،
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیبا صنم
ور نخواهدبرد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهان کرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر،
امیرمعزی (از آنندراج)،
تافته زلف و شکفته رخ و زیبا قد او
مشک سارا و گل سوری و سرو چمن است،
عبدالواسع جبلی،
زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته،
خاقانی،
شاید ارمغز زکام آلود را عذری نهند
کونسیم مشک سارا برنتابد بیش از این،
خاقانی،
چرخ از خط تو در تاب شد آن دم که کشید
گرد مه دام صفت مشک تر سارا را،
بدرچاچی (از آنندراج)،
مشک از کجاست سارا شد رنگ و بوی او
از رنگ و بوی زلف تو ای شهسوار هند،
منیری (مؤلف شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
سارا
بی غش
تصویری از سارا
تصویر سارا
فرهنگ لغت هوشیار
سارا
خالص، بی غل و غش
تصویری از سارا
تصویر سارا
فرهنگ فارسی معین
سارا
خلوص، خالصی
تصویری از سارا
تصویر سارا
فرهنگ واژه فارسی سره
سارا
عنبرسارا، مشک، بی غش، خالص
متضاد: ناخالص، زبده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سارال
تصویر سارال
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی سنندج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارا
تصویر دارا
(پسرانه)
مالدار، ثروتمند، از نامهای خداوند، صورت دیگری از داراب و داریوش، نام پادشاه کیانی در شاهنامه و منظومه نظامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سایا
تصویر سایا
(دخترانه)
نعمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساورا
تصویر ساورا
(پسرانه)
امید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساوا
تصویر ساوا
(دخترانه و پسرانه)
طلا و نقره سوهان کشیده شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سانا
تصویر سانا
(پسرانه)
سهل، آسان، راحت، گویش محلی صنعا پایتخت یمن که قهوه آن معروف است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساشا
تصویر ساشا
(دخترانه و پسرانه)
مدافع و محافظ مردان، این نام در زبانهای روسی و فرانسه و انگلیسی نیز بکاربرده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارا
تصویر خارا
(دخترانه)
نوعی سنگ آذرین، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساره
تصویر ساره
(دخترانه)
سارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارو
تصویر سارو
(پسرانه)
ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هارا
تصویر هارا
(دخترانه)
کوهستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسرا
تصویر اسرا
(دخترانه)
در گویش سمنان اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارا
تصویر فارا
(دخترانه)
نام کوهی در مغرب فلات ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارا
تصویر تارا
(دخترانه)
ستاره، ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
پسوند متصل به واژه به معنای جای بسیاری و فراوانی چیزی مثلاً چشمه ساران، شاخساران، کوهساران، سر، برای مثال گوید آن رنجور ای یاران من / چیست این شمشیر بر ساران من؟ (مولوی - ۳۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
نام محلی در راه طهران به چالوس میان ری زمین و کیاسر در 83300 گزی طهران
لغت نامه دهخدا
عود بلسان است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قوارساما شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج و در جنوب باختری آن بخش واقع شده و از طرف شمال به دهستان اوباتو، از طرف جنوب به دهستان کلاترزان بخش حومه، از طرف خاور به دهستان حسین آباد، از طرف باختر به دهستان خورخورۀ همان بخش محدود است، منطقه ای است کوهستانی بطوری که ازهر سوی به کوههای مرتفع محصور است و سرچشمۀ اصلی رود خانه معروف قزل اوزن در این دهستان از کوههای مسجد میرزا در باختر و ارتفاعات جنوبی دهستان می باشد، هوای آن سردسیر است، و زمستانی طولانی و تابستانی معتدل دارد، ارتفاع بلندترین قلۀ کوه مسجد میرزا در باختر دهستان 3050 گز و ارتفاع قلۀ واقع بین گزمل و ماریان دول 2855 گز است، زه آب دره های متعدد دهستان سارال در وسط دره بهم می پیوندد و رود خانه قزل اوزن در حدود آبادی قره غیبی از دهستان سارال میگذرد و وارد دهستان قره توره و نجف آباد شهرستان بیجار میگردد، دهستان سارال از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده، و درحدود 5 هزار تن جمعیت دارد و مرکز آن آبادی ’گاوآهن تو’ یا ’گونتو’ و قراء مهم آن: شریف آباد، گلانه، حاجی موسی، هزارکانیان، دوزخ دره است، راههای دهستان مالرو است و فقط در تابستان و فصل خشکی میتوان از حسین آباد و راه به اینچوب و افراسیاب به گاوآهن تو اتومبیل برد، و از گاوآهن تو بدوزخ دره نیز پادگان ارتشی اتومبیل برده است، محصول عمده دهستان غلات، لبنیات، توتون و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جمع آبرود بخش حومه شهرستان دماوند کوهستانی و سردسیر و آب آن از رود خانه جمع آبرود و چشمه سار، و محصول آن غلات، بنشن، قیسی وگردو است، 330 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند، از صنایع دستی بافتن چادر شب و جاجیم و کرباس درآن معمول است، راه مالرو دارد و مسجدی از آثار قدیم در آن واقع است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
یکی از محلات قصبۀ تهران بوده و افضل سارانی شاعر هجاگوی قرن دهم منسوب بدانجاست، رجوع به تحفۀ سامی ص 167 شود
نام قصبه ای است از عراق، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بمعنی سر باشد که به عربی رأس خوانند، (برهان) (آنندراج)، سر باشد، (جهانگیری) :
گفت آن رنجور کای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من،
مولوی (از جهانگیری، رشیدی، شعوری)،
نصیحتهای اهل دل دواء النحل را ماند
پر از حلوا کند جانت ز فرش خانه تا ساران،
مولوی (از جهانگیری)،
گفت من در تو چنان فانی شده
که پرم از تو ز ساران تا قدم،
مولوی،
، بمعنی سرها نیز گفته اند که جمع سر باشد، (برهان) (آنندراج)، رجوع به سارشود، بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل، (رشیدی) :
اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را
توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان،
ناصرخسرو،
چون سخن گوی برد آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران،
ناصرخسرو،
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان،
ناصرخسرو،
، نشانۀ کثرت و بسیاری و فراوانی باشد، بیشه ساران:
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر،
فردوسی،
چشمه ساران، کوهساران،
پسوند مکانی مانند: اسپ ساران، سگ ساران، گرگساران
لغت نامه دهخدا
موریس، سردار فرانسوی متولد کارکاسون (1856- 1929 میلادی) است، بسال 1914 در جنگ مارن با عنوان فرماندهی قشون سوم فرانسه سهم مهمی داشت، در 1915 بفرماندهی سپاه خاور در جنگ سالونیک شرکت جست، بسال 1914 عنوان کمیسر عالی فرانسه را در سوریه یافت
لغت نامه دهخدا
به شب پیمودن، شب گشت جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران. بشب راه رفتن در شب سیر کردن، به سر در آوردن، کسی را در شب، معراج محمدبن عبدالله ص یا حدیث اسرا. حدیث معراج، جمع اسیر، بندیان گرفتاران جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران، جمع اسیر اسیران بندیان بردگان گرفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساران
تصویر ساران
ابتداء، آغاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارق
تصویر سارق
دزد، راهزن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارا
تصویر دارا
واجد، متمول
فرهنگ واژه فارسی سره