جدول جو
جدول جو

معنی ساحبه - جستجوی لغت در جدول جو

ساحبه
(حِ بَ)
باران شدید. (از شروح نصاب به نقل از غیاث) (آنندراج). ظاهراً مصحف ساحیه است
لغت نامه دهخدا
ساحبه
باران سخت
تصویری از ساحبه
تصویر ساحبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساحره
تصویر ساحره
(دخترانه)
سحرکننده، افسونگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالبه
تصویر سالبه
سال به، سال خوب، سال خوش، کسی که هر سال او از سال پیش بهتر باشد، نامی از نام های مردان بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
ساحر، سحر کننده، جادوگر، افسونگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالبه
تصویر سالبه
جملۀ منفیه، سالب
سالبۀ جزئیه: در علم منطق جمله ای که در آن نفی بعض باشد مثل بعض الحیوان لیس بانسان (بعضی از جانوران انسان نیستند)
سالبۀ کلیه: جمله ای که در آن نفی کل باشد مانند لا شیء من الانسان بحجرٍ (هیچ انسانی سنگ نیست)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحبه
تصویر صاحبه
صاحب، مالک، ملازم، معاشر، یار و دوست، هم صحبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سائبه
تصویر سائبه
بنده یا مال آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
(سُ بَ)
باقی آب در چاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماندۀ آب در غدیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
تأنیث سارب. رجوع به سارب شود
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
تأنیث ساحر. رجوع به ساحر شود، زن جادوگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
گیتی زنی است خوب و بداندیش و شوی جو
باعذب و فتنه ساز و بگفتار ساحره.
ناصرخسرو (دیوان ص 383).
- ارض ساحره، سراب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ قَ)
تأنیث ساحق. رجوع به ساحق شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ بَ)
گذاشته شده. (منتهی الارب). ج، سوائب و سبّب. (اقرب الموارد) ، شتر ماده که آن را بنذر و مانند آن رها میکردند تا خود چرا کند در جاهلیت. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (شرح قاموس). رجوع به بحیره و ام ّ بحیره و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود.
مؤلف بلوغ الارب آرد:
السائبه: فهی فاعله من سیّبه ای ترکته و اهملته فهو سائب و هی سائبه. او بمعنی مفعول، کعیشه راضیه. در معنی آن اختلاف است بعضی گفته اند ناقه ای است که ده بچۀ ماده آورده باشد و آن را بر سر خود می گذاشتند و سوار آن نمی شدند و موی آنرا نمی چیدند و شیر آن را جز مهمان کسی نمی خورد. و گفته اند ناقه ای است که باصنام وامیگذاشتند و آن را بخدّام بتها میدادند و از شیر آن جز ابناء السبیل و امثال آنان کسی نمیخورد. و گفته اند شتری که اولاد اولاد خود را درک کند و آن را ترک میکردند و سوار آن نمیشدند. و گفته اند وقتی که کسی از سفر دوری می آمد یا حیوانی از مشقت یا جنگ نجات می یافت میگفت: هی سائبه. یا هنگامی که یکی از مهره های پشت یا استخوانی را از پشت حیوان درمی آوردند ودر این صورت آن را سوار نمی شدند و از آب و علف منعش نمی کردند و گویا این نوعی از نذرهای آنان هنگام بازگشت از سفر و شفا از مرض بود. و گفته اند ناقه ای که ترک شود برای آنکه با آن حج بجای آرند. (بلوغ الارب ج 3 ص 37) (شرح قاموس) ، بنده ای که او را بر غیر ولا آزاد کنند و آن ممنوع است. (آنندراج). گفته اند بنده ای که بر غیر ولاء و عقل (دیۀ مقتول) و میراث آزاد شود و این وجه غریب است. (بلوغ الارب ج 3 ص 37). از آداب عجیب عرب آن بود که شخصی چیزی از مال خود مثلاً حیوانی یا بنده ای را آزاد میکرد و استفاده ازآن بطور دائمی ممنوع میگردید. (صبح الاعشی ج 1 ص 402)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
ابر. سحاب. جمع آن سحب و سحائب است. (منتهی الارب). ابر. (دهار). یکی ابر بود. جمع آن سحائب است. (از اقرب الموارد) ، مدت، گویند: ماافعله سحابه یومی، یعنی نکنم آن را مدت روز خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
کثیره. (منتهی الارب). دراهم کاحبه، درهمهای بسیار و کذلک غیرها من الاشیاء. (ناظم الاطباء) ، آتش بلندشعله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
باران سخت که پوست از روی زمین ببرد. (مهذب الاسماء). باران سخت که زمین را رندد، سیل که همه زمین رابکاود و همه چیز را برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ءِ بَ)
صحابیه است و از موالی حضرت رسول. طارق بن عبدالرحمن از او روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی). یکی از اصطلاحات پرکاربرد در منابع اسلامی، واژه صحابی است. این عنوان به یارانی اطلاق می شود که پیامبر را دیده اند، اسلام آورده اند و مؤمن از دنیا رفته اند. صحابه در شکل گیری اولیه اسلام، پایه ریزی اخلاق اسلامی و تثبیت حکومت اسلامی بسیار مؤثر بودند.
لغت نامه دهخدا
(ءِ بَ)
از نواحی یمن و از توابع سنحان است. (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(قِ بَ)
تأنیث ساقب. رجوع به ساقب شود
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
سالبه. مؤنث سالب. رجوع به سالب شود، و به اصطلاح علم منطق قضیه بر دو قسم است: 1- قضیۀ سالبۀ جزئیه 2- قضیۀ سالبۀ کلیه.
قضیه سالبۀ جزئیه: جمله ای است که در آن نفی بعض باشد چنانکه بعض الحیوان لیس بانسان. قضیه سالبۀ کلیه: جمله ای که در آن نفی کل باشد مثل لاشی ٔ من الانسان بحجر. رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ بَ)
ابن ابراهیم بن ملک الممنع. پیری عظیم الشان و رفیعالحال بود و در خدمت شیخ ابومسلم الفسوی تربیت شده. و شیخ ابوالحسن علی بن خواجه کرمانی را ملاقات و با شیخ اباعبدالله محمد بن علی مصاحبت داشت و خانقاه خودرا در کوار قرار داد و مدت سی سال در آنجا کسانی راکه بخانقاه می آمدند طعام میخورانید رحمه الله علیهم. (شدّالازار ص 180 و181) (نامۀ دانشوران ج 3 ص 90). وعده زیادی از علماء و صالحین با او مجاورت داشته اند. در او فتوت و نشاط فراوان بود. او در سال 473 هجری قمری فوت کرده و در خانقاه خود او را دفن کرده اند
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساحه
تصویر ساحه
واحد ساح: اسپانور درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبه
تصویر صاحبه
مونث صاحب: دارنده زن مرد همسر مرد مونث صاحب، جمع صاحبات صواحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحابه
تصویر سحابه
قطعه ابر، تکه ابر
فرهنگ لغت هوشیار
مونث سالب ناینده بازستان مونث سالب. یا قضیه سالبه. قضیه سالبه بر دو قسم است: الف - سالبه جزئیه جمله ایست که در آن نفی بعض باشد چنانچه) بعض جانوران انسان نیستند (ب - سالبه کلیه جمله ایست که در آن نفی کل باشد مانند) هیچ انسانی سنگ نیست. (یا سالبه باتنفاء محمول. سلب نسبت حکمیه به جهت عدم ثبوت محمول است برای موضوع مقابل سالبه بانتفاء موضوع. یا سالبه بانتفاء موضوع، سلب نسبت حکمیه محمول است از موضوع از آن جهت که موضوع در خارج وجود ندارد تا محمول برای آن ثابت باشد مقابل سالبه بانتفاء محمول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
مونث ساحر جادوگر پاریک مونث ساحر زن جادوگر جمع ساحرات سواحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحیه
تصویر ساحیه
تندابه، باران سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابحه
تصویر سابحه
مونث سابح شناور شنا کننده، کشتی، ستاره جمع سابحات سوابح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقبه
تصویر ساقبه
مونث ساقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحب
تصویر ساحب
کشتاما (تراکتور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحابه
تصویر سحابه
((سَ ب یا بَ))
قطعه ای از ابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابحه
تصویر سابحه
((بِ حَ یا حِ))
شناور، شناکننده، کشتی، ستاره، جمع سابحات، سوابح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحره
تصویر ساحره
((حِ رِ یا رَ))
مؤنث ساحر. زن جادوگر، جمع ساحرات، سواحر
فرهنگ فارسی معین
جادوگر، افسونگر (زن)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان میان دورود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی