نام یکی از چهار تن که در گردکردن شاهنامۀ منثور ابومنصوری، شرکت داشته اند، وی پسر خراسان و از مردم هرات بوده است، رجوع به مزدیسنا، دکتر معین ص 369 و 386 شود، در نسخ معتبر مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری شاج ضبط شده است، رجوع به بیست مقالۀ قزوینی چ 1 ج 2 ص 24 شود
نام یکی از چهار تن که در گردکردن شاهنامۀ منثور ابومنصوری، شرکت داشته اند، وی پسر خراسان و از مردم هرات بوده است، رجوع به مزدیسنا، دکتر معین ص 369 و 386 شود، در نسخ معتبر مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری شاج ضبط شده است، رجوع به بیست مقالۀ قزوینی چ 1 ج 2 ص 24 شود
ساحه. میان سرای. گشادگی میان سرایها. فراخنای سرای. فراخای خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات: و چون (در مسجد الاقصی) بدیوار جنوبی باز گردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست وپوشش مسجد که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31). بر در ودیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده درگاه است و درهای بتکلف بر آنجای نهاده. (سفرنامه ص 32). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40)، فضای مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز. عرصه. میدان. ناحیه. محوطه: وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا. عنصری. تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل. رافعی. شد پر نگارساحت باغ، ای نگار من در نوبهار می بده ای نوبهار من. مسعودسعد. در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. چون فرودید چار گوشۀ کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ. نظامی. در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 275). رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی (بدایع). خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ، درگاه. (ترجمان القرآن). پیش در. آستانه: و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست. خاقانی (دیوان ص 78). ساحت شرف او قبلۀ آمال و کعبۀ سؤال شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 363). ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش. سعدی (طیبات). - برائت ساحت، بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند: دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه). دعوی برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 359). ساحت او از این تهمت بری است. - بری ساحت، بری الساحه. بر کنار. برائت ساحت داشتن: رنج ز فریاد بری ساحت است درعقب رنج بسی راحت است. نظامی (مخزن الاسرار)
ساحه. میان سرای. گشادگی میان سرایها. فراخنای سرای. فراخای خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات: و چون (در مسجد الاقصی) بدیوار جنوبی باز گردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست وپوشش مسجد که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31). بر در ودیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده درگاه است و درهای بتکلف بر آنجای نهاده. (سفرنامه ص 32). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40)، فضای مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز. عرصه. میدان. ناحیه. محوطه: وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا. عنصری. تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل. رافعی. شد پر نگارساحت باغ، ای نگار من در نوبهار می بده ای نوبهار من. مسعودسعد. در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند. خاقانی. چون فرودید چار گوشۀ کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ. نظامی. در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 275). رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدی (بدایع). خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد. حافظ. ، درگاه. (ترجمان القرآن). پیش در. آستانه: و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست. خاقانی (دیوان ص 78). ساحت شرف او قبلۀ آمال و کعبۀ سؤال شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 363). ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش. سعدی (طیبات). - برائت ساحت، بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند: دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه). دعوی برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 359). ساحت او از این تهمت بری است. - بری ساحت، بری الساحه. بر کنار. برائت ساحت داشتن: رنج ز فریاد بری ساحت است درعقب رنج بسی راحت است. نظامی (مخزن الاسرار)
سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی نامند. (قاموس الاعلام ترکی) نام جایگاهی است. (معجم البلدان)
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه در رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل، کنارۀ دریا. (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانۀ دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترک خشکیها با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی های هم ارتفاعی است که دارای ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترک در سواحل بدون جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که دارای جزر ومد است تغییر میکند و بوسعت زمینهای ساحلی افزوده یا کم میشود. (جغرافیای طبیعی جهانگیر صوفی ص 345). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا: چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره افکند زورق در آب. فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل. منوچهری. چون ازآنجا گذشتیم بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است کشتیت متحمل. ناصرخسرو. شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی. ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه دُر رحمتی، ساحل عمان چکنم. خاقانی. از ره ری بخراسان نکنم رای دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا درحکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 233). که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق. سعدی (بوستان). ای برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل است. سعدی. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزی. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، کنارۀ رود. زمین نزدیک رود. کرانۀ رود. - رودکنار. رودبار. کنار رود. ، ساحل الحیوه، کرانۀ عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود
جادو. (مهذب الاسماء). افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). سحرکننده. آنکه سحر کند. جادوگر. جادوکن. ج، سحره، ساحرین و ساحرون: باد نوروزی همی در بوستان ساحر شود تا بسحرش دیدۀ هر گلبنی ناظر شود. منوچهری. ده یکی از لعب زلفش مایۀ ده لاعب است صدیکی از سحر چشمش توشۀ صد ساحر است. معزی (دیوان ص 106). در بابل سخن منم استاد سحرتازه کز ساحران عهد کهن همبری ندارم. خاقانی (دیوان ص 275). ساحران در عهد فرعون لعین چون مری کردند با موسی بکین. مولوی. بلاغت وید بیضای موسی عمران بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. دل نماند بعد ازین با کس که گر خود آهن است ساحر چشمت بمغناطیس زیبائی کشد. سعدی (بدایع). رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 2 ص 1047 و 1061 و جادو، و سحر در این لغت نامه شود، کنایه از کسی که در سخنگوئی و شاعری معجز نماید: امروز صاحبخاطران نامم نهند از ساحران هست آبروی شاعران زین شعر غرا ریخته. خاقانی. چون تو ملکه نبود و چون من کس ساحر مدح خوان ندیده ست. خاقانی. پدرت دیده ای که چون میداشت ساحری را که شد زبان ملوک. خاقانی. رجوع به سحرحلال شود، فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دلفریب، دانشمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغه ص 150 و160 شود
جادو. (مهذب الاسماء). افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). سحرکننده. آنکه سحر کند. جادوگر. جادوکن. ج، سَحَرَه، ساحرین و ساحرون: باد نوروزی همی در بوستان ساحر شود تا بسحرش دیدۀ هر گلبنی ناظر شود. منوچهری. ده یکی از لعب زلفش مایۀ ده لاعب است صدیکی از سحر چشمش توشۀ صد ساحر است. معزی (دیوان ص 106). در بابل سخن منم استاد سحرتازه کز ساحران عهد کهن همبری ندارم. خاقانی (دیوان ص 275). ساحران در عهد فرعون لعین چون مری کردند با موسی بکین. مولوی. بلاغت وید بیضای موسی عمران بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. دل نماند بعد ازین با کس که گر خود آهن است ساحر چشمت بمغناطیس زیبائی کشد. سعدی (بدایع). رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 2 ص 1047 و 1061 و جادو، و سحر در این لغت نامه شود، کنایه از کسی که در سخنگوئی و شاعری معجز نماید: امروز صاحبخاطران نامم نهند از ساحران هست آبروی شاعران زین شعر غرا ریخته. خاقانی. چون تو ملکه نبود و چون من کس ساحر مدح خوان ندیده ست. خاقانی. پدرت دیده ای که چون میداشت ساحری را که شد زبان ملوک. خاقانی. رجوع به سحرحلال شود، فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دلفریب، دانشمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغه ص 150 و160 شود