معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) : پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی کردی ز بساطزر زرین تره را بستان. خاقانی. پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). می سرخ از بساط سبزه میخورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد. نظامی. بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم. سعدی (غزلیات). در آن بساط که منظورمیزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول. سعدی (طیبات). هر کرا بر بساط بنشانی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی (گلستان). - بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن: بساطی بیفکند پیکر بزر زبرجد درو بافته سربسر. فردوسی. - بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء). - بساط کشیدن، سفره گستردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. - بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی). - بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی). - امثال: آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام). بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن. ، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند. - بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد. - بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام). - بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. - بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود. ، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه). ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز. سوزنی. بر یک نمطنماند کار بساط ملکت مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر. خاقانی. با حریفان درد مهرۀ مهر بر بساط قلندر اندازیم. خاقانی. - بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب: بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان. سعدی (قصاید). ، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) : بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک. خاقانی. پیش مقام محمود اعنی بساط عالی گوهرفروش من به محمود محمدت خر. خاقانی. بسا بساطخداوند ملک دولت را که آب دیدۀ مظلوم در نورداند. سعدی (قطعات). گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما. حافظ. ، برگ درخت سمر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بسط و بسط و بسط. (ناظم الاطباء)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) : پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی کردی ز بساطزر زرین تره را بستان. خاقانی. پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). می سرخ از بساط سبزه میخورد چنین تا پشت بنمود این گل زرد. نظامی. بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم. سعدی (غزلیات). در آن بساط که منظورمیزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول. سعدی (طیبات). هر کرا بر بساط بنشانی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی (گلستان). - بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن: بساطی بیفکند پیکر بزر زبرجد درو بافته سربسر. فردوسی. - بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء). - بساط کشیدن، سفره گستردن: عشق چو آن حقه و آن مهره دید بلعجبی کرد و بساطی کشید. نظامی. - بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی). - بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی). - امثال: آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام). بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن. ، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند. - بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد. - بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام). - بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت. - بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود. ، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه). ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز. سوزنی. بر یک نمطنماند کار بساط ملکت مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر. خاقانی. با حریفان دُرد مهرۀ مهر بر بساط قلندر اندازیم. خاقانی. - بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب: بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان. سعدی (قصاید). ، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) : بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک. خاقانی. پیش مقام محمود اعنی بساط عالی گوهرفروش من به ْ محمود محمدت خر. خاقانی. بسا بساطخداوند ملک دولت را که آب دیدۀ مظلوم در نورداند. سعدی (قطعات). گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما. حافظ. ، برگ درخت سَمَر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بِسط و بُسط و بُسُط. (ناظم الاطباء)
حسا. آبهائی است مر بنی فزره را که میان زبده و نخل واقع است و آنجای را ’ذوحساء’ خوانند. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 88 س 13 و به أحساء شود
حسا. آبهائی است مر بنی فزره را که میان زبده و نخل واقع است و آنجای را ’ذوحساء’ خوانند. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 88 س 13 و به أحساء شود
درختی است زیبا از تیره شاه پسند دارای برگهایی پهن کامل متقابل که در سطح تحتانی رگبرگهایش کاملا برجسته و نمایانند. گلهایش منظم و دارای آرایش گرزن و خوراکی است. چوب این درخت بسیار مرغوب و مقاوم است و در ساختمان کشتیها بکار میرود دلب هندی
درختی است زیبا از تیره شاه پسند دارای برگهایی پهن کامل متقابل که در سطح تحتانی رگبرگهایش کاملا برجسته و نمایانند. گلهایش منظم و دارای آرایش گرزن و خوراکی است. چوب این درخت بسیار مرغوب و مقاوم است و در ساختمان کشتیها بکار میرود دلب هندی
حرکت یک دوره آفتاب از نقطه برج حمل تا نقطه آخر برج حوت و آنرا بعربی سنه گویند، مدت حرکات زمین بدور خورشید که دوازده ماه یا 563 روز و 5 ساعت و 84 دقیقه و 54 ثانیه است و آنرا سال خورشیدی یا سال شمسی گویند
حرکت یک دوره آفتاب از نقطه برج حمل تا نقطه آخر برج حوت و آنرا بعربی سنه گویند، مدت حرکات زمین بدور خورشید که دوازده ماه یا 563 روز و 5 ساعت و 84 دقیقه و 54 ثانیه است و آنرا سال خورشیدی یا سال شمسی گویند