جدول جو
جدول جو

معنی زیوج - جستجوی لغت در جدول جو

زیوج(زی وَ)
دهی از دهستان کرزان رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 151 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیور
تصویر زیور
(دخترانه)
زینت، پیرایه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیوا
تصویر زیوا
(دخترانه)
زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زیور
تصویر زیور
هر چیزی که با آن چیز دیگر را بیارایند، زینت، آرایش، پیرایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زویج
تصویر زویج
نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زونج، زنّاج، زیچک، لکانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنوج
تصویر زنوج
سیاه پوست، زنگی، زنگ
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
روده های پر از گوشت و پیه آگنده باشد. (برهان) (آنندراج). روده هایی که با هم نوردند با پیه. (از اوبهی). زونج و رودۀ گوسپند آگنده از گوشت و پیه. (ناظم الاطباء). زویش. زیچک. نوعی از خوراک که از قطعات رودۀ گاو یا گوسپند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زونج شود
لغت نامه دهخدا
(زی وَ)
دهی از دهستان چهاراویماق است که در بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع است و 344 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَیْ یُ)
نبهره شدن سیم. (زوزنی). ناروان شدن درمها. (منتهی الارب) (آنندراج). زاف زیفاً و زیوفاً. رجوع به زیف شود. (ناظم الاطباء). ناروان شدن درهم بعلت غشی که در آن است. (از اقرب الموارد) ، ناروان گردانیدن دراهم، برجستن حائط را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مائل شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به زیف شود، خرامیدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زی وَ)
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). آنچه زیب و آرایش بدان بحاصل آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی زینت باشد و این لغت در اصل ’زیب ور’ بوده یعنی صاحب زیب، ’با’ را حذف کردند... (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که بدان آرایش چیزی شود عموماً و آنچه از زر و نقره و امثال آن بود خصوصاً و ظن فقیر مؤلف آن است که به یای مجهول است، مرکب از ’زیو’ و ’رای’ نسبت، پس زیب مبدل همین ’زیو’ باشد مخفف ’زیب ور’... (آنندراج). زینت. آرایش. حلیه. حلیت. بزک. پیرایه. حلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آرایش باشد و زرینه و سیمینه که زنان بر خود بندند. (صحاح الفرس، یادداشت ایضاً) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
مگر مادرت بر سر افسرنداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت.
فردوسی.
به خروارها نامور گوهر است
همه زر و سیم است و هم زیور است.
فردوسی.
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه زیورش بر سرش بشکنند.
فردوسی.
بواحمد بن محمود آن شیرشکن
کز بخشش او عالم پر زیور و زر.
فرخی.
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور.
فرخی.
ماهت با مشک سیم دارد همبر
سروت بر مه ز لاله دارد زیور.
فرخی.
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور.
عنصری.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
بیچاره جهان نادیده آراسته و در زیور و زر و جواهر نشسته فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249).
بی صورت مبارک تو دنیا
مجهول بود و بی سلب و زیور.
ناصرخسرو.
معشوقه ای است عاریتی زیور
او کشتۀ تو است و تو بیمارش.
ناصرخسرو.
زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم
مرد را نیست جزاز علم و ادب زیور و زیب.
ناصرخسرو.
گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور.
مسعودسعد.
زن، زن ز وفا شود، ز زیور نشود
سر، سر ز خرد شود، ز افسر نشود.
سنائی.
وهر گاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است. (کلیله و دمنه).
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
خالی است در رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی ز خوبی او زیور آفتاب.
انوری.
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله.
خاقانی.
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی.
خاقانی.
ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت
از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته.
خاقانی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀگوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش.
نظامی.
قبای دو عالم بهم دوختند
وزان هر دو یک زیور اندوختند.
نظامی (از آنندراج).
خزاین پر، از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین و زیور بود.
سعدی (بوستان).
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی.
سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش
نیست عیبی گر عروسی خوب، بی زیور بود.
امیرخسرو دهلوی.
عروسان را ز زر زیور توان کرد
بود خلخال آهن زیور مرد.
امیرخسرو دهلوی.
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سخن را زیوری جز راستی نیست.
جامی.
- زیورآرا، زینت دهنده. آرایش کننده:
گزارندۀ بیت غرای من
که شد زیب او، زیورآرای من.
نظامی.
- زیور بخود گرفتن، بر خود آرایش کردن. (آنندراج).
، مطلق رنگ اسب است چون: گلگون کهر. کبود. خنگ زیور. جم زیور. شبرنگ. شبدیز. سمند. قره کهر. خنگ آلاپلنگی. قزل. ابرش. ابلق. کمیت. کرند. چرمه. میگون. شبگون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور.
خفاف (یادداشت ایضاً).
آتش و باد و آب و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زیور.
مسعودسعد (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَیْ یُ)
زاح زیحاً و زیوحاً و زیوحاً و زیحاناً، دور گردیدن و رفتن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از آنندراج). زیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ فیج است که معرب پیک باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : تا آنگاه که بواسطۀ کثرت فیوج و بسیاری رسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. (تاریخ قم). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم) ، کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَبْبو)
زیتون. ازمّور. رجوع به ازمور شود
لغت نامه دهخدا
(کِیْ وَ رَ)
دهی از دهستان الان براغوش است که در بخش الان براغوش شهرستان سراب واقع است و 1490 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
فرمانده ده مرد، چاووش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
چسبیدن. میل کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ای وَ)
دهی است از دهستان برده سربخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 233 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضیوج
تصویر ضیوج
خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی خوراکی که از قطعات روده گاو یا گوسفند آکنده از پیه و گوشت تهیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند، بزک، پیرایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوج
تصویر زلوج
راه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در دستور زبان و واژه نامه گیلکی آمده و رمن فیج است که در گیلان به کولی می گویند و بدینگونه نادرست است فیجان فیج ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوج
تصویر زوج
شوی، همسر، جفت، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زویج
تصویر زویج
((زَ))
زویش، نوعی خوراک که از قطعات روده گاو یا گوسفند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیور
تصویر زیور
((وَ))
هر آن چه که با آن چیز دیگری را آرایش کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیوش
تصویر زیوش
عمر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیور
تصویر زیور
آرایش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیج
تصویر زیج
آلماناک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زوج
تصویر زوج
جفت
فرهنگ واژه فارسی سره
آذین، آرایش، پیرایش، پیرایه، تزیین، زیب، زینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیان
فرهنگ گویش مازندرانی
کولی غربال بند، از طوایف مهاجری که در نقاط مختلف مازندران
فرهنگ گویش مازندرانی
تزیینات، زیور
دیکشنری اردو به فارسی