تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
جَمعِ واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
روده های پر از گوشت و پیه آگنده باشد. (برهان) (آنندراج). روده هایی که با هم نوردند با پیه. (از اوبهی). زونج و رودۀ گوسپند آگنده از گوشت و پیه. (ناظم الاطباء). زویش. زیچک. نوعی از خوراک که از قطعات رودۀ گاو یا گوسپند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زونج شود
روده های پر از گوشت و پیه آگنده باشد. (برهان) (آنندراج). روده هایی که با هم نوردند با پیه. (از اوبهی). زونج و رودۀ گوسپند آگنده از گوشت و پیه. (ناظم الاطباء). زویش. زیچک. نوعی از خوراک که از قطعات رودۀ گاو یا گوسپند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زونج شود
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). آنچه زیب و آرایش بدان بحاصل آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی زینت باشد و این لغت در اصل ’زیب ور’ بوده یعنی صاحب زیب، ’با’ را حذف کردند... (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که بدان آرایش چیزی شود عموماً و آنچه از زر و نقره و امثال آن بود خصوصاً و ظن فقیر مؤلف آن است که به یای مجهول است، مرکب از ’زیو’ و ’رای’ نسبت، پس زیب مبدل همین ’زیو’ باشد مخفف ’زیب ور’... (آنندراج). زینت. آرایش. حلیه. حلیت. بزک. پیرایه. حلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آرایش باشد و زرینه و سیمینه که زنان بر خود بندند. (صحاح الفرس، یادداشت ایضاً) : خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. مگر مادرت بر سر افسرنداشت همان یاره و طوق و زیور نداشت. فردوسی. به خروارها نامور گوهر است همه زر و سیم است و هم زیور است. فردوسی. بدین تاج و تخت آتش اندرزنند همه زیورش بر سرش بشکنند. فردوسی. بواحمد بن محمود آن شیرشکن کز بخشش او عالم پر زیور و زر. فرخی. راست گفتی یکی درختی بود برگ او زر و بار او زیور. فرخی. ماهت با مشک سیم دارد همبر سروت بر مه ز لاله دارد زیور. فرخی. وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور. عنصری. سفالین عروسی به مهر خدای بر او بر نه زری و نه زیوری. منوچهری. بیچاره جهان نادیده آراسته و در زیور و زر و جواهر نشسته فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). بی صورت مبارک تو دنیا مجهول بود و بی سلب و زیور. ناصرخسرو. معشوقه ای است عاریتی زیور او کشتۀ تو است و تو بیمارش. ناصرخسرو. زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم مرد را نیست جزاز علم و ادب زیور و زیب. ناصرخسرو. گردون از درد شب بکند و بینداخت از بر و از گوش و گردنش زر و زیور. مسعودسعد. زن، زن ز وفا شود، ز زیور نشود سر، سر ز خرد شود، ز افسر نشود. سنائی. وهر گاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است. (کلیله و دمنه). این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد. سوزنی. خالی است در رخ تو بنامیزد آنچنانک خواهد همی ز خوبی او زیور آفتاب. انوری. ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله. خاقانی. گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی. خاقانی. ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته. خاقانی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀگوهر ز قدم تا سرش. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. قبای دو عالم بهم دوختند وزان هر دو یک زیور اندوختند. نظامی (از آنندراج). خزاین پر، از بهر لشکر بود نه از بهر آیین و زیور بود. سعدی (بوستان). به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی. سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود معشوق خوبروی چه محتاج زیور است. سعدی. نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش نیست عیبی گر عروسی خوب، بی زیور بود. امیرخسرو دهلوی. عروسان را ز زر زیور توان کرد بود خلخال آهن زیور مرد. امیرخسرو دهلوی. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخن را زیوری جز راستی نیست. جامی. - زیورآرا، زینت دهنده. آرایش کننده: گزارندۀ بیت غرای من که شد زیب او، زیورآرای من. نظامی. - زیور بخود گرفتن، بر خود آرایش کردن. (آنندراج). ، مطلق رنگ اسب است چون: گلگون کهر. کبود. خنگ زیور. جم زیور. شبرنگ. شبدیز. سمند. قره کهر. خنگ آلاپلنگی. قزل. ابرش. ابلق. کمیت. کرند. چرمه. میگون. شبگون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر بر اژدها و شیر جنگی بجنباند عنان خنگ زیور. خفاف (یادداشت ایضاً). آتش و باد و آب و خاک شده ابرش و خنگ و بور و جم زیور. مسعودسعد (یادداشت ایضاً)
بمعنی زینت و آرایش باشد و آنچه بدان زینت و آرایش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء). آنچه زیب و آرایش بدان بحاصل آید. (شرفنامۀ منیری). بمعنی زینت باشد و این لغت در اصل ’زیب ور’ بوده یعنی صاحب زیب، ’با’ را حذف کردند... (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که بدان آرایش چیزی شود عموماً و آنچه از زر و نقره و امثال آن بود خصوصاً و ظن فقیر مؤلف آن است که به یای مجهول است، مرکب از ’زیو’ و ’رای’ نسبت، پس زیب مبدل همین ’زیو’ باشد مخفف ’زیب ور’... (آنندراج). زینت. آرایش. حلیه. حلیت. بزک. پیرایه. حلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آرایش باشد و زرینه و سیمینه که زنان بر خود بندند. (صحاح الفرس، یادداشت ایضاً) : خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود. فردوسی. مگر مادرت بر سر افسرنداشت همان یاره و طوق و زیور نداشت. فردوسی. به خروارها نامور گوهر است همه زر و سیم است و هم زیور است. فردوسی. بدین تاج و تخت آتش اندرزنند همه زیورش بر سرش بشکنند. فردوسی. بواحمد بن محمود آن شیرشکن کز بخشش او عالم پر زیور و زر. فرخی. راست گفتی یکی درختی بود برگ او زر و بار او زیور. فرخی. ماهت با مشک سیم دارد همبر سروت بر مه ز لاله دارد زیور. فرخی. وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور. عنصری. سفالین عروسی به مهر خدای بر او بر نه زری و نه زیوری. منوچهری. بیچاره جهان نادیده آراسته و در زیور و زر و جواهر نشسته فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). بی صورت مبارک تو دنیا مجهول بود و بی سلب و زیور. ناصرخسرو. معشوقه ای است عاریتی زیور او کشتۀ تو است و تو بیمارش. ناصرخسرو. زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم مرد را نیست جزاز علم و ادب زیور و زیب. ناصرخسرو. گردون از درد شب بکند و بینداخت از بر و از گوش و گردنش زر و زیور. مسعودسعد. زن، زن ز وفا شود، ز زیور نشود سر، سر ز خرد شود، ز افسر نشود. سنائی. وهر گاه که بر ناقدان حکیم و استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات ننمایند. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است. (کلیله و دمنه). این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد. سوزنی. خالی است در رخ تو بنامیزد آنچنانک خواهد همی ز خوبی او زیور آفتاب. انوری. ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله. خاقانی. گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی. خاقانی. ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا ریخته. خاقانی. کرد نظامی ز پی زیورش غرقۀگوهر ز قدم تا سرش. نظامی. دگرگون زیوری کردند سازش ز در بستند بر دیبا طرازش. نظامی. قبای دو عالم بهم دوختند وزان هر دو یک زیور اندوختند. نظامی (از آنندراج). خزاین پر، از بهر لشکر بود نه از بهر آیین و زیور بود. سعدی (بوستان). به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی. سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود معشوق خوبروی چه محتاج زیور است. سعدی. نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش نیست عیبی گر عروسی خوب، بی زیور بود. امیرخسرو دهلوی. عروسان را ز زر زیور توان کرد بود خلخال آهن زیور مرد. امیرخسرو دهلوی. ز من بنیوش و دل در شاهدی بند که حسنش بستۀ زیور نباشد. حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخن را زیوری جز راستی نیست. جامی. - زیورآرا، زینت دهنده. آرایش کننده: گزارندۀ بیت غرای من که شد زیب او، زیورآرای من. نظامی. - زیور بخود گرفتن، بر خود آرایش کردن. (آنندراج). ، مطلق رنگ اسب است چون: گلگون کهر. کبود. خنگ زیور. جم زیور. شبرنگ. شبدیز. سمند. قره کهر. خنگ آلاپلنگی. قزل. ابرش. ابلق. کمیت. کرند. چرمه. میگون. شبگون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اگر بر اژدها و شیر جنگی بجنباند عنان خنگ زیور. خفاف (یادداشت ایضاً). آتش و باد و آب و خاک شده ابرش و خنگ و بور و جم زیور. مسعودسعد (یادداشت ایضاً)
جمع واژۀ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ فیج است که معرب پیک باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : تا آنگاه که بواسطۀ کثرت فیوج و بسیاری رسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. (تاریخ قم). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم) ، کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. (یادداشتهای مؤلف)
جَمعِ واژۀ فوج. آنها که در زندان آمدورفت دارند و پاسبانی آن کنند. (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ فیج است که معرب پیک باشد. (از یادداشتهای مؤلف) : تا آنگاه که بواسطۀ کثرت فیوج و بسیاری ِرسل که از رشید بدو آمدند حجت بر او لازم شد. (تاریخ قم). و از رؤسای فیوج و فراشان و بوّابان بسیار و بیحد بوده اند. (تاریخ قم) ، کولی. غره چی. غربال بند. قرشمال. چیگانه. (یادداشتهای مؤلف)