جدول جو
جدول جو

معنی زین - جستجوی لغت در جدول جو

زین
وسیله ای از جنس چرم دارای بند و مهمیز که بر پشت اسب، خر یا استر می بندند و بر آن می نشینند
زین و برگ: مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند. زین افزار
تصویری از زین
تصویر زین
فرهنگ فارسی عمید
زین
آراستن، نیکو کردن، مقابل شین، خوبی، نیکویی
تصویری از زین
تصویر زین
فرهنگ فارسی عمید
زین
(زَ یَ)
واژۀ اوستائی بمعنی زمستان. (از فرهنگ ایران باستان ص 72). رجوع به دی شود
لغت نامه دهخدا
زین
(زی / زَ)
بال خروس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زین
این کلمه در تحفۀ حکیم مؤمن آمده و کتان معنی شده و در کتب دیگر دیده نشد و در کتان هم بدان اشاره ای نرفته است
لغت نامه دهخدا
زین
کیسه دوزبوده و از جملۀ خوش طبعان زمان و این مقطع ازوست:
با زین که منعت کند از صحبت ناجنس
بیگانه چنانی که غم خویش نداری.
(مجالس النفائس، در ذکر کسانی که در آخر زمان علیشیر نوائی بوده اما بملازمت ایشان مشرف نشده اند). رجوع به مجالس النفائس چ حکمت ص 23 و 197 شود
حاکم یمن و یکی از اسواران کسرای اول، او جانشین وهریز بود، ولی پس از مرگ کسری (579 میلادی) هرمزچهارم او را معزول کرد و بجایش مزوران نامی را تعیین نمود، (از ایران در زمان ساسانیان ص 392 و 397)
لغت نامه دهخدا
زین
ترجمه سرج، و خانه، ساغر، قدح و هلال از تشبیهات اوست، (از آنندراج)، سرج و قسمی از نشیمن که بر پشت اسب و استر جهت سواری می گذارند، (ناظم الاطباء)، در فارسی بمعنی سرج عربی آمده، (حاشیۀ برهان چ معین)، آنچه از چرم سازند و بر پشت اسب نهند و بهنگام سواری روی آن نشینند، سرج، (فرهنگ فارسی معین) :
بشوی نرم هم به صبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ،
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد،
ابوشکور (یادداشت ایضاً)،
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای بارۀ همایون شبدیز یا رشی،
دقیقی،
چو بر زین بپیچید گردآفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید،
فردوسی،
بن نیزه را بر زمین برنهاد
به بالای زین اندر آمد چو باد،
فردوسی،
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند،
فردوسی،
در زمان پیش تو فرستادی
رخش با زین خسروی و ستام،
فرخی،
گذشتنی که نیالوده بود زاب در او
ستور زینی زین و ستورباری بار،
فرخی،
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی،
منوچهری،
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردۀ خان خطا زین ورا زیبد یون،
مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
به کاری چو در ره درآیی ززین
نخست از پس و پیش هر سو ببین،
اسدی،
گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد، چون من از اسب فرودآیم بر صفحۀ زین پوشید، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 360)، و اسبان هشت سر که به مقود بردند با زین و ساخت زر، (تاریخ بیهقی ایضاً ص 370)،
وز مشتری و قمر بیارائی
مر قبۀ زین و اوستامش را،
ناصرخسرو،
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم،
خاقانی،
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته،
خاقانی،
ای بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی،
خاقانی،
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین،
نظامی،
اسب جانها را کند خالی ز زین
سرّ ’النوم اخ الموت’ است این،
مولوی،
بر فلک از هالۀ آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو،
صائب (از آنندراج)،
بتان ماه سیما دوش با دوش
هلال زین ز قرص مهر در جوش،
حکیم زلالی (ایضاً)،
جلوه می کرد سمند تو و تمکین می ریخت
آب حیوان ز کنار قدح زین می ریخت،
ملا قاسم مشهدی (ایضاً)،
آغوش تو روزی نشد آغوش کسی را
صهبای وصال تو همین ساغر زین داشت،
ملا قاسم مشهدی (ایضاً)،
- بزین، زین کرده وآماده:
صد اسب گرانمایه، پنجه بزین
همه کرده از آخر ما گزین،
فردوسی،
- بزین بودن، سوار بودن، در حرکت بودن، بر اسب و جز آن سوار بودن:
شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین،
فردوسی،
- بزین کردن، آمادۀ سواری کردن ستور را، مهیای سواری کردن:
این دو سه مرکب که بزین کرده اند
از پی ما دست گزین کرده اند،
نظامی،
- زین افزار، رجوع به همین کلمه شود،
- زین افکندن، رجوع به ترکیب زین فکندن شود،
- زین اوزار، رجوع به زین افزار شود،
- زین بر بارگی تنگ کردن، استوار کردن زین برپشت ستور، اجرا کردن مهمی را:
چو عزمش زین کند بر بارگی تنگ،
جامی (از آنندراج)،
- زین بر پشت دولت نهادن، کنایه ازانقیاد دولت و اقبال است:
روز اول کو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر پشت دولت زین نهاد،
امیرمعزی (از آنندراج)،
- زین بر پشت مرکب بستن، استوار کردن زین بر پشت ستور سواری:
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او نبندد زین،
جمال الدین سلمان (از آنندراج)،
رجوع به ترکیب زین بستن و ترکیب بعد شود،
- زین بر پشت مرکب گذاشتن، زین بر پشت مرکب نهادن، (آنندراج)، رجوع به ترکیب بعد شود،
- زین بر پشت مرکب نهادن، زین بر پشت مرکب گذاشتن، (آنندراج)، زین بر پشت ستور گذاشتن، زین بر پشت مرکب بستن سواری را:
بهمن به پشت مرکب جم بر نهاد زین
مرکب نگر کجول بسم سم زین کند،
جمال الدین سلمان (از آنندراج)،
سبز خنگی آسمان را کش مرصع بود جل
زین زرین برنهاد از بهر جمشید زمین،
جمال الدین سلمان (ایضاً)،
- زین بر فرس بستن، زین نهادن بر ستور سواری را:
بستم به دوال خوش لگامی
زین بر فرس سبک خرامی،
واله هروی (از آنندراج)،
- زین بر گاو نهادن، کنایه از روان شدن و رفتن باشد، (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پر کاه شد،
مولوی (از انجمن آرا)،
- ، تهیۀ سفر کردن، (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
- زین برگرفتن، بمعنی زین بستن، (آنندراج) :
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز،
نظیری (از آنندراج)،
- زین بر گرگ نهادن، کنایه از رام و زبون ساختن آنرا، (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زین به گرگان بر نهادی وز میان بیشه شان
اندرآوردی به لشکرگه چو اشتر بر قطار،
فرخی (از آنندراج)،
- زین بستن، زین بر پشت ستور گذاشتن، (ناظم الاطباء)، زین بر پشت مرکب بستن:
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال،
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 7)،
- زین بند، سارق و چادرشبی که زین اسب را در آن بندند تا از گرد و خاک مصون ماند، (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به ترکیب زین پوش شود،
- زین پوش، پوشاکی که جهت زینت برروی زین می اندازند، (ناظم الاطباء)، غاشیه، (ملخص اللغات، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، جامه ای باشد که برای زینت بر بالای زین افکنند، (آنندراج)،
- ، جامه ای که بر زین گسترند تا از غبار و جز آن مصون ماند، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به ترکیب زین بند شود،
- زین خانه، اصطلاحی است که در دورۀ صفوی به محل نگهداری زین چارپایان سلطنتی اطلاق میگردید، رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکره الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی شود،
- زین دار، منصبی بود در زمان قاجاریه و حکومت صفوی و رئیس آنان زیندارباشی، (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا)، فردی که در زین خانه و زیر نظر زین دارباشی، نگهداری و نظافت زین اسبان سلطنتی را به عهده داشت، رجوع به سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکره الملوک ص 67 و ترکیب زین دارباشی و زین خانه شود،
- زیندارباشی، متصدی زین خانه و صاحب جمع زین خانه، رجوع به ترکیب زین خانه و سازمان اداری حکومت صفوی ص 94 و تذکره الملوک ص 67 شود،
- زین زرکند، زین به زر زینت داده، زین زرکوب شده:
فردا که نهدسوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند،
خاقانی،
رجوع به زرکند شود،
- زین زرین، آفتاب، (ناظم الاطباء)،
- زین ساختن مرکب را، زین کردن مرکب را، زین نهادن مرکب را، (از آنندراج)،
- زین ساز، سرّاج، (منتهی الارب)، کسی که زین می سازد، (ناظم الاطباء)، که زین و برگ ستوران سازد و فروشد، رجوع به ترکیب زیر شود،
- زین سازی، شغل زین ساختن، (ناظم الاطباء)، عمل زین ساز، ساختن زین و برگ ستوران،
- ، جایی که در آن زین و برگ اسبان سازند و فروشند، سراجه، رجوع به ترکیب قبل و زین و دیگر ترکیبهای آن شود،
- زین فروش، سرّاج، (منتهی الارب)، که زین فروشد، سازنده و فروشندۀ زین اسب و جز آن،
- زین فروگرفتن، زین را از پشت بارگی برداشتن: امیر گفت آن ملطفهای خرد که ابونصر مشکان تراداد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست ؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفها در موم گرفته بیرون کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25)،
- زین فکندن، زین افکندن، زین نهادن بر اسب و جز آن، زین کردن چارپا را:
بر تاج آفتاب کشم سر بطوق او
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش،
خاقانی،
رجوع به ترکیبهای زین شود،
- زین گر، زین ساز، (آنندراج)، زین ساز وکسی که زین سازد، (ناظم الاطباء)، سرّاج، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به ترکیب زین ساز شود،
- زین گری، سرّاجی، عمل زین گر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
- ، دکان زین گر، جائی که زین سازند و فروشند، و رجوع به زین و دیگر ترکیبهای آن شود،
- زین و برگ، از اتباع و لوازم آن، زین و یراق،
، در قدیم بمعنی سلاح، از اوستائی ’زائن’، ساز جنگ، جنگ افزار و اثر آن در تبرزین میان ما و کرزین در میان عرب بجاست، و شاید در ’برزین’ نیز ’بر’ بمعنی روی و بالا و رفیع و ’زین’ بمعنی سلاح باشد و همچنین در ’زیناوند’ (لقب طهمورث) بمعنی مسلح است ... در فرزین همان برزین است که در آذر برزین و خراد برزین می باشد، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، پهلوی ’زن’، سلاح، تجهیز، اوستا ’زئنه’، سلاح ... ارمنی ’زن’، سلاح، اوستا ’زئنو’ سلاح دفاع ... (حاشیۀ برهان چ معین)، کلمه زین در اوستا زئن بمعنی سلاح است نه بمعنی یراق اسب که امروز معنی معمولی آن است، لابد بمناسبتی که اسب حامل اسلحه بوده یراق آنرا زین نامیده اند، (حاشیۀ خرده اوستا چ پورداود ص 85)، زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است، لغت مذکور در قدیم در هیچ جا بمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است، متقدمین از شعراء کلمه زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند ... در زبان ارمنی که از فارسی به عاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است، (یشتها ج 2 ص 140)، رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 266 و زیناوند و زین افزار و زینستان شود،
تافته بود از شدت خشمناکی، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 367)،
پسوند مکانی مانند: دوزین، درگزین، متکازین، کارزین، کرزین، حرازین، فرزین، رجوع به قریتان در مراصد الاطلاع شود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)





لغت نامه دهخدا
زین
(زَ)
مزرعه ای است در جرف که پیغمبر صلی الله علیه و سلم در آنجا زراعت فرمود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زین
آنچه از چرم سازند و بر پشت اسب نهند و بهنگام سواری روی آن نشینند
تصویری از زین
تصویر زین
فرهنگ لغت هوشیار
زین
((زَ یا زِ یْ))
آراستن، نیکویی
تصویری از زین
تصویر زین
فرهنگ فارسی معین
زین
نشیمنی ساخته شده از چرم و چوب که به هنگام سواری بر پشت اسب می نهند
فرهنگ فارسی معین
زین
بند، سرج، فتراک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زین
زین درخواب دیدن، چون بر پشت چهارپایان نباشد بد بود، اما چون بر پشت چهارپائی باشد، حکم نیک و بد آن بر راکب زین باشد، زیرا که زین، آلت چهارپایان است. اگر بیند که زینی بخرید، دلیل است کنیزک بخرد یا زن بخواهد و خداوند نعمت بسیار شود و باشد که مال و میراث یابد. اگر بیند زین او بشکست، یا ضایع شد، دلیل که زن او بمیرد، یا بیمار شود. اگر بیند زین او به زر و سیم آراسته بود، دلیل است زن او خویشتن بین و متکبر باشد و در راه دین ضعیف بود. اگر بین زین او سیاه بود و هیچ آرایش نداشت، دلیل کند زن او دیندار و پارسا و باامانت بود و زین در خواب، دلیل بر افواه زن کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزین
تصویر بزین
(دخترانه)
نگارش کردی: بهزن، بهزان، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزین
تصویر رزین
(پسرانه)
محکم، استوار، متین، باوقار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تزین
تصویر تزین
آراسته شدن، زینت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزین
تصویر حزین
غمگین، اندوهگین، اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزین
تصویر رزین
باوقار، بردبار، سنگین، گران مایه، استوار
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای چسبناک که از تنۀ بعضی درختان خارج و در روی پوست درخت منعقد میگردد و یا به طور مصنوعی ساخته می شود، صمغ، لاستیک روکش چرخ اتومبیل و سایر وسایل نقلیه
فرهنگ فارسی عمید
(بِ زَ)
نام دو قریه است به فارس: 1- قریه ای است دوفرسنگی میانۀ شمال و مغرب شیراز. 2- قریه ای است یک فرسنگی مغرب خشت. (فارسنامه) ، نرم راندن و زجر کردن شتر را در وقت راندن. (تاج المصادر بیهقی). نرم راندن شتر را. (زوزنی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). راندن شتر را بنرمی و رفق. (از متن اللغه). راندن شتر را و گفتن او را بس بس وبس بس. (از متن اللغه). شتر را بنرمی راندن و زجر کردن آن را به بس بس. (از اقرب الموارد) ، خرد و مرد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) : بس الرجال فی ماله، یعنی پاره ای از مال وی رفت. (منتهی الارب) ، خرد کردن و شکستن. (از متن اللغه) ، ریزه ریزه و خاک کرده شدن کوهها. (آنندراج) ، آمیختن و بسیسه ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتخاذ بسیسه. (از متن اللغه). آمیختن سبوس یا آرد با روغن یا زیت. (از اقرب الموارد). تر کردن بسیسه و آنچه بدان ماند. (زوزنی ص 42) (تاج المصادر بیهقی) ، جهد و کوشش کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سخن چینی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سعایت: بس عقارب، گسیل کردن سخن چینها و اذیت کردن آنها را. (از منتهی الارب) ، بس ّ بالغنم، خواندن گوسپند را برای دوشیدن. (از متن اللغه) ، گستردن کره و عسل بر روی نان: بسست العیش بالسمن و العسل. (دزی ج 1) ، پریشان رها کردن ستوررا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده کردن شتران. (تاج المصادر بیهقی) : بس مال در بلاد، رها کردن آن و پراکنده شدن در آن همچون ’بث’. (از اقرب الموارد). پراکندن چیزی را. (از متن اللغه) ، افزودن بیماری را میان مردم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
خنثی. (مؤید الفضلاء از الغنیه و شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وزنده. (ناظم الاطباء). بزنده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). بزان. بزانه. بمعنی وزان. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بزیدن و وزیدن شود:
با ایاز آن زمان چنین فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زین غلامان ما یکی بگزین
که زود زینسا چو باد بزین.
سنائی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام آتشکده ای بود در روستای نیشابور، و باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). محمد معین در مزدیسنا آرد: و هم فرهنگ نویسان آتشکدۀ برزین را بتصحیف بزین بر وزن خزین نوشته آنرا آتشکده ای جداگانه محسوب داشته مقر آنرا روستای نیشابور نگاشته و گفته اند باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (مزدیسنا ص 217) ، به مجاز، چندان. زمان دراز. روزگار طولانی. مدت کافی. بقدر کفایت. به مقدار لازم. مدتی از زمان. هیچ. (شعوری ورق 168) :
یا فتی ! تو به مال غرّه مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید.
درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. (ترجمه تفسیر طبری).
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کارگست کنی.
عماره.
به بهرام گفتند اندر سخن
چو پرسد ترا بس دلیری مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هرکس است.
فردوسی.
نقش فلک چو می نگری پاکباز باش
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
ای خجسته پی وزیر از فرّ تو ایوان ملک
بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود.
فرخی.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادرست
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است. (تاریخ بیهقی).
ریشیش بس فرخج زگردن برون دمید
گویی خلاشمه است ز گردن برآمده.
طیان.
خرآس و آخر و خنیه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
طیان.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست.
مسعودسعد.
و خداوند این علت اندر آیینۀ چینی نگاه میکند و فایده اندر این آنست که آیینۀ چینی بس روشن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از بازگفتن آن فصل در این جای، بس درازی نیفزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. (نوروزنامه). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس از آن برخورداری نبود. (نوروزنامه).
بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
کار بی علم بار و برندهد
تخم بی مغز بس ثمر ندهد.
سنایی.
بس فروتن سروری ناخویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن.
سوزنی.
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در او خون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
بس محرومم ز آستانۀ تو
سگ محروم آستانه بایستی.
خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا.
خاقانی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
نظامی.
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری.
عطار.
قبه ای برساختستی از حباب
آخر آن خیمه است بس واهی طناب.
مولوی.
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم.
مولوی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.
مولوی.
بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند. (گلستان سعدی).
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (ترجیعات).
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار.
سعدی.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
ما می ببانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
چو شمعهر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.
حافظ.
روزگار و هرچه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی.
، عدد بسیار. (ناظم الاطباء) .:
بسا کسا که ندیم حریره وبره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند. (تاریخ بیهقی).
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسبنامه).
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی.
سوزنی.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست.
سعدی.
- از بس و ز بس، در شواهد ذیل چنانکه صاحب آنندراج نوشته است کلمه از بس قید فعل یا اجزای فعل است، مرکب از: ’از سببی + بس’ بمعنی از بسیاری. از کثرت. از فراوانی. از فزونی یا بسبب و بعلت بسیاری. صاحب آنندراج آرد: و گاه با کاف بیانیه نبود و گاه چنان است که حکم قید به هم رساند و شرط و جزا نبود چنانچه گویی: از بس دیوانگی سر بصحرا زدم. (آنندراج) :
ز بس بر سختن زرش بخان مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی.
ز بس غارت و کشتن و تاختن
سر از باد توران برافراختن.
فردوسی.
دست و کف پای پیران پیر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
(ویس و رامین).
و سپاه از بس تاختنهای او ستوه شدند و رنجیدند. (مجمل التواریخ والقصص). در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد که بعد از صحابۀ نبی... هیچکس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی.
نظامی.
، در شواهد ذیل از بس، و ز بس با ’که’ آمده است. صاحب آنندراج آرد: چون کلمه ’از’، بر آن ’بس’ داخل شود معنی شرط بهم رساند در این صورت جملۀ دیگر که حکم جزا دارد بعد از آن می آید و آن با کاف بیانیه بود:
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من، از بس که بستهی.
بوشعیب.
تاجی شده است روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
ز بس عطا که دهد هر که زو عطا بستد
گمان بری که مر او را شریک و برخوار است.
فرخی.
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود ازبس که بکوشد.
منوچهری.
و پیغامبر ما، علیه السلام، او را خطیب پیغامبران خواند از بس سخنان بلیغ و موعظت که قوم خویش را گفتی. (مجمل التواریخ والقصص).
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.
حافظ.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان روز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
- ز بس، رجوع به از بس، و بس شود.
- نه بس و نه بس مدت و نه بس روزگار و نه بس دیر، زود. مدتی اندک. زمانی نزدیک. زمانی کم. مترادف، دیری نه. اندکی روزگار: و بعد حالها [حسن بن علی علیه السلام] سوی مدینه رفت و نه بس مدت به زهر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). پس پیغامبر شاد گشت سوی مسجد آمد و شکر کرد... و مؤمنان را بشارت داد که مسیلمهالکذاب را بکشتند و طلحه را نیز، تا نه بس مدت، کار سپری شد و نالان بخانه اندررفت و بر وی رنج زیادت گشت تا ربیعالاوّل درآمد. (مجمل التواریخ والقصص).
گر ملک این است نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
اقلیمی بدین شگرفی در ممالک موروث و مکتسب، زادهااﷲ بسطه، افزود تا نه بس دیر زود ممالک شام و روم در تصرف... (جهانگشای جوینی)،
{{صفت}} بسنده. سمنانی، سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی: وس. سنگسری: وستا. گیلکی: بستا. (از حاشیۀ برهان چ معین: بس) (غیاث) (دمزن). بس و بسنده بهمین معنی کافی است. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کافی یعنی کفایت کننده نیز بسیار است. (انجمن آرا). کافی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بقدر کفایت. (ناظم الاطباء). و در عربی نیز بمعنی بس به فارسی استعمال شده. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب بهار عجم آرد: که بس بمعنی کافی در عربی بتشدید مستعمل است. (آنندراج). کافی. بس ّ. (دزی ج 1). و رجوع به بس ّ. شود. مغنی.کافیه. بحد کافی. مقنع. رسا. معتد. معتد به. وافی. وافیه. وفی. وفیه:
با ادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
شهید بلخی.
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.
فردوسی.
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه، او بس است.
فردوسی.
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است.
فردوسی.
ترا بسنده بود لالۀ تو، لاله مجوی
بنفشۀ تو ترا بس بود، بنفشه مچین.
فرخی.
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر وی
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای.
منوچهری.
سوار ترک بودش صدهزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری.
(ویس و رامین).
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هر یکی با لشکری بس.
(ویس و رامین).
بس است ما را خدای بتنها. (تاریخ بیهقی). خدا را از جهت خود بس دانست. (تاریخ بیهقی).
بگیتی ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس.
(گرشاسبنامه).
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
اسدی.
کزین ره سوی یزدانست راهت
ترا بس باشد این معنی گواهت.
ناصرخسرو.
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر.
امیر معزی.
اول و آخر قرآن ز چه ’با’ آمد و ’سین’
یعنی اندر، ره دین رهبر تو قرآن بس.
سنایی.
از عشوۀ آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.
خاقانی.
رفتم که مباد بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم.
(از سندبادنامه).
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کانرا.
نظامی.
و گفتی الهی ما را از دنیا هرچه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هرچه از آخرت قسمت کرده ای به دوستان خود ده که مراتو بسی. (تذکرهالاولیاء عطار).
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس.
مولوی.
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی (گلستان).
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی (رباعیات).
بدیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس.
سعدی (گلستان).
شراب خانگیم بس، می مغانه بیار
حریف باده رسید، ای رفیق توبه، وداع.
حافظ.
- بس آمدن با کسی یا بر کسی، کافی بودن در زور و قوت با حریف. (فرهنگ نظام) :
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده... و بحجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت. (گلستان).
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خود کام بس نمی آیم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
- بس آمدن بکس، توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). از عهده برآمدن.
- بس بودن، کافی بودن. (ناظم الاطباء).
- با کسی بس بودن، با او بر مقاومت توانا بودن. برآمدن با او.برابری توانستن با کسی:
همی بگفت که با من که بس بود بسپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان.
عنصری.
نصیحت کنندگان مرا گفتند مرو آنجا که تو با خدای بنی اسرائیل نه بسی. (تفسیر ابوالفتوح ص 327).
بجهد و کوشش با خویشتن برآی و بایست
اگر بکوشش با گردش فلک نه بسی.
ناصرخسرو.
با خدا هیچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست.
سنایی.
با تو کجا بس بود خصم که اندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چربتر.
عمادی شهریاری.
، و گاه با حرف اضافه ’از’ ترکیب شود و بمعنی بسنده از چیزی باشد: پس عباد [بن زیاد] او را [ابن مفرّغ را] مالی داد و بسوی عرب بازگردانید، گفتا مرا از تو بس. (تاریخ سیستان).
مکن مدح خود و عیب دگر کس
وگر گوید کسی گو زین سخن بس.
ناصرخسرو.
، بمجاز، مهم. ارزنده. نیکو. لایق. باکفایت. کارآمد: امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش، آن قلعت و مردان آن بس چیزی. (تاریخ بیهقی).
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند بخلق خدای.
نظامی.
،
{{قید}} ترجمه فقط و حسب باشد. (برهان). فقط. (دمزن) (دزی) کافی و فقط. (فرهنگ نظام). و ترجمه فقط و حسب چنانکه گفته اند: بس بمعنی حسب و آن کلمه مولده است و نیست از کلام عرب. (انجمن آرا) (آنندراج). تنها. مخصوص. منحصر. لاغیر. بمعنی حسب یا لغتی پست است و این گفتۀ ابن فارس است و در ’المزهر’ آمده است که: بس بدین معنی عربی نیست شیخ ما گفت، آن را برخی از ائمۀ لغت صحیح دانسته اند و در ’کشکول’ شیخ بهایی عاملی است که بعضی از ائمه گویند که کلمه بس فارسی است و عامۀ عرب آن را بکار برند و در آن تصرف کنند و گویند: بسک و بسی و در فارسی در این معنی تنها همین کلمه است اما در عربی مترادفات آن عبارتند از: حسب، بجل، قط (مخفف) ، امسک، اکفف، ناهیک، مه، مهلا، اقطع، اکتف. (از تاج العروس). و دراین معنی اغلب با ’و’ آید: و ایشان را یکی خشک رود است... و بوقت آبخیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). من بهر سه روز سه قدح نبید خورم و بس. (حدود العالم). و ایشان را یک شهر است و بس. (حدودالعالم).
صدرنشین تر زسخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.
نظامی.
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
- و بس،بس بمعنی فقط. صاحب آنندراج از بهار عجم آرد: که بس، عندالتعطیف بدون واو عطف هم استعمال می یابد مثلا انوری در مدح پادشاه گفته:
سؤال ار میکند او میکند بس
سؤال او هم از بهر سؤال است.
و رجوع به بس، بمعنی فقط شود:
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندارو بس.
دقیقی.
چو تو نیست اندر جهان هیچکس
جهاندار دانش ترا داد و بس.
دقیقی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.
فردوسی.
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس.
فردوسی.
خشمگین بودن توازپی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد.
فرخی.
جهان جاودانه نماند به کس
همین جاودان نام نیک است و بس.
اسدی.
نبد چیز از آغاز و اوبود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.
اسدی.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرّخا فرخار.
سنایی.
آینۀ خدای شناسی دل است و بس
و آیینۀ خدای شناسی گرفته زنگ.
سوزنی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی، یکی آمد به ابتدا.
خاقانی.
از خط هستی نخست نقطۀ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطۀ پنهان او.
خاقانی.
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.
نظامی.
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچکس.
مولوی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
برین است بنیاد توحید و بس.
سعدی (گلستان).
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعد است و بس.
سعدی (بوستان).
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس.
سعدی (گلستان).
ندارم دگر جز تو کس والسلام
امیدم همین است و بس والسلام.
نزاری قهستانی.
قدر مجموعۀ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هرکو ورقی خواند معانی دانست.
حافظ.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
،
{{فعل}} امر) امر بر قطع کردن یعنی قطع کن. (برهان). کلمه امر یعنی قطع کن و بایست. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی خاموش کند نیز بامر یعنی خاموش شو. (انجمن آرا). گویا منظور قطع سخن است. بس است. کافی است. بیش مگوی. ساکت شو. بس کن. دیگر مگو. دیگر مده. دیگر مکن. دیگر مریز. کوتاه کن:
رو روکه شکایت تو ناگفته به است
بس بس که حکایت تو نشنفته نکوست.
(از آنندراج).
- آتش بس، قطع آتش. در تداول نظامیان هنگام جنگ این ترکیب متداول شده است و گویند قرارداد آتش بس منعقد شد یعنی از مخاصمه با سلاح دست بازداشتند.
،
{{قید}} آری. بلی. البته. حقیقهً. یقیناً. بلاشبهه. بی شک. (ناظم الاطباء)، بیشتر اوقات. (ناظم الاطباء).
، یکی از حروف تشبیه. (غیاث) (آنندراج).
- شیربس، مانند شیر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تزین
تصویر تزین
زینت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزین
تصویر خزین
اندوخته، گوشت بوی گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
اندوهگین، غمناک، افسرده، مهموم، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزین
تصویر رزین
محکم و استوار و مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازین
تصویر ازین
از چیز معهود یا مذکور ازین زین من هذا، مثل این مانند این: (و از آن امیرالمومنین هم از این معانی بود) (بیهقی)، برای اشاره وصف جنسی بکار میرود و غالبا پس از اسم یا صفتی که بعد از آن قرار میگیر یای نکره میاورند از این نوع از این قسم از این گونه: (از این مه پاره ای عابد فریبی م یک پیکری طاوس زیبی) (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزین
تصویر بزین
وزنده: بادبزین. چارپای زین کرده و آماده سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزین
تصویر تزین
((تَ زَ یُّ))
آراسته شدن، زینت یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزین
تصویر حزین
((حَ))
اندوهناک، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزین
تصویر رزین
((رَ))
محکم، استوار، باوقار، سنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزین
تصویر رزین
((رِ))
صمغ، سقز، روکش چرخ بعضی وسایل نقلیه موتوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزین
تصویر آزین
طمع کار
فرهنگ واژه فارسی سره