اسم از زیستن، اسم مصدر از زیستن، عمل زیستن، حیات، زندگانی، زندگی، عمر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، مصدر مرخم از زیستن، زندگی، حیات، (فرهنگ فارسی معین)، زیستن، زندگانی، (ناظم الاطباء)، زندگانی، (آنندراج) : خاربن عمر تست یعنی زیست می ندانی ترنجبین تو چیست، سنائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، دو نوبت حذر درخور جنگ نیست یکی روز مرگ و دوم روز زیست، دهخدا (یادداشت ایضاً)، ، توقف، اقامت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نهمار در این جا نکند زیست هشیوار، منوچهری (یادداشت ایضاً)، ، عیش، عیشه، معیشت، معاش، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، عیش، (ناظم الاطباء)، - تنگی زیست، تنگی معاش، عسرت، ظفف، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، بقاء، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چنانست در مهتری شرط زیست که هر کهتری را بدانی که کیست، سعدی، ، وجود و هستی، (ناظم الاطباء)، رجوع به زیستن شود
اسم از زیستن، اسم مصدر از زیستن، عمل زیستن، حیات، زندگانی، زندگی، عمر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، مصدر مرخم از زیستن، زندگی، حیات، (فرهنگ فارسی معین)، زیستن، زندگانی، (ناظم الاطباء)، زندگانی، (آنندراج) : خاربن عمر تست یعنی زیست می ندانی ترنجبین تو چیست، سنائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، دو نوبت حذر درخور جنگ نیست یکی روز مرگ و دوم روز زیست، دهخدا (یادداشت ایضاً)، ، توقف، اقامت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نهمار در این جا نکند زیست هشیوار، منوچهری (یادداشت ایضاً)، ، عیش، عیشه، معیشت، معاش، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، عیش، (ناظم الاطباء)، - تنگی زیست، تنگی معاش، عسرت، ظفف، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ، بقاء، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چنانست در مهتری شرط زیست که هر کهتری را بدانی که کیست، سعدی، ، وجود و هستی، (ناظم الاطباء)، رجوع به زیستن شود
ایستادن، فرمانی که برای دستور توقف به کار می رود، بایست، بر جای خود بمان، در امور نظامی فرمانی که برای توقف از طرف فرمانده به سربازان داده می شود، فرمانی که مامور راهنمایی و رانندگی برای توقف به وسایل نقلیه می دهد، در پزشکی توقف عمل یکی از دستگاه های حیاتی بدن مثلاً ایست قلبی، ایست مغزی، توقف
ایستادن، فرمانی که برای دستور توقف به کار می رود، بایست، بر جای خود بمان، در امور نظامی فرمانی که برای توقف از طرف فرمانده به سربازان داده می شود، فرمانی که مامور راهنمایی و رانندگی برای توقف به وسایل نقلیه می دهد، در پزشکی توقف عمل یکی از دستگاه های حیاتی بدن مثلاً ایست قلبی، ایست مغزی، توقف
نام منجمی بود پسر پرویزنام تبرستانی. وی بعد از مهارت در این علم بمأمون خلیفه رسیدو منجم مخصوص گردید. مأمون نام او را از پارسی به عربی ترجمه کرد. چون زیستن بمعنی حیات است او را یحیی خواند و چون پیروز بمعنی مظفر و منصور است او به یحیی بن منصور موسوم گردید، و زیج مأمونی را او بسته. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و در تاریخ طبرستان آمده: و به بغداد مأمون را منجمی بود، بزیست بن فیروزان نام که خلیفه نام او معرب کرده بود، یحیی بن منصورخواند. مؤلف تتمۀ صوان الحکمه آرد: یحیی بن منصور حکیم، در علوم هندسه متبحر و در ایام مأمون صاحب رصدبود. او میگفت چون قوای غضبانی و شهوانی بر عقل چیره شود آدمی صحت را تنها در سلامت بدن طولانی سازد و امنیت را در غلبه کردن بر مردم و بی نیازی در کسب مال می بیند، در حالی که همه اینها مخالف مقصود وی و مقرب هلاک است. (از تتمۀ صوان الحکمه ص 15). و رجوع به یحیی بن منصور و مقدمۀ تاریخ طبرستان و فهرست آن شود، زبون. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء). و رجوع به پژمان شود
نام منجمی بود پسر پرویزنام تبرستانی. وی بعد از مهارت در این علم بمأمون خلیفه رسیدو منجم مخصوص گردید. مأمون نام او را از پارسی به عربی ترجمه کرد. چون زیستن بمعنی حیات است او را یحیی خواند و چون پیروز بمعنی مظفر و منصور است او به یحیی بن منصور موسوم گردید، و زیج مأمونی را او بسته. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و در تاریخ طبرستان آمده: و به بغداد مأمون را منجمی بود، بزیست بن فیروزان نام که خلیفه نام او معرب کرده بود، یحیی بن منصورخواند. مؤلف تتمۀ صوان الحکمه آرد: یحیی بن منصور حکیم، در علوم هندسه متبحر و در ایام مأمون صاحب رصدبود. او میگفت چون قوای غضبانی و شهوانی بر عقل چیره شود آدمی صحت را تنها در سلامت بدن طولانی سازد و امنیت را در غلبه کردن بر مردم و بی نیازی در کسب مال می بیند، در حالی که همه اینها مخالف مقصود وی و مقرب هلاک است. (از تتمۀ صوان الحکمه ص 15). و رجوع به یحیی بن منصور و مقدمۀ تاریخ طبرستان و فهرست آن شود، زبون. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء). و رجوع به پژمان شود
نامی است پارسی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). نامی بود در قدیم مانند نامهائی که اکنون بشگون گذارند تا فرزند دیر بزید، مانند: ماشأالله ، ماندنی و غیره. ماندگار
نامی است پارسی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). نامی بود در قدیم مانند نامهائی که اکنون بشگون گذارند تا فرزند دیر بزید، مانند: ماشأالله ، ماندنی و غیره. ماندگار
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : تا کی دوم از گرد درتو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد. رودکی. شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی. روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور (گنج بازیافته ص 40). بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی. دقیقی. عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس (یادداشت ایضاً). هم ازکارها تا بپرسم نهان که بی مرد زن چون زید در جهان. فردوسی. چو من شادمانم تو شادان بزی که شادی و گردنکشی را سزی. فردوسی. همیشه بزی شاد و یزدان پرست بر این بوم ما پیش گسترده دست. فردوسی. بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن. فردوسی. مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب. فرخی. شاد زیادی ز تن و جان خویش و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد. فرخی. دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد. فرخی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. جاوید بزی بار خدایا بسلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی. منوچهری. با من چنان بزی که همی زیستی تو پار این ناز بی کرانت تو برگیر از میان. منوچهری. با تست همه انس دل و کام حیاتم با تست همه عیش تن و زیستن من. منوچهری. روزه به پایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سپاه ترا چاکرم تا زیم به گردن دوم هر کجا تازیم. (گرشاسبنامه). شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم. ابوحنیفۀ اسکافی. و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه). ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو. انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87). بزی تا بتابد همی مهر و ماه بمان تا بماند همی بحر و بر. مسعودسعد. هرکه ترا دشمن بادا بدرد و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد. مسعودسعد. و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص). آنچنان زی که بمیری برهی نه چنان زی که بمیری برهند. سنائی. پشه از پیل کم زید بسیار زانکه کوته بقا بود خونخوار. سنائی. اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه). بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بدگهر نیک چون تواند زیست. انوری. سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر. خاقانی. بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب. خاقانی. چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن. خاقانی. همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان. خاقانی. بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی جان شیرین. نظامی. چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده. عطار. خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است. (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست. سعدی (گلستان). - با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء). - زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او: بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی. رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود. ، توقف کردن. اقامت کردن: چون در اینجا نیست وجه زیستن درچنین خانه بباید ریستن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 371). رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) : چنان بازگشتند هر کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست. فردوسی. بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست دگرش احتیاج شستن نیست. میریحیی شیرازی (از آنندراج). ، سلامت بودن. (آنندراج)
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) : تا کی دَوَم از گِردِ درِتو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنشتو. شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد. رودکی. شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی. روز ارمزد است شاها شاد زی بر کت شاهی نشین و باده خور. ابوشکور (گنج بازیافته ص 40). بدان تنگی اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی. دقیقی. عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس (یادداشت ایضاً). هم ازکارها تا بپرسم نهان که بی مرد زن چون زید در جهان. فردوسی. چو من شادمانم تو شادان بزی که شادی و گردنکشی را سزی. فردوسی. همیشه بزی شاد و یزدان پرست بر این بوم ما پیش گسترده دست. فردوسی. بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن. فردوسی. مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب. فرخی. شاد زیادی ز تن و جان خویش و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد. فرخی. دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد. فرخی. شاها هزار سال به عز اندرون بزی و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال. عنصری. جاوید بزی بار خدایا بسلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی. منوچهری. با من چنان بزی که همی زیستی تو پار این ناز بی کرانت تو برگیر از میان. منوچهری. با تست همه انس دل و کام حیاتم با تست همه عیش تن و زیستن من. منوچهری. روزه به پایان رسید و آمد نوعید دیر زی و شاد و نیک بادت مروا. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با خلق راه دیگر هزمان مباز تو یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی. اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سپاه ترا چاکرم تا زیم به گردن دوم هر کجا تازیم. (گرشاسبنامه). شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم. ابوحنیفۀ اسکافی. و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه). ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر. ناصرخسرو. انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87). بزی تا بتابد همی مهر و ماه بمان تا بماند همی بحر و بر. مسعودسعد. هرکه ترا دشمن بادا بدرد و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد. مسعودسعد. و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص). آنچنان زی که بمیری برهی نه چنان زی که بمیری برهند. سنائی. پشه از پیل کم زید بسیار زانکه کوته بقا بود خونخوار. سنائی. اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه). بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بدگهر نیک چون تواند زیست. انوری. سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر. خاقانی. بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب. خاقانی. چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن. خاقانی. همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان. خاقانی. بگفت از دل جدا کن عشق شیرین بگفتا چون زیم بی جان شیرین. نظامی. چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده. عطار. خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است. (گلستان). آنکه در راحت و تنعم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست. سعدی (گلستان). - با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء). - زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او: بدو گفت کین دختران که اند که با تو بدین شادمانی زیند. فردوسی. رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود. ، توقف کردن. اقامت کردن: چون در اینجا نیست وجه زیستن درچنین خانه بباید ریستن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 371). رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) : چنان بازگشتند هر کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست. فردوسی. بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست دگرش احتیاج شستن نیست. میریحیی شیرازی (از آنندراج). ، سلامت بودن. (آنندراج)