جدول جو
جدول جو

معنی زیردستی - جستجوی لغت در جدول جو

زیردستی
بشقاب کوچک، پیش دستی
تصویری از زیردستی
تصویر زیردستی
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی، برای مثال غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱ - ۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
مقابل زبردست. که . کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.
اسدی.
زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.
ناصرخسرو.
ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.
ناصرخسرو.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.
سوزنی.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی.
و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.
نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی.
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی (بوستان).
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
زبردست چون سر برآرد بجنگ
سر زیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدینگونه تاسالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سربسر زیردست منست.
فردوسی.
تراچون بچنگ آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست.
فردوسی.
جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد
حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان.
خاقانی.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیردستت.
نظامی.
، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کی توان نوشیدن این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگر است.
مولوی (یادداشت ایضاً).
، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد:
بفرمود از آن پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویش و ز پیوند او هرکه هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری براه آورید
از ایوان بمیدان شاه آورید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ دَ)
ظلم و تعدی و زور و ستم و درشتی و سختی و جور. (ناظم الاطباء) :
غم زیردستان بخور زینهار
بترس از زبردستی روزگار.
سعدی.
، غلبه و شدت و برتری و استیلاء. (ناظم الاطباء) :
آب که میلش همه با پستی است
در پریش لاف زبردستی است.
موج زند سینه که تالب بود
کوزه بریزد چو لبالب بود.
امیرخسرو دهلوی.
، بزرگی. بزرگ منشی. آقایی. اهمیت. بزرگواری: و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان برروی زمین منتشر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 31) ، قدرت. زورمندی. توانائی. اقتدار. زورمند بودن. پهلوانی:
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب
فلک حریف زبردستی مدارا نیست.
صائب.
، چالاکی. جلدی. مهارت، صدرنشینی. بالاترنشینی. لایق صدر بودن. زبردست بودن:
بچار صدر زبردستی ائمه تراست
چنانکه دست کس ازدست تو زبر نبود.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
توانایی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
اکاحه، تبحر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبر دستی
تصویر زبر دستی
مهارت
فرهنگ واژه فارسی سره
دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه
متضاد: بالادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبحر، چابکی، چالاکی، خبرگی، زرنگی، قدرت، مهارت، اقتدار، توانایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
قسرًا
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
Skillfulness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
habileté
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بشقاب
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
destreza
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
দক্ষতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
мастерство
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
Geschicklichkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
майстерність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
biegłość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
ความชำนาญ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
مہارت
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
maestria
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
ustadi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
능숙함
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
熟練
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
熟练
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
kecakapan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
निपुणता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
bekwaamheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
destreza
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
מַעֲלוּת
دیکشنری فارسی به عبری