جدول جو
جدول جو

معنی زیباچهر - جستجوی لغت در جدول جو

زیباچهر(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا دارد، زیبا
تصویری از زیباچهر
تصویر زیباچهر
فرهنگ نامهای ایرانی
زیباچهر(چِ)
خوبروی. جمیل. زیباروی:
قصه چون گفت ماه زیباچهر
در کنارش گرفت شاه به مهر.
نظامی.
حکم کردندراصدان سپهر
کان خلف را که بود زیباچهر.
نظامی.
چون چنان دید ماه زیباچهر
دست بر دست من نهاد به مهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیاچهر
تصویر کیاچهر
(پسرانه)
آنکه دارای چهره و صورتی شاهانه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، رخساره، گردماه، رخسار، غرّه، وجنات، محیّا، لچ، چیچک، دیمر، دیمه، خدّ، عارض، عذار، دیباجه، چهر، سج برای مثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
از عالم پریچهر و گلچهر. (آنندراج). آنکه روی وی مانند سیب سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم بسیب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
در بیت زیر از فردوسی ظاهراً بمعنی نیک اندیشه و خوش فکر و یا سردار و سالار نیک و رئیس زیبنده و لایق و درخور آمده است:
گنه کار بی بر تویی در جهان
نه شاهی نه زیباسری از مهان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم
چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم.
ناصرخسرو.
، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی.
دیباچۀ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.
سعدی.
، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه).
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.
سوزنی.
جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچۀ کون و مکان.
خاقانی.
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56).
دیباچۀ ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است.
نظامی.
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای.
مولوی.
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید.
سعدی.
دیباچۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
علی الخصوص که دیباچۀ همایونش
بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است.
سعدی.
آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
لغت نامه دهخدا
ثفل روغن زیتون، پس از آنکه آنرا در ظرف مسی آنقدر بجوشانند تا غلیظ شود و سپس بفشارند، مسکن درد مفاصل و نقرس و استسقا است ... (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 189)، به این معنی در تحفه زیناد آمده است، رجوع به زیناد شود
لغت نامه دهخدا
قضایی است در عراق عرب، لواء اربل که 15990 تن سکنه دارد و آن شامل دو ناحیه است: بارزان و مزوری بالا، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود، و بمعنی رخساره هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
((چِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباجه، مفرد دیباج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه
فرهنگ واژه فارسی سره
سرآغاز، مدخل، مطلع، مقدمه
متضاد: موخره
فرهنگ واژه مترادف متضاد