جای انباشتن غله، ابزار، کالاهای تجاری و امثال آن، انباشته، بن مضارع انباشتن و انباردن و انباریدن، خس و خاشاک و سرگین چهارپایان و چیزهای دیگر که روی هم انباشته کرده باشند
جای انباشتن غله، ابزار، کالاهای تجاری و امثال آن، انباشته، بن مضارعِ انباشتن و انباردن و انباریدن، خس و خاشاک و سرگین چهارپایان و چیزهای دیگر که روی هم انباشته کرده باشند
دهی از دهستان حاجیلو بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. واقع در 21 هزارگزی باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 5 هزارگزی باختر حصار. تپه، ماهور، سردسیر، دارای 220 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان از حصار اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان حاجیلو بخش کبودراهنگ شهرستان همدان. واقع در 21 هزارگزی باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 5 هزارگزی باختر حصار. تپه، ماهور، سردسیر، دارای 220 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است و تابستان از حصار اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
درخت ’ویبورنوم لانتانا’ را در ’زیارت’ بدین نام خوانند و در ’درفک’ بنام پلاخور و در ’نور’ بنام مخرا و در بندر گز شیردار خوانده می شود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به شیردار در همین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ص 268 و 279 شود
درخت ’ویبورنوم لانتانا’ را در ’زیارت’ بدین نام خوانند و در ’درفک’ بنام پلاخور و در ’نور’ بنام مخرا و در بندر گز شیردار خوانده می شود، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به شیردار در همین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ص 268 و 279 شود
واسطه و مصلح و دلال، (ناظم الاطباء)، دلال و واسطه میان دو کس، (آنندراج)، (اصطلاح زورخانه) استاد زورخانه، (ناظم الاطباء)، استاد که دیگر ورزشکاران با اشارات او و همراه او حرکات ورزشی آغاز و بدان عمل کنند، پهلوان مباشر هماهنگ ساختن حرکات ورزشی به گاه ورزش، در گود زورخانه حاکم میان مصارعان، قاضی (داور)، آن که مانع شود از ایذاء دو حریف یکدیگر را، (یادداشت مؤلف)، به اصطلاح کشتی گیران، کسی است که چون دو حریف با هم کشتی گیرند اوآنها را از هم وا کند و نگذارد که با هم زور کنند، (آنندراج)، (اصطلاح تعزیه خوانی) آن که در میان صف سینه زنان یا زنجیرزنان قرار می گیرد و مباشر و مسؤول هم آهنگی و یکنواختی و نظم کار آنهاست، (از یادداشت مؤلف)، کشخان، قواد، قرمساق، اطلاق میاندار بر دلاله که زنان عفیفه را به فسق و فجور ترغیب کنند نیز شده است، (آنندراج) : تنبان چو مهر کرد کهن سال مادرت پوشید کفش و گشت میاندار خواهرت، حکیم شفائی
واسطه و مصلح و دلال، (ناظم الاطباء)، دلال و واسطه میان دو کس، (آنندراج)، (اصطلاح زورخانه) استاد زورخانه، (ناظم الاطباء)، استاد که دیگر ورزشکاران با اشارات او و همراه او حرکات ورزشی آغاز و بدان عمل کنند، پهلوان مباشر هماهنگ ساختن حرکات ورزشی به گاه ورزش، در گود زورخانه حاکم میان مصارعان، قاضی (داور)، آن که مانع شود از ایذاء دو حریف یکدیگر را، (یادداشت مؤلف)، به اصطلاح کشتی گیران، کسی است که چون دو حریف با هم کشتی گیرند اوآنها را از هم وا کند و نگذارد که با هم زور کنند، (آنندراج)، (اصطلاح تعزیه خوانی) آن که در میان صف سینه زنان یا زنجیرزنان قرار می گیرد و مباشر و مسؤول هم آهنگی و یکنواختی و نظم کار آنهاست، (از یادداشت مؤلف)، کشخان، قواد، قرمساق، اطلاق میاندار بر دلاله که زنان عفیفه را به فسق و فجور ترغیب کنند نیز شده است، (آنندراج) : تنبان چو مهر کرد کهن سال مادرت پوشید کفش و گشت میاندار خواهرت، حکیم شفائی
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
کسی که بار گران دارد. سنگین بار. آنکه بار او سنگین است: ساز سفرم هست و نوای حضرم هست اسبان سبکبار و ستوران گرانبار. فرخی. کیست که ازبخشش تو نیست گران دخل کیست که از منت تو نیست گرانبار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96). همیشه سختی ره بر خرگرانبار است. ظهیر فاریابی. همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی. (ترجمه تاریخ یمینی). چه نیکوزده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدی. چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی. ، سنگین. وزین. ثقیل. سنگین وزن: آتش ز روی رفته و باد از سر افتاده در متاع گرانبارش. خاقانی. چنین گویند کاسب بادرفتار سقط شد زیر آن گنج گرانبار. نظامی. ، کنایه ازانسان و حیوان آبستن هم هست. (برهان) (آنندراج) ، چاق. فربه: ترا گوسفندی از آن به بدی که باری، گرانبار و فربه بدی. شمسی (یوسف و زلیخا). ، مکلف. موظف: چرا برآهو و نخجیر روزه نیست و نماز چرا من و تو بدین کارها گرانباریم. ناصرخسرو. ، ناراحت، مکدر، دلتنگ: به سعد و نحس کاین آید و دگر برود گذشت مدتی و خاطرم گرانبار است. خاقانی. ، شخصی را گویند که مال و اسباب و بنه و غنایم بسیار داشته باشد. (برهان). کنایه از کسی است که غنایم بسیار کرده باشد، کنایه از کسی که پیشۀ بسیار داشته باشد. (انجمن آرای ناصری) ، غیرقابل تحمل. تحمل ناپذیر. آنکه بودنش زائد باشد: گرچه دلاله مبنی کار است گاه خلوت ترا گرانبار است. سنایی. ، باردار و بارور اعم از درخت و حیوان و انسان. (برهان) (آنندراج) : چمن در چمن دید سرو سهی گران بار شاخ ترنج و بهی. اسدی. - ابر گرانبار، ابر باران آور: در چهرۀ او روز بهی بود پدیدار در ابر گرانبار پدیدار بود نم. فرخی. - زن گرانبار، زنی که به زادن نزدیک باشد
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) : بمدح او و قصد دشمنانش همی سازند انس و جان خرانبار. شمس فخری (انجمن آرای ناصری). ، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا هزار بار خرانبار بیش کرده عسس. لبیبی. ، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) : ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر. ابن یمین (از آنندراج). ، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) : آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش کنده و شلف آرزو برند خرانبار. سوزنی
متلف. اتلاف کننده و تباه کننده. (ناظم الاطباء). زیان آور. آنکه زیان و خسارت رساند: به گیتی زیانکارتر کار چیست که بر کردۀ آن بباید گریست. فردوسی. ز گیتی هر آنکو بی آزارتر چنان دان که مرگش زیانکارتر. فردوسی. زیانکارتر چیز گفتی که چیست که فرجام از آن بد بباید گریست. فردوسی. زیانکار مباش که ثمرۀ زیانکاری رنج باشد. (منتخب قابوسنامه ص 38). که چون داند زیانکار است و قدرت دفع آن ندارد چه فایده بود. (کیمیای سعادت). ایزدتعالی آن دیگر فریشته را بر وی مسلط کرده است تا وی را قوت و قدرت دهد و تأیید و تشدید کند تا آنچه زیانکار وی است گرد آن نگردد. (کیمیای سعادت). هرچه وی را در آن راحت و لذت است زیانکار وی است و هرچه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است. (کیمیای سعادت). وگر آنجا که سیاست باید نیکویی کنند یا آنجا که نیکویی باید سیاست کنند زیانکار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 168). در زیانکار خشکسال نیاز جور او سودمند باران باد. مسعودسعد. از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست. سوزنی. ابر زیانکار تست ابر مکن دو چشم من کآفت آن بتو رسد زانکه به چشم من دری. خاقانی. ، موذی و مضر. (ناظم الاطباء). زیانگر. (فرهنگ فارسی معین). مضر. موذی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آسیب و گزند رساننده: و هر جای دیگر که باشد (نهنگ) ، زیر و زبراین شهر زیانکار است. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به بیشه درون، آن زیانکار گرگ به کوه اندرون اژدهای سترگ. فردوسی. باروج غذایی ردیست و معده را زیانکار است. (الابنیه عن حقایق الادویه). اندرین جای گیاهان زیانکار بسی است زین چراگاه ازایرا حکما بر حذرند. ناصرخسرو. دردمندند بجان جمله نبینی که همی جز همه آنکه زیانکار بودشان نخورند. ناصرخسرو. و زمین این ولایت (ولایت خوارزم) لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمترپذیرد و جنبندگان زیانکار کمتر تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر هست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خواستندی که داروئی دارند که علاج بیماریهای بسیار بکار آید و پادزهر داروهای زیانکار باشد و مضرت گزیدن جانوران زیانکار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوشت تو بویناک و زیانکار است. (کلیله و دمنه)، اسراف کننده، گنهکار. (ناظم الاطباء)، آنکه زیان برد. خسران دیده. (از فرهنگ فارسی معین) : خدای سوگند یاد همی کند اندر سورۀ والعصر که مردمان زیانکارند مگر آنکه مؤمن شوند وکار نیکو کنند. (ترجمه طبری بلعمی). رجوع به سورۀیکصد و سوم قرآن کریم و تفسیر ابوالفتوح ج 10 شود
متلف. اتلاف کننده و تباه کننده. (ناظم الاطباء). زیان آور. آنکه زیان و خسارت رساند: به گیتی زیانکارتر کار چیست که بر کردۀ آن بباید گریست. فردوسی. ز گیتی هر آنکو بی آزارتر چنان دان که مرگش زیانکارتر. فردوسی. زیانکارتر چیز گفتی که چیست که فرجام از آن بد بباید گریست. فردوسی. زیانکار مباش که ثمرۀ زیانکاری رنج باشد. (منتخب قابوسنامه ص 38). که چون داند زیانکار است و قدرت دفع آن ندارد چه فایده بود. (کیمیای سعادت). ایزدتعالی آن دیگر فریشته را بر وی مسلط کرده است تا وی را قوت و قدرت دهد و تأیید و تشدید کند تا آنچه زیانکار وی است گرد آن نگردد. (کیمیای سعادت). هرچه وی را در آن راحت و لذت است زیانکار وی است و هرچه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است. (کیمیای سعادت). وگر آنجا که سیاست باید نیکویی کنند یا آنجا که نیکویی باید سیاست کنند زیانکار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 168). در زیانکار خشکسال نیاز جور او سودمند باران باد. مسعودسعد. از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست. سوزنی. ابر زیانکار تست ابر مکن دو چشم من کآفت آن بتو رسد زانکه به چشم من دری. خاقانی. ، موذی و مضر. (ناظم الاطباء). زیانگر. (فرهنگ فارسی معین). مضر. موذی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آسیب و گزند رساننده: و هر جای دیگر که باشد (نهنگ) ، زیر و زبراین شهر زیانکار است. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به بیشه درون، آن زیانکار گرگ به کوه اندرون اژدهای سترگ. فردوسی. باروج غذایی ردیست و معده را زیانکار است. (الابنیه عن حقایق الادویه). اندرین جای گیاهان زیانکار بسی است زین چراگاه ازایرا حکما بر حذرند. ناصرخسرو. دردمندند بجان جمله نبینی که همی جز همه آنکه زیانکار بودشان نخورند. ناصرخسرو. و زمین این ولایت (ولایت خوارزم) لختی شوره دارد و بدین سبب پوسیدگی کمترپذیرد و جنبندگان زیانکار کمتر تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر هست هوا ناخوش و زیانکار میشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خواستندی که داروئی دارند که علاج بیماریهای بسیار بکار آید و پادزهر داروهای زیانکار باشد و مضرت گزیدن جانوران زیانکار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گوشت تو بویناک و زیانکار است. (کلیله و دمنه)، اسراف کننده، گنهکار. (ناظم الاطباء)، آنکه زیان برد. خسران دیده. (از فرهنگ فارسی معین) : خدای سوگند یاد همی کند اندر سورۀ والعصر که مردمان زیانکارند مگر آنکه مؤمن شوند وکار نیکو کنند. (ترجمه طبری بلعمی). رجوع به سورۀیکصد و سوم قرآن کریم و تفسیر ابوالفتوح ج 10 شود