نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند، برای مثال بینداخت زوبین به کردار تیر / برآمد به بازوی سالار پیر (فردوسی - ۴/۱۳۰)
نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند، برای مِثال بینداخت زوبین به کردار تیر / برآمد به بازوی سالار پیر (فردوسی - ۴/۱۳۰)
ژوبین. ژوپین. (حاشیۀ برهان چ معین). زوپین. ژوبین. نیزۀ کوچکی که سر آن دوشاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند. (فرهنگ فارسی معین). نیزه. (از فهرست ولف). حربۀ مردم گیلان است و آن نیزۀ کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می کرده اند. (برهان). نیزه ای باشد کوتاه که آنرا شل نیز گویند. (جهانگیری). حربه ای است که در قدیم به آن جنگ می کردند. (فرهنگ رشیدی). سلاحی باشد که جنگیان دارند. (صحاح الفرس). حربه ای است نیزه مانند کوتاه تر از نیزه که آنرا بجانب اعدا بیندازند و سنان آن زره بشکافد و مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). ژوبین. مزراق. سلاحی افکندنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیزۀ کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان. (ناظم الاطباء) : و سلاحشان [سلاح صقلابیان سپر و زوبین و نیزه است. (حدود العالم). و دیلمان حرب با سپر و زوبین کنند. (حدود العالم). سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و زوبین بچنگ. فردوسی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گفتند پادشاه ما مسعود بن محمود است و هر کس بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 466). ازعهد و وفا زه و کمان ساز وز فکرت و هوش تیر و زوبین. ناصرخسرو. حجت به شعر زهد و مناقب جز بر جان رافضی نزند زوبین. ناصرخسرو (دیوان ص 324). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد (از انجمن آرا). مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد. خاقانی. خیل بنفشه رسید با کله دیلمی سوسن کان دید کرد آلت زوبین عیان. خاقانی. بخت صیادپیشه ای است که صید نه بزوبین و خنجر اندازد. خاقانی. هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). زوبینش بزخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. فریاد که این جهان باکین از من ستدش بزخم زوبین. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی. نظامی. ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک ز برق زوبین سازد ز ماه نوناچخ. ؟ (از صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه در خشت و زوبین و گرز گران که این شیوه ختم است بر دیگران. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. - زوبین افکن، که زوبین اندازد: مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین زن، زوبین زننده. که زوبین زند: مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین فکن، زوبین افکن: ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی. - زوبین ور، زوبین افکن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). سوار نیزه دار، در نظام. (از فهرست ولف) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوسی. همه دشت زوبین ور و نیزه دار به یکسو پیاده به یکسو سوار. فردوسی. سپه بود برمیمنه چل هزار سواران زوبین ور نیزه دار. فردوسی. چنان بود تیرش که زوبین وران شمردند هر تیر خشتی گران. اسدی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود
ژوبین. ژوپین. (حاشیۀ برهان چ معین). زوپین. ژوبین. نیزۀ کوچکی که سر آن دوشاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند. (فرهنگ فارسی معین). نیزه. (از فهرست ولف). حربۀ مردم گیلان است و آن نیزۀ کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می کرده اند. (برهان). نیزه ای باشد کوتاه که آنرا شل نیز گویند. (جهانگیری). حربه ای است که در قدیم به آن جنگ می کردند. (فرهنگ رشیدی). سلاحی باشد که جنگیان دارند. (صحاح الفرس). حربه ای است نیزه مانند کوتاه تر از نیزه که آنرا بجانب اعدا بیندازند و سنان آن زره بشکافد و مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). ژوبین. مزراق. سلاحی افکندنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیزۀ کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان. (ناظم الاطباء) : و سلاحشان [سلاح صقلابیان سپر و زوبین و نیزه است. (حدود العالم). و دیلمان حرب با سپر و زوبین کنند. (حدود العالم). سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و زوبین بچنگ. فردوسی. به نیزه کرگدن را برکند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال. عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گفتند پادشاه ما مسعود بن محمود است و هر کس بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38). چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 466). ازعهد و وفا زه و کمان ساز وز فکرت و هوش تیر و زوبین. ناصرخسرو. حجت به شعر زهد و مناقب جز بر جان رافضی نزند زوبین. ناصرخسرو (دیوان ص 324). چو باد یافته از دست دیلمان زوبین. مسعودسعد (از انجمن آرا). مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد. خاقانی. خیل بنفشه رسید با کله دیلمی سوسن کان دید کرد آلت زوبین عیان. خاقانی. بخت صیادپیشه ای است که صید نه بزوبین و خنجر اندازد. خاقانی. هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). زوبینش بزخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. فریاد که این جهان باکین از من ستدش بزخم زوبین. نظامی. بدی دیلم کیائی برگزیدی تبر بفروختی زوبین خریدی. نظامی. ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک ز برق زوبین سازد ز ماه نوناچخ. ؟ (از صحاح الفرس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نه در خشت و زوبین و گرز گران که این شیوه ختم است بر دیگران. سعدی. به لقمه ای که تناول کنم ز دست کسی رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم. سعدی. - زوبین افکن، که زوبین اندازد: مجمرگردان شمال مروحه زن شاخ بید لعبت بازآسمان زوبین افکن شهاب. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین زن، زوبین زننده. که زوبین زند: مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش ببین به پشه که زوبین زنست و نیست کیا. خاقانی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود. - زوبین فکن، زوبین افکن: ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز. فرخی. - زوبین ور، زوبین افکن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). سوار نیزه دار، در نظام. (از فهرست ولف) : سپر برگرفتند زوبین وران بکشتند با خشتهای گران. فردوسی. همه دشت زوبین ور و نیزه دار به یکسو پیاده به یکسو سوار. فردوسی. سپه بود برمیمنه چل هزار سواران زوبین ور نیزه دار. فردوسی. چنان بود تیرش که زوبین وران شمردند هر تیر خشتی گران. اسدی. رجوع به زوبین و دیگر ترکیبهای آن شود
از بزرگان پارس و پسر مگابیز که از ایران مهاجرت کرده در یونان توطن یافت و هرودت بعضی از وقایع را موافق گفته های او نقل کرده است. ضمناً او با حیله ای که بکار بست در تسخیر بابل داریوش را یاری داد. و ظاهراً در دوران خشایارشا از طرف ایران والی بابل بود. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 529، 536، 550، 551، 552، 554، 699، 701، 893 شود
از بزرگان پارس و پسر مگابیز که از ایران مهاجرت کرده در یونان توطن یافت و هرودت بعضی از وقایع را موافق گفته های او نقل کرده است. ضمناً او با حیله ای که بکار بست در تسخیر بابل داریوش را یاری داد. و ظاهراً در دوران خشایارشا از طرف ایران والی بابل بود. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 529، 536، 550، 551، 552، 554، 699، 701، 893 شود
حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند، (آنندراج)، صورتی از زوبین است، نصلان، نیزۀ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند، قسمی از نیزۀ کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند، (غیاث)، نیزۀ کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد، (غیاث)، ژوبین، زوبین، رجوع به زوبین شود، عنزه، نیزه چه، مزراق، نیزۀخرد: آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند، (بلعمی ترجمه تاریخ طبری)، ز پنهان بدان شاهزاده سوار بینداخت ژوپین زهرآب دار گذاره شداز خسروی جوشنش به خون تر شد آن شهریاری تنش، دقیقی، همان تیز ژوپین زهرآبدار که بر آهنین کوه آرد گذار، دقیقی (از شاهنامه)، درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد، فردوسی، کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود، فردوسی، ز توران بسیجیده آمد دمان به ژوپین گودرز بودش زمان، فردوسی، چو شیر ژیان اندرآمد بسر به ژوپین پولاد خسته جگر، فردوسی، بینداخت ژوپین به پیران رسید زره در برش سربسر بردرید، فردوسی، بینداخت ژوپین بکردار تیر برآمد به بازوی سالار پیر، فردوسی، گرفته سپر پیش و ژوپین به دست به بالا نهاده سر از جای پست، فردوسی، به قلب اندرون شاه مکران بخست به ژوپین و زان خستگی هم نرست، فردوسی، درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت، فردوسی، ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر، فردوسی، دهید ار به گرز و به ژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید، فردوسی، به ژوپین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان، فردوسی، چنان دان که او سنگ و آهن خورد همان تیر و ژوپین بر او نگذرد، فردوسی، به نستیهن گرد و گلباد گفت که ژوپین وخنجر بباید نهفت، فردوسی، بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند، فردوسی، برآمد خروش ده و دار و گیر چو باران ببارید ژوپین و تیر، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ، فردوسی، یلان را به ژوپین و خنجرزنید سر سرکشان را ز تن برکنید، فردوسی، به ژوپین گراز و تذروان به باز بگیریم یکسر بروز دراز، فردوسی، پیاده شد از اسب ژوپین به دست همی رفت پویان بکردار مست، فردوسی، همه رزم را دل پر از کین کنیم تن دشمنان جای ژوپین کنیم، فردوسی، سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ، فردوسی، چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ که ژوپین بدی سازشان روز جنگ، فردوسی، ورا نام گستهم گژدهم خوان نترسد ز ژوپین و از استخوان، فردوسی، بر او تیر و ژوپین نیاید بکار سزد گر پیاده کند کارزار، فردوسی، به یارانش فرمود کاندرنهید به تیر و به ژوپین و خنجر دهید، فردوسی، هزار و صد و شصت خسروپرست پیاده همی رفت ژوپین به دست، فردوسی، برفتند شمشیر و ژوپین بکف کشیده سپه برسه فرسنگ صف، فردوسی، همه شب همی لشکر آراستند همه تیغ و ژوپین بپیراستند، فردوسی، درآورد بر چنگ ژوپین جنگ بینداخت بر رستم تیزچنگ، فردوسی، سواران به میدان بکردار گرد به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد، فردوسی، دو رویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف، فردوسی، ز باران ژوپین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان نداند کنون گو رکاب از عنان، فردوسی، خروشی برآمد ز طلحندو گو که از باد ژوپین من دور شو، فردوسی
حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند، (آنندراج)، صورتی از زوبین است، نصلان، نیزۀ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند، قسمی از نیزۀ کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند، (غیاث)، نیزۀ کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد، (غیاث)، ژوبین، زوبین، رجوع به زوبین شود، عَنَزَه، نیزه چه، مزراق، نیزۀخرد: آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند، (بلعمی ترجمه تاریخ طبری)، ز پنهان بدان شاهزاده سوار بینداخت ژوپین زهرآب دار گذاره شداز خسروی جوشنش به خون تر شد آن شهریاری تنش، دقیقی، همان تیز ژوپین زهرآبدار که بر آهنین کوه آرد گذار، دقیقی (از شاهنامه)، درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد، فردوسی، کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود، فردوسی، ز توران بسیجیده آمد دمان به ژوپین گودرز بودش زمان، فردوسی، چو شیر ژیان اندرآمد بسر به ژوپین پولاد خسته جگر، فردوسی، بینداخت ژوپین به پیران رسید زره در برش سربسر بردرید، فردوسی، بینداخت ژوپین بکردار تیر برآمد به بازوی سالار پیر، فردوسی، گرفته سپر پیش و ژوپین به دست به بالا نهاده سر از جای پست، فردوسی، به قلب اندرون شاه مکران بخست به ژوپین و زان خستگی هم نرست، فردوسی، درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت، فردوسی، ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر، فردوسی، دهید ار به گرز و به ژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید، فردوسی، به ژوپین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان، فردوسی، چنان دان که او سنگ و آهن خورد همان تیر و ژوپین بر او نگذرد، فردوسی، به نستیهن گرد و گلباد گفت که ژوپین وخنجر بباید نهفت، فردوسی، بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند، فردوسی، برآمد خروش ده و دار و گیر چو باران ببارید ژوپین و تیر، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ، فردوسی، یلان را به ژوپین و خنجرزنید سر سرکشان را ز تن برکنید، فردوسی، به ژوپین گراز و تذروان به باز بگیریم یکسر بروز دراز، فردوسی، پیاده شد از اسب ژوپین به دست همی رفت پویان بکردار مست، فردوسی، همه رزم را دل پر از کین کنیم تن دشمنان جای ژوپین کنیم، فردوسی، سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ، فردوسی، چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ که ژوپین بدی سازشان روز جنگ، فردوسی، ورا نام گستهم گژدهم خوان نترسد ز ژوپین و از استخوان، فردوسی، بر او تیر و ژوپین نیاید بکار سزد گر پیاده کند کارزار، فردوسی، به یارانش فرمود کاندرنهید به تیر و به ژوپین و خنجر دهید، فردوسی، هزار و صد و شصت خسروپرست پیاده همی رفت ژوپین به دست، فردوسی، برفتند شمشیر و ژوپین بکف کشیده سپه برسه فرسنگ صف، فردوسی، همه شب همی لشکر آراستند همه تیغ و ژوپین بپیراستند، فردوسی، درآورد بر چنگ ژوپین جنگ بینداخت بر رستم تیزچنگ، فردوسی، سواران به میدان بکردار گرد به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد، فردوسی، دو رویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف، فردوسی، ز باران ژوپین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان نداند کنون گو رکاب از عنان، فردوسی، خروشی برآمد ز طلحندو گو که از باد ژوپین من دور شو، فردوسی
اگر کسی بیند زوبین در دست داشت و به جز از زوبین هیچ سلاح دیگر نداشت، دلیل که اورا فرزندی آید. اگر بیند به کسی زوبین می دانداخت، دلیل که آن را سخن بد گوید. اگر بین کسی به زوبین مجروح کرد، دلیل که بر کسانی بهتان بندد. جابر مغربی اگر کسی بیند زوبین در دست داشت و جز از زوبین هیچ سلاح دیگر نداشت، دلیل که فرزند یابد. اگر بیند با زوبین سلاحهای دیگر داشت، دلیل که او را از پادشاه خیر و منفعت رسد و بر دشمن ظفر یابد. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند زوبین در دست داشت و به جز از زوبین هیچ سلاح دیگر نداشت، دلیل که اورا فرزندی آید. اگر بیند به کسی زوبین می دانداخت، دلیل که آن را سخن بد گوید. اگر بین کسی به زوبین مجروح کرد، دلیل که بر کسانی بهتان بندد. جابر مغربی اگر کسی بیند زوبین در دست داشت و جز از زوبین هیچ سلاح دیگر نداشت، دلیل که فرزند یابد. اگر بیند با زوبین سلاحهای دیگر داشت، دلیل که او را از پادشاه خیر و منفعت رسد و بر دشمن ظفر یابد. محمد بن سیرین