جدول جو
جدول جو

معنی زوقله - جستجوی لغت در جدول جو

زوقله
(تَ مَلْ لُ)
از ’زق ل’، فروهشتن بر هر دو طرف عمامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوقله
تصویر حوقله
گفتن «لا حول و لا قوه الا بالله»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زواله
تصویر زواله
تکه و گلولۀ خمیر به اندازۀ یک قرص نان، گلولۀ گلی و مهرۀ کمان گروهه، برای مثال زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون / ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون (کسائی - لغت نامه - زواله)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَغْ غُ)
گرانبار رفتن. (منتهی الارب). گرانبار رفتن و شتابی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ لَ)
وقلهالرأس، مرد نیک خردسر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
خستۀ مقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، وقول. (منتهی الارب) (آنندراج). وقل، یکی. (اقرب الموارد). رجوع به وقل شود.
- رجل وقلهالرأس، یعنی مردی دارای سری بسیار کوچک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
مؤنث زول. (منتهی الارب). زن سبک چالاک ظریف و زیرک که شگفتی ها نماید به ظرافت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زولات. (ناظم الاطباء) ، العجیبه و منه: شتوه زوله، شگفتی آور در سردی و شدت آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
تازیانه و شلاق و قمچی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ/ لِ)
در همدان صابونیه را گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). به لغت جرجان فو است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ دْ دُ)
بردبار شدن و صاحب حلم شدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ عُ)
بالا رفتن بر کوه. (از اقرب الموارد). بالا رفتن و برآمدن بر کوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ / لِ)
گلولۀ آرد خمیرکرده ای را گویند که به مقدار یک ته نان ساخته باشند. (برهان). گلولۀ آرد راگویند که به مقدار نانی علیحده ساخته باشند. (جهانگیری). خمیری که از جهت نان و آش مدور کنند... (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). گلولۀ آرد راگویند که برای نان پختن تیار کرده باشند. (غیاث). گلولۀ آرد خمیرکرده که بمقدار یک قرص نان ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). کنده. گلولۀ خمیر. چونه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا قافیت زواله دهد از خمیر طبع
بندم بدست نظم فطیر اندر آسمان.
سوزنی.
مانند بورکت همه کاری شود ببرک
همچون زواله گر بکشی گوشمالها.
بسحاق اطعمه (ص 33).
بادا ز آفتاب خمیرت زوال دور
تا سالها کنی ز مه نو زواله ها.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
، مهرۀ کمان گروهه را نیز گفته اند و آن گلوله ای باشد از گل بمقدار فندقی. (برهان). مهرۀ کمان گروهه بود و غالوک نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 503). مهرۀ کمان گروهه باشد. (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). گلوله ای از گل بمقدارفندقی. مهرۀ کمان گروهه. (فرهنگ فارسی معین) :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، خمیرپاره های مالیدۀ دراز را نیز گویند که بجهت بغرا مهیا کنند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، بعضی گویند طعامی است که به عربی فرزدقه خوانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شهری است به بربر و شهری است نزدیک افریقیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام دو شهر است یکی زویلهالسودان و دیگر زویلهالمهدیه. (از معجم البلدان). و رجوع به زویلهالسودان و زویلهالمهدیه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دادن حق کسی را: زقل بحقی زرقله، داد حق مرا، واخیدن موی را: زرقل الشعر، واخید موی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ لَ)
شتاب. شتافتن. (منتهی الارب). شتاب. سرعت. (ناظم الاطباء). شتافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرفتن چیزی را و خوردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) ، برآمدن خایه های کسی و فروهشته بر پشت رانها افتادن آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، آرمیدن با زن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
نام شاعری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ لَ)
سرنرۀ ستبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ قُلْ لَ / لِ)
دوسبو. دومشک. قلتین. مقدار ششصد صاع باشد از آب چه هر قله سیصد صاع است و در مذهب شافعی این مقدار آب کر است. (از یادداشت مؤلف). به مذهب شافعی این مقدار آب از استعمال غیر طاهر نمی شود. (غیاث). در حدیث آمده: اذا بلغ الماء قدر قلتین لم یحمل خبثاً، شافعیان به این حدیث بسیار استناد کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
تا در یمینت یم بود بحر از دوقله کم بود
بل کآن همه یک نم بود از مشک و سقا ریخته.
خاقانی.
اعظم سپهبدا در تو قبلۀ یکی است
عقلی که شد دوقله جز این قبله ای نداشت.
خاقانی.
تو دوقله نیستی یک قله ای
غافل از قصۀ عذاب ظله ای.
مولوی.
رجوع به قله شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ)
کیسه مانندی را گویند که از پوش خرما بافند و بر آن خرما نهند و به جاها فرستند و به عربی دوخله گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ لَ)
فرس توقله، اسب نیکو برآینده بر کوه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گلوله آرد خمیر کرده که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند، خمیر پاره های مالیده که به جهت بغرا مهیا سازند فرزدقه، گلوله ای از گل به مقدار فندقی مهره کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوقه
تصویر زوقه
به گونه رمن بان نگاران نگارگربان (بان سقف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوقله
تصویر حوقله
پیر و ضعیف و عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواله
تصویر زواله
((زَ لِ))
گلوله خمیر که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوقله
تصویر حوقله
((حَ قَ لَ یا حُ قَ لِ))
لا حول و لا قوه الا بالله گفتن
فرهنگ فارسی معین
به طور کامل کبود و سیاه شده
فرهنگ گویش مازندرانی
آشغال، خاک روبه، بخش بالایی یا لبه ی تنور
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی است خاردار
فرهنگ گویش مازندرانی