پارچه ای راگویند که به اندام خاصی از جانب پشت بر گریبان جامه دوزند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای بود که بر گریبان جامه از جانب پشت دوزند به جهت خوشایندگی و آنرا به ترکی الپاق خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، پینه و وصلۀ جامه، تکه ای که برای فراخ کردن جامه در میان آن مندرج کنند. (ناظم الاطباء)
پارچه ای راگویند که به اندام خاصی از جانب پشت بر گریبان جامه دوزند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای بود که بر گریبان جامه از جانب پشت دوزند به جهت خوشایندگی و آنرا به ترکی الپاق خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، پینه و وصلۀ جامه، تکه ای که برای فراخ کردن جامه در میان آن مندرج کنند. (ناظم الاطباء)
عنصری فلزی، براق، خاکستری و نسبتاً گرم، دارای تشعشعات رادیواکتیو که بیشتر به صورت اکسید اورانیوم همراه سنگ معدن سرب یافت می شود و با شکافت هستۀ آن انرژی اتمی به وجود می آید
عنصری فلزی، براق، خاکستری و نسبتاً گرم، دارای تشعشعات رادیواکتیو که بیشتر به صورت اکسید اورانیوم همراه سنگ معدن سرب یافت می شود و با شکافت هستۀ آن انرژی اتمی به وجود می آید
زرفین، حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زفرین، زوفرین، زلفین، برای مثال خوی نیکو را حصار خویش گیر / وز قناعت بر سرش زن زورفین (ناصرخسرو۱ - ۱۲۰)
زُرفین، حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زُفرین، زوفرین، زُلفین، برای مِثال خوی نیکو را حصار خویش گیر / وز قناعت بر سرش زن زورفین (ناصرخسرو۱ - ۱۲۰)
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 55000 گزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان، جلگه و گرمسیر مالاریایی است، سکنۀآن 212 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار واقع در 55000 گزی باختر چاه بهار و کنار دریای عمان، جلگه و گرمسیر مالاریایی است، سکنۀآن 212 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان شپیران بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 39500 گزی جنوب باختری سلماس و 2500 گزی جنوب ارابه رو قلعه رش دره، هوای آن سردسیر سالم است، سکنۀ آن 52 تن، آب آن از چشمه است، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان شپیران بخش سلماس شهرستان خوی واقع در 39500 گزی جنوب باختری سلماس و 2500 گزی جنوب ارابه رو قلعه رش دره، هوای آن سردسیر سالم است، سکنۀ آن 52 تن، آب آن از چشمه است، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از میان به دو قسمت مساوی تقسیم شده. دو نصف و دو نیمه شده. (ناظم الاطباء). نصف. دو نیمه. به دو نصف تقسیم شده. (یادداشت مؤلف). - بر دو نیم زدن، نیمه کردن. از میان قطع کردن: به شمشیر سلمش زدم بر دونیم سرآمد شما را همه ترس و بیم. فردوسی. یکی را به شمشیر زد بر دونیم دو دستش ترازو شد و گور سیم. فردوسی. - دو نیم زدن، به دو نصف تقسیم کردن. - دو نیم شدن، به دو نصف تقسیم شدن: یارب به دست او که قمر زو دونیم شد تسبیح گفت در کف میمون او حصا. سعدی. - دو نیم (یا به دو نیم) کردن، به دو نصف تقسیم کردن. تنصیف. نصف کردن. به دو بخش کردن. (یادداشت مؤلف) : بزد نیزۀ او به دونیم کرد نشست از بر زین و برخاست گرد. فردوسی. میانش به خنجر به دو نیم کرد دل نامداران پر از بیم کرد. فردوسی. همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب کرده دو نیم. فردوسی. دمیدی به کردار غرنده میغ میانم به دو نیم کردی به تیغ. فردوسی. از تیغ به بالا بکند موی به دو نیم وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار. منوچهری. پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد میان به دو نیم کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). مرد را با خود و زره دونیم می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). زوبینش به زخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم. سعدی (بوستان). - دل به دو نیم کردن، سخت ترسانیدن ودلتنگ و مضطرب و پریشان ساختن: جهان از بداندیش بی بیم کرد دل بدسگالان به دو نیم کرد. فردوسی. - دل دو نیم بودن (یا افتادن) ، دلتنگ بودن. هراسان و مضطرب بودن: شما را چرا بیم باشد همی چنین دل به دو نیم باشد همی. فردوسی. همه دشمنان از تو پر بیم باد دل بدسگالت به دو نیم باد. فردوسی. دل دوستان تو بی بیم باد دل دشمنانت به دو نیم باد. فردوسی. همیشه چشم بر ره دل دو نیم است بلای چشم بر راهی عظیم است. نظامی. تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست. حافظ. و رجوع به ترکیب دو نیم شدن شود. - دل دو نیم (یا بر دو نیم یا به دو نیم شدن یا گشتن) ، دل هراسان شدن. ترسیدن. تپیدن دل از بیم: چونامه ببردند نزد حکیم دل ارسطالیس شد بر دو نیم. فردوسی. دل دشمنان گشته از وی دو نیم دل دوستان پر ز امید و بیم. فردوسی. که بددل در برش ز امید و از بیم به شمشیر خطر گشته به دو نیم. نظامی
از میان به دو قسمت مساوی تقسیم شده. دو نصف و دو نیمه شده. (ناظم الاطباء). نصف. دو نیمه. به دو نصف تقسیم شده. (یادداشت مؤلف). - بر دو نیم زدن، نیمه کردن. از میان قطع کردن: به شمشیر سلمش زدم بر دونیم سرآمد شما را همه ترس و بیم. فردوسی. یکی را به شمشیر زد بر دونیم دو دستش ترازو شد و گور سیم. فردوسی. - دو نیم زدن، به دو نصف تقسیم کردن. - دو نیم شدن، به دو نصف تقسیم شدن: یارب به دست او که قمر زو دونیم شد تسبیح گفت در کف میمون او حصا. سعدی. - دو نیم (یا به دو نیم) کردن، به دو نصف تقسیم کردن. تنصیف. نصف کردن. به دو بخش کردن. (یادداشت مؤلف) : بزد نیزۀ او به دونیم کرد نشست از بر زین و برخاست گرد. فردوسی. میانش به خنجر به دو نیم کرد دل نامداران پر از بیم کرد. فردوسی. همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب کرده دو نیم. فردوسی. دمیدی به کردار غرنده میغ میانم به دو نیم کردی به تیغ. فردوسی. از تیغ به بالا بکند موی به دو نیم وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار. منوچهری. پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد میان به دو نیم کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). مرد را با خود و زره دونیم می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). زوبینش به زخم نیم خورده شخص دو جهان دو نیم کرده. نظامی. سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم. سعدی (بوستان). - دل به دو نیم کردن، سخت ترسانیدن ودلتنگ و مضطرب و پریشان ساختن: جهان از بداندیش بی بیم کرد دل بدسگالان به دو نیم کرد. فردوسی. - دل دو نیم بودن (یا افتادن) ، دلتنگ بودن. هراسان و مضطرب بودن: شما را چرا بیم باشد همی چنین دل به دو نیم باشد همی. فردوسی. همه دشمنان از تو پر بیم باد دل بدسگالت به دو نیم باد. فردوسی. دل دوستان تو بی بیم باد دل دشمنانت به دو نیم باد. فردوسی. همیشه چشم بر ره دل دو نیم است بلای چشم بر راهی عظیم است. نظامی. تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست. حافظ. و رجوع به ترکیب دو نیم شدن شود. - دل دو نیم (یا بر دو نیم یا به دو نیم شدن یا گشتن) ، دل هراسان شدن. ترسیدن. تپیدن دل از بیم: چونامه ببردند نزد حکیم دل ارسطالیس شد بر دو نیم. فردوسی. دل دشمنان گشته از وی دو نیم دل دوستان پر ز امید و بیم. فردوسی. که بددل در برش ز امید و از بیم به شمشیر خطر گشته به دو نیم. نظامی
از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اردبیل است. این دهستان مرکب از 74 آبادی بزرگ و کوچک و جمع سکنۀ آن 3068 تن است. روستاهای مهم آن عبارتند از: سائین، خانه شیر و قورتولموش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اردبیل است. این دهستان مرکب از 74 آبادی بزرگ و کوچک و جمع سکنۀ آن 3068 تن است. روستاهای مهم آن عبارتند از: سائین، خانه شیر و قورتولموش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بمعنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که بر چارچوب در و صندوق و امثال آن زنند و زنجیر بر آن اندازند و قفل کنند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری)، زرفین، زلفین، (فرهنگ فارسی معین) : هر کسی انگشت خود یک ره کند در زورفین، منوچهری، خوی نیکو را حصار خویش کن وز قناعت بر سرش زن زورفین، ناصرخسرو، گر در دانش بتو بر بسته گشت من بگشایم ز درون زورفین، ناصرخسرو، رجوع به زرفین و زلفین شود
بمعنی زرفین است و آن حلقه ای باشد که بر چارچوب در و صندوق و امثال آن زنند و زنجیر بر آن اندازند و قفل کنند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری)، زرفین، زلفین، (فرهنگ فارسی معین) : هر کسی انگشت خود یک ره کند در زورفین، منوچهری، خوی نیکو را حصار خویش کن وز قناعت بر سرش زن زورفین، ناصرخسرو، گر در دانش بتو بر بسته گشت من بگشایم ز درون زورفین، ناصرخسرو، رجوع به زرفین و زلفین شود
خداوند زور، توانا، (شرفنامۀ منیری)، بازور، پرزور، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، زورآور و توانا و قوی، (ناظم الاطباء)، زورمند، زورین، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) : چنان کندش از بازوی زورناک که بربودش از باد و دادش به خاک، میرخسرو (از بهار عجم) (از آنندراج)، رجوع به زورمند و زورین شود
خداوند زور، توانا، (شرفنامۀ منیری)، بازور، پرزور، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، زورآور و توانا و قوی، (ناظم الاطباء)، زورمند، زورین، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) : چنان کندش از بازوی زورناک که بربودش از باد و دادش به خاک، میرخسرو (از بهار عجم) (از آنندراج)، رجوع به زورمند و زورین شود
ظاهراً شب کلاه، یا چیزی مانند آن بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : قال و عدل زورقیه کانت علی رأسه بیدیه و استسبل للموت. (عیون الانباء ج 2 ص 195، یادداشت ایضاً). رجوع به زورق شود
ظاهراً شب کلاه، یا چیزی مانند آن بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : قال و عدل زورقیه کانت علی رأسه بیدیه و استسبل للموت. (عیون الانباء ج 2 ص 195، یادداشت ایضاً). رجوع به زورق شود
جسمی است معدنی و آن عبارت است از ترکیب گوگرد و ارسنیک که در اصطلاح شیمی آنرا سولفور ارسنیک گویند و بر دو نوع است. یا زرنیخ زرد: عبارت است از ترکیب سه ظرفیتی ارسینک با گوگرد رنگ آن زرد است و در نقاشی برای تهیه رنگ زرد و سبز (مخلوط با آبی پروس) بکار میرود و همچنین در تهیه واجبی (نوره) از آن استفاده میکنند. یا زرنیخ قرمز عبارت است از ترکیب دو ظرفیتی ارسینک و گوگرد رنگ آن قرمز است و در نقاشی مصرف دارد
جسمی است معدنی و آن عبارت است از ترکیب گوگرد و ارسنیک که در اصطلاح شیمی آنرا سولفور ارسنیک گویند و بر دو نوع است. یا زرنیخ زرد: عبارت است از ترکیب سه ظرفیتی ارسینک با گوگرد رنگ آن زرد است و در نقاشی برای تهیه رنگ زرد و سبز (مخلوط با آبی پروس) بکار میرود و همچنین در تهیه واجبی (نوره) از آن استفاده میکنند. یا زرنیخ قرمز عبارت است از ترکیب دو ظرفیتی ارسینک و گوگرد رنگ آن قرمز است و در نقاشی مصرف دارد
حلقه ای باشد که بر چار چوب در و صندوق نصب کنند و چفت یا زنجیر را بدان اندازند، زلف معشوق. توضیح: بعضی این کلمه را زلفین بصیغه تثتیه خوانند ولی باید دانست که اولا زلف در عربی قدیم نیامده و معربست و ثانیا استعمال دوزلفین و زلفینکان از طرف گویندگان رفع شبه میکند. مع هذا گاهی به صیغه تثنیه هم بر خلاف اصل استعمال شده
حلقه ای باشد که بر چار چوب در و صندوق نصب کنند و چفت یا زنجیر را بدان اندازند، زلف معشوق. توضیح: بعضی این کلمه را زلفین بصیغه تثتیه خوانند ولی باید دانست که اولا زلف در عربی قدیم نیامده و معربست و ثانیا استعمال دوزلفین و زلفینکان از طرف گویندگان رفع شبه میکند. مع هذا گاهی به صیغه تثنیه هم بر خلاف اصل استعمال شده