کلمۀ تحسین، خوشا، به به، چه خوب، چه خوش، آفرین، خهی، برای مثال زهی خجسته زمانی که یار بازآید / به کام غم زدگان غم گسار بازآید (حافظ - ۴۷۸) ویژگی هر آلت موسیقی دارای زه، زه دار باردار، آبستن، حیوان آماده برای آبستن شدن، مادیان تازه زاییده
کلمۀ تحسین، خوشا، به به، چه خوب، چه خوش، آفرین، خهی، برای مِثال زهی خجسته زمانی که یار بازآید / به کام غم زدگان غم گسار بازآید (حافظ - ۴۷۸) ویژگی هر آلت موسیقی دارای زه، زه دار باردار، آبستن، حیوان آماده برای آبستن شدن، مادیان تازه زاییده
منسوب به زه. حیوان آماده برای بارگیری و آبستنی. حیوانی که استعداد و آمادگی جفت گیری و آبستنی دارد. (فرهنگ فارسی معین)، زاینده. که می زاید. که نتاج آرد: نباید دگر کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی. فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، حیوان نوزاییده. (فرهنگ فارسی معین) : شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت (هر یکی را کره ای در دنبال) . (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین)، آلت موسیقی که دارای وتر باشد. ذوات الاوتار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زه. وتری. - سازهای زهی، ذوات الاوتار. آلت موسیقی که زه در آن بکار برده اند. رودجامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
منسوب به زه. حیوان آماده برای بارگیری و آبستنی. حیوانی که استعداد و آمادگی جفت گیری و آبستنی دارد. (فرهنگ فارسی معین)، زاینده. که می زاید. که نتاج آرد: نباید دگر کشت گاو زهی که از مرز بیرون شود فرهی. فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، حیوان نوزاییده. (فرهنگ فارسی معین) : شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت (هر یکی را کره ای در دنبال) . (چهارمقاله، از فرهنگ فارسی معین)، آلت موسیقی که دارای وتر باشد. ذوات الاوتار. (فرهنگ فارسی معین). منسوب به زه. وتری. - سازهای زهی، ذوات الاوتار. آلت موسیقی که زه در آن بکار برده اند. رودجامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
ادات تحسین. آفرین. احسنت. خهی. (فرهنگ فارسی معین). کلمه تحسین است. (غیاث). کلمه تحسین و آفرین است مانند خهی. (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری). و این هم مرکب است از زه ای چنانچه خهی از خه ای. (شرفنامۀ منیری). کلمه تحسین یعنی خهی و چه خوش است و چه خوب. (ناظم الاطباء). خهی. احسنت. خوشا. چه بسیار خوب. آفرین بر. حبذا. چه بسیار نیکو. چه بسیاردر خوبی... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. زهی خسروی کز همه خسروان به مردی ترا نیست همتا و یار. فرخی. زهی موفق و منصور شاه بی همتا زهی مظفر و مشهور خسرو والا زهی جهان سعادت بتو فزوده خطر زهی سپهر جلالت بتو گرفته ضیا... زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا. مسعودسعد (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ز احداث فسق تو مر این و آن را زهی نان پخته زهی گاو زاده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مقام دولت و اقبال را مقیم توئی زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی هم تو هم عشق تو آب و آتش که خود در شما آب و سنگی نبینم. خاقانی. اگر به کوه رسیدی روایت سخنش زهی رشید جواب آمدی بجای صدا. خاقانی. می رنگین زهی طاوس بی مار لب شیرین زهی خرمای بی خار. نظامی. زهی قدرت که در حیرت فزودن چنین ترتیب ها داند نمودن. نظامی. احسنت و زهی امیدواری به زین نبود تمام کاری. نظامی. زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تأیید الهی. نظامی. تو آن وزیری کانصاف پادشاه جهان به حکم تست منور، زهی ستوده وزیر. ؟ (از لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین). در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیار است و حفاظ و آگهی. مولوی. درهوای آنکه گویندت زهی بسته ای بر گردن جانت زهی. مولوی. زهی دین و دانش زهی عدل و داد زهی ملک و دولت که پاینده باد. سعدی. اگر جنازه سعدی بکوی دوست درآرند زهی حیات نکونام و مردنی به سعادت. سعدی. زهی آسایش و راحت، نظر را کش تو منظوری خوشا بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی. سعدی. زهی ملک. زهی ملک. زهی امر. زهی نهی. زهی فر. زهی قدر. زهی جاه. زهی دستگاه. (تفسیر مجهول الاسم مائۀ هفتم ملکی آقای عبدالعلی صدرالاشرافی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سحر کرشمۀ چشمت بخواب می دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست. حافظ. طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف. حافظ. زهی خجسته زمانی که یار بازآید به کام غمزدگان غمگسار بازآید. حافظ. ، ادات تفجع. افسوس. آه. دریغا. (فرهنگ فارسی معین). کلمه افسوس یعنی آه و آه و دریغا. (ناظم الاطباء). چه بسیار دربدی. چنانکه خهی تنها در اعجاب از حسن نیست بلکه دراعجاب از قبح هم آید. هیهات. کلمه ای است برای تحقیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه بنفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان. شیخ محمود شبستری (یادداشت ایضاً). زهی ابله که او از بهر مرده کند با زندگان عصر خود جنگ. ابن یمین. به کوی می فروشانش بجامی برنمی گیرند زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمی ارزد. حافظ (یادداشت ایضاً). زهی خیال که منشور عشقبازی من از آن کمانچۀ ابرو رسد به طغرائی. حافظ (یادداشت ایضاً). ریا حلال شمارند و جام باده حرام زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش. حافظ. منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه. حافظ (از فرهنگ فارسی معین)
ادات تحسین. آفرین. احسنت. خهی. (فرهنگ فارسی معین). کلمه تحسین است. (غیاث). کلمه تحسین و آفرین است مانند خهی. (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری). و این هم مرکب است از زه ای چنانچه خهی از خه ای. (شرفنامۀ منیری). کلمه تحسین یعنی خهی و چه خوش است و چه خوب. (ناظم الاطباء). خهی. احسنت. خوشا. چه بسیار خوب. آفرین بر. حبذا. چه بسیار نیکو. چه بسیاردر خوبی... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. زهی خسروی کز همه خسروان به مردی ترا نیست همتا و یار. فرخی. زهی موفق و منصور شاه بی همتا زهی مظفر و مشهور خسرو والا زهی جهان سعادت بتو فزوده خطر زهی سپهر جلالت بتو گرفته ضیا... زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا. مسعودسعد (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ز احداث فسق تو مر این و آن را زهی نان پخته زهی گاو زاده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مقام دولت و اقبال را مقیم توئی زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی هم تو هم عشق تو آب و آتش که خود در شما آب و سنگی نبینم. خاقانی. اگر به کوه رسیدی روایت سخنش زهی رشید جواب آمدی بجای صدا. خاقانی. می رنگین زهی طاوس بی مار لب شیرین زهی خرمای بی خار. نظامی. زهی قدرت که در حیرت فزودن چنین ترتیب ها داند نمودن. نظامی. احسنت و زهی امیدواری به زین نبود تمام کاری. نظامی. زهی دارندۀ اورنگ شاهی حوالتگاه تأیید الهی. نظامی. تو آن وزیری کانصاف پادشاه جهان به حکم تست منور، زهی ستوده وزیر. ؟ (از لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین). در جهان این مدح و شاباش و زهی ز اختیار است و حفاظ و آگهی. مولوی. درهوای آنکه گویندت زهی بسته ای بر گردن جانت زهی. مولوی. زهی دین و دانش زهی عدل و داد زهی ملک و دولت که پاینده باد. سعدی. اگر جنازه سعدی بکوی دوست درآرند زهی حیات نکونام و مردنی به سعادت. سعدی. زهی آسایش و راحت، نظر را کش تو منظوری خوشا بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی. سعدی. زهی مَلِک. زهی مُلک. زهی امر. زهی نهی. زهی فر. زهی قدر. زهی جاه. زهی دستگاه. (تفسیر مجهول الاسم مائۀ هفتم ملکی آقای عبدالعلی صدرالاشرافی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سحر کرشمۀ چشمت بخواب می دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست. حافظ. طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف. حافظ. زهی خجسته زمانی که یار بازآید به کام غمزدگان غمگسار بازآید. حافظ. ، ادات تفجع. افسوس. آه. دریغا. (فرهنگ فارسی معین). کلمه افسوس یعنی آه و آه و دریغا. (ناظم الاطباء). چه بسیار دربدی. چنانکه خهی تنها در اعجاب از حسن نیست بلکه دراعجاب از قبح هم آید. هیهات. کلمه ای است برای تحقیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : من آن نگویم اگر کس به رغم من گوید زهی سپاه بنفرین خهی طلیعۀ شوم. سوزنی (یادداشت ایضاً). زهی نادان که او خورشید تابان به نور شمع جوید در بیابان. شیخ محمود شبستری (یادداشت ایضاً). زهی ابله که او از بهر مرده کند با زندگان عصر خود جنگ. ابن یمین. به کوی می فروشانش بجامی برنمی گیرند زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمی ارزد. حافظ (یادداشت ایضاً). زهی خیال که منشور عشقبازی من از آن کمانچۀ ابرو رسد به طغرائی. حافظ (یادداشت ایضاً). ریا حلال شمارند و جام باده حرام زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش. حافظ. منم که بی تو نفس می کشم زهی خجلت مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه. حافظ (از فرهنگ فارسی معین)
نام یکی از شعرای عرب در دوران جاهلیت، نام چندتن از شخصیتهای تاریخی از جمله نام یکی از یاران حسین (ع) که در روز عاشورا به شهادت رسید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
نام یکی از شعرای عرب در دوران جاهلیت، نام چندتن از شخصیتهای تاریخی از جمله نام یکی از یاران حسین (ع) که در روز عاشورا به شهادت رسید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
نعت تفضیلی از زهو. نازنده تر. متکبرتر. خودپسندتر. - امثال: ازهی من ثعلب. ازهی من ثور. ازهی من دیک. ازهی من ذباب. ازهی من طاوس. ازهی من غراب، لانه اذا مشی لایزال یختال و ینظر الی نفسه و قال: الج ّ لجاجاً من الخنفساء وازهی اذا ما مشی من غراب. ازهی من وعل، قیل هو الشاء الجبلی و زعموا ان اسمه مشتق من الوعله و هی الیقعه المنیفه من الجبل. (مجمع الامثال میدانی)
نعت تفضیلی از زهو. نازنده تر. متکبرتر. خودپسندتر. - امثال: ازهی من ثعلب. ازهی من ثور. ازهی من دیک. ازهی من ذباب. ازهی من طاوس. ازهی من غراب، لانه اذا مشی لایزال یختال و ینظر الی نفسه و قال: الج ّ لجاجاً من الخنفساء وازهی اذا ما مشی من غراب. ازهی من وعل، قیل هو الشاء الجبلی و زعموا ان اسمه مشتق من الوعله و هی الیقعه المنیفه من الجبل. (مجمع الامثال میدانی)
ابن نعیم البانی، مکنی به ابوعبدالرحمن. وی تابعی و سیستانی الاصل بود و درعلم و بزرگی بدان جایگاه بود که هیچکس اندر عالم فضل او را منکر نیارست شد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از تاریخ سیستان ص 19). رجوع به صفه الصفوه ج 4 ص 4 شود ابن هشام بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم. وی یکی از کسانی بود که در نقض صحیفه ای که قریش علیه بنی هاشم نوشتند اقدام کرد. رجوع به الاصابه و تاریخ گزیده چ امیرکبیر شود ابن القین البجلی. یکی از اصحاب امام حسین (ع) که در واقعۀ روز عاشورا به شهادت رسید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 46 و 51 و 53 شود ابن حسن بن علی سرخسی، مکنی به ابونصر شافعی. متوفی به سال 454 هجری قمری او راست: الانباء عن الانبیاء. تاریخ الخلفا. رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 171 و 293 شود ابن حرب. از ائمۀ ثقات است. (منتهی الارب). رجوع به ابوخیثمه در همین لغت نامه و اعلام زرکلی و تاریخ الخلفا و ضحی الاسلام شود
ابن نعیم البانی، مکنی به ابوعبدالرحمن. وی تابعی و سیستانی الاصل بود و درعلم و بزرگی بدان جایگاه بود که هیچکس اندر عالم فضل او را منکر نیارست شد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از تاریخ سیستان ص 19). رجوع به صفه الصفوه ج 4 ص 4 شود ابن هشام بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم. وی یکی از کسانی بود که در نقض صحیفه ای که قریش علیه بنی هاشم نوشتند اقدام کرد. رجوع به الاصابه و تاریخ گزیده چ امیرکبیر شود ابن القین البجلی. یکی از اصحاب امام حسین (ع) که در واقعۀ روز عاشورا به شهادت رسید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 46 و 51 و 53 شود ابن حسن بن علی سرخسی، مکنی به ابونصر شافعی. متوفی به سال 454 هجری قمری او راست: الانباء عن الانبیاء. تاریخ الخلفا. رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 171 و 293 شود ابن حرب. از ائمۀ ثقات است. (منتهی الارب). رجوع به ابوخیثمه در همین لغت نامه و اعلام زرکلی و تاریخ الخلفا و ضحی الاسلام شود
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
جهمرزی مرزیدن (زنا کردن) آوند کوچک، خیکچه جفت گردیدن مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار
جهمرزی مرزیدن (زنا کردن) آوند کوچک، خیکچه جفت گردیدن مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار